B@rdia

We are entangled in a world of questions.We have to answer these questions,and this is the reason for the existence of human being.

Name:
Location: Canada

توانا بود هر كه دانا بود زدانش دل پير برنا بود

Winston Churchill: Personaly,I'm always ready to learn, although I do not always like being taught.-------- Thomas Edison: Nature is not merciful and loving, but wholly merciless, indifferent.--------Michael Jordan: I have failed many times, and that's why I am success.

Tuesday, August 29, 2006

دكتر سروش : دين و مدرنيته


دين در دوران مدرن به كجا مي رود؟
سنت و مدرنيته دو مغالطه بزرگ دوران‌اند. نه سنت‌هويتي است واحد و نه مدرنيته. نه دين گوهر ثابتي دارد نه تاريخ
و هر كدام از اينها را كه واجد ذات و ماهيتي بدانيم دچار مغالطه‌اي شده‌ايم كه جز خاك افشاندن در چشم داوري، ثمري و اثري ندارد. سؤال از اينكه مدرنيته با دين چه مي‌كند، سئوالي است به غايت ابهام آلود و اغتشاش آفرين و عين افتادن در مغالطه ياد شده. ابتدا بايد به شيوه فيلسوفان تحليلي سئوال را بكاويم تا راه براي يافتن پاسخ هموار شود. مدرنيته نه روح دارد و نه ذات. مدرنيته چيزي نيست جز علم مدرن، فلسفه‌هاي مدرن، هنر مدرن، سياست مدرن، اقتصاد مدرن، معماري مدرن و امثال آنها. و وقتي مي‌پرسيم مدرنيته با دين چه مي‌كند، در حقيقت ده‌ها سئوال را برهم ريخته‌اند و طالب پاسخ واحد شده‌ايم كه امري است دست‌نيافتني. بايد پرسيد علم جديد با دين چه مي‌كند؟ فلسفه‌هاي جديد با دين چه مي‌كنند؟ سياست جديد با دين چه مي‌كند و قس ‌علي‌هذا. و حكم هر كدام را جداگانه بدست آوريم. در ميان آوردن قصة «عقلانيت جديد» هم دردي را دوا نمي‌كند. چون بالاخره عقلانيت جديد همان است كه در علم و فلسفه و اخلاق و هنر جديد پديدار شده است و لذا دوباره بهمان جاي اول برمي‌گرديم
تازه دين هم مصداق واحدي ندارد، غرض‌مان اسلام است يا مسيحيت يا بوديزم يا اديان ديگر؟ پس سئوال مشخص ،في‌المثل، اين است كه علم مدرن با دين اسلام (يا مسيحيت) چه مي‌كند؟
وقتي به اين‌جا مي‌رسيم، افق سئوال و البته افق پاسخ روشن مي‌شود. به تجربه تاريخي بنگريم تا ببينيم علم جديد، في‌المثل با مسيحيت چه كرده است. پاسخ پيداست. علم جديد به بي‌اعتباري يا كم‌اعتباري مسيحيت انجاميد. نزاع كليسا و علم جديد در قرون پانزدهم و شانزدهم ميلادي، نزاعي بس سرنوشت‌ساز بود و سبب شد تا مسيحيت فروتن شود و پاي در گليم خود كشد، و حّد خود را بشناسد و مدعيّات انسان‌شناسي و جهان‌شناسي و خداشناسي خود را سامان مو‌جّه‌تري بدهد و هم‌زيستي با علم را آغاز كند و در يك كلام «دين‌تر» شود. يعني به كاركرد اصلي دين كه همانا تنظيم رابطه دروني مخلوق و خالق است نزديك‌تر گردد. اينكه علم جديد با اسلام چه خواهد كرد، سئوالي است تاريخي و پاسخي حدسي و فرضي دارد. مسلمانان هنوز اين مواجهه را نياز موده‌اند و از اينكه در معركه آن نزاع نيفتاده‌اند نبايد ذوق زده باشند.و از اندوه ديگران لاحول گويند شادي كنان
زنقض تشنه لبي دان به عقل خويش مناز
دلت فريب‌،‌گر از جلوه سراب نخورد

همين نزاع علم و دين كه به بي‌اعتباري و كم‌تواني مسيحيت و كليسا انجاميد سبب‌ساز سكولاريزم هم گرديد. يعني براي كليسا و نهاد دين قدرتي و پشتوانه‌اي باقي نماند تا در صحنه قدرت و سياست، بازيگر بماند
سياست، عرصه زور آزمايي قدرتمندان است و همين كه يكي از بازيگران از توان و نَفَس افتاد، خودبخود از آوردگاه قدرت بيرون خواهد رفت و جاي خود را به ديگري خواهد داد. سكولاريزم، نه بفرمان و توصيه كسي مي‌آيد و نه بفرمان و توصيه ديگري مي‌رود. نتيجة قهريِ توانايي و ناتواني بازيگران عرصه قدرت است و اين سرنوشتي بودكه براي مسيحيت به ناچار رقم زده شد
از ياد نبريم اتفاق مهم‌ديگري در مسيحيت را . يعني دو پاره شدن آن به پروتستانيزم و كاتوليسيزم در آغاز دوران جديد، كه آن هم در تضعيف ولايت كليسا نقش عظيمي داشت. مسلمانان، در آغاز تاريخ خود، اين دو پاره شدن را تجربه كردند و از آن پس كمابيش دو شاخه، تسنّن و تشيع ثابت ماندند و ضعف و قوّتي را موجب نشدند
فلسفه‌هاي مدرن نيز در چالش با دين، دست كمي از علم نداشتند. با اين تفاوت كه تأثيرات علم ملموس‌تر بود و تأثيرات فلسفه نامحسوس. فضاي استبدادي ممالك اسلامي، هيچ‌گاه به مواجهه طبيعي و آزاد اين رقيبان، مجال و رخصت نداد و ضعف و قوت اسلام در اين آوردگاه، نهفته و نامعلوم ماند. و همين موجب توّهم استغنايي شد كه دامن مسلمانان را هنوز كه هنوز است رها نكرده است. هنوز هم پاره‌اي از ناآزمودگان و سنت‌گرايان مي‌پندارند فلسفه اسلامي، اشرف واصّح فلسفه‌هاي موجود است و فيلسوفان مدرن، مغالطه‌گران گمراهي بيش نيستند كه «چون نديدند حقيقت، ره افسانه زدند». سياست جديد كه از دروازه مشروطيت به مدينه اسلام ايراني درآمد نه مسبوق به ورود علم جديد بود نه فلسفه جديد، و لذا ديني كه قوت وضعش را در آن دو آوردگاه امتحان نكرده بود، و حدّ‌ خود را نشناخته بود، به مصاف سياست رفت و نتيجه‌اش جز ناكامي و نامرادي و نقص و نا تمامي چه مي‌توانست باشد؟ نتيجه‌اش نه سكولاريزم سكولار بود و نه تئوكراسي تئوكرات. و هرچه پس از آن زاده شد، كودك ناقص الخلقه و ناتمامي بود كه عبرت خلايق شد و "اين مَثَل بر جمله عالم فاش كرد كه": طفل نازادن به از شش ماهه افكندن جنين
باري، بر صاحب اين قلم كمابيش ـ در حد طاقت بشري ـ آشكار است كه تجربه اسلام در دوران مدرن چندان متفاوت با تجربه مسيحيت و يهوديت نخواهد بود، يعني برخلاف پندار و كوشش سنت‌گرايان كه رجعتي خام و ناممكن به گذشته را خواستارند، و البته آن را در جامه‌اي از الفاظ پرطمطراق مي‌پوشانند، و سر حلقه آنان كه روزگاري از دفتر فرح پهلوي با تلسكوپ اشراق به دنبال امر قدسي درآسمان سلطنت مي‌گشت، اينك پر مدّعا تر از هميشه به مدد مدّاحان و شاگردان ديرين خود به ميدان آوازه‌جويي پانهاده است. آري برخلاف پندار اين سنت‌گرايان و ساكنان حجره هاي تحجر، اگر اسلام سنتي توازن ميان معرفت و هويت را ساماني خردپسند ندهد، گرفتار سنت‌پرستان و هويت‌گرايان بي‌معرفت و بي‌حقيقتي خواهد شد كه با بنيادگرايي كور، دمار از روزگار حقيقت برخواهند آورد. تجربه تاريخي مسيحيت چنين مي‌گويد كه علم و فلسفه و هنر و تكنولوژي و سياست جديد، ابتدا دين را به گرداب ناتواني و نارسايي خواهند افكند و پشتوانه ايماني و تجربي را از آن خواهند ستاند و نامه اعمال نيك و بدش در برابرش خواهند گشود، وپس از آن است كه مرحله دوم يعني مرحله تفسيرهاي تازه فرا مي‌رسد و درمندان، در پرتو دستاورهاي جديد بشري به باز فهمي مواريث ديني دست همت خواهند گشود و راهي را كه دين همواره مي‌پيموده، يعني مددگرفتن آن از فرضيات غيرديني، دنبال خواهند كرد و با اجتهادات جديد، باب تطبيق و تطابق را باز خواهند كرد. پس از اين است كه وارد مرحله سوم مي‌شويم و آن خواستاري رجعت به خلوص پيشين است و دست شستن از ورزش‌ها و چالش‌هاي فكري و غنودن در بستر مواريث سنتي و دم زدن از هويت مظلوم و منقرض پيشين، و مرثيه سرودن براي مآثر و مفاخر گذشته،و ذمّ و قدح كردن پيشه‌ها و انديشه‌هاي مدرن. اين حركت رجعي دو صورت فعال و منفعل دارد. سنت‌گرايي صورت انفعالي آن و بنيادگرايي (كه بهتر است آن را هويت‌گرايي ‌بي‌معرفت بخوانيم) صورت فعال و مهاجم آن است. ظهور بدعت‌ها ابداع‌ها را بايد مرحله چهارم مواجهه دين و مدرنيته بدانيم. فرقه‌هاي جديد ديني كه مسيحيت آن را آزموده است و در اسلام و تشيع هم در دوران اخير سابقه دارد، بي‌نسبت با ورود و ظهور تجّدد در عرصه ديانت نيست. و همواره خوف آن بوده است كه پاره‌يي از بدعت‌ها، اجتهاد و پاره‌اي از اجتهادات بدعت خوانده شوند و خشك‌ و تر به يك آتش بسورند
گمان ندارم كه هيچ يك از ناظران خردمند، مشابهت تجربه مسيحيت را با اسلام بعين عيان مشاهده نكرده باشند و دست‌كم در حوزه‌هاي ياد شده بر صحّت آن گواهي ندهند
آنچه امروز تحت عنوان باز انديشي سنت يا فعال كردن سنت از آن ياد مي‌شود، نه معناي محصّلي دارد، نه روش روشني ارائه مي‌دهد. چه معنا دارد كه به بازانديشي علم و طبيعّيات قديم (كه جزئي از اجزاء سنت است) رو آوريم و به فعال كردن آن (!!) دست بگشاييم؟ آنهم با كدام روش؟
همين‌طور است فعال كردن فلسفه قديم كه پيدا نيست چه معنا و مبنا و روش و فايده‌اي دارد؟ اينها همه الفاظ تهي و عبارات نينديشيده‌ايست كه امروزه كراراً و تقليداً درميان ما جاري است و جز پرده كشيدن بر پرسش‌هاي روشن، حاصلي و كاركردي ندارد
اگر غرض فعال كردن سنت ديني است، بايد اين را به تصريح بر زبان آوريم و آنگاه معّين كنيم غرض از دين، هويت ديني است يا معرفت ديني؟ فعال كردن هويت بي‌معرفت، جز بنياد نهادن بينادگرايي خشن، عاقبتي و نتيجه‌اي ندارد. و فعال كردن معرفت ديني هم جز در پرتو انديشه‌هاي مدرن راهي و روشي ندارد
در مصاف اين بازفهمي و باز تفسيري است كه دين، قوت دروني خود را چنانكه هست نشان خواهد داد، و ماندني بودن و نبودنش آشكار خواهد شد و آنگاه است كه يا به انزواي دينداري معيشت‌انديشانه خواهد رفت و به عادتي از عادات زندگي بدل خواهد شد و يا الهام بخش معرفت‌انديشان و تجربت‌انديشان خواهد گشت و ذهن و روان آنان را سيراب خواهد كرد. گرچه همين تجربه ايماني را هم معرفت‌انديشي آرام نخواهد گذاشت، و «سبب‌داني»، به قول مولانا، دست در خون حيرت خواهد برد و راه قرب را كم راهرو خواهد كرد
آنها كه خواستار بازگشت و احياء تمدن اسلامي‌اند، فراموش نكنند كه آن تمدن جسمي بود در بردارندة روحي. و روحِ ديرخفته اسلام را تنها در آوردگاههاي معرفتي مي‌توان بيدار كرد. و دل بستن به جسمي فربه و روحي رنجور، يادآور حكايت سليماني است مرده و تكيه زده بر عصايي موريانه خورده
وصال دولت بيدار ترسمت ندهند
كه خفته‌اي تو در آغوش بختِ خواب‌زده
والسلام علي عبادالله الصالحين
عبدالكريم سروش
حسينيّه ارشاد
مردادماه 1385


ادامه مطلب / بازگشت

Saturday, August 26, 2006

ارتباط تاريخى ايران با جنوب لبنان 4


بخش چهارم ـ تشيع صفوی در دوران پيش از جبل عاملی ها
با اينکه قصد نداشته ام وارد تفصيلات تاريخی شوم اما هرچه در مورد زمينه های آمدن جبل عاملی ها به ايران می نويسم می بينم انبوهه ای از مطالب وجود دارند که اگر به آنها لااقل اشاره ای نشود اصل مطلب چندان جا نمی افتد. به همين لحاظ در اين هفته به برخی از نکات باقيمانده در مورد آن زمينه می پردازم
يکی از پندارهای نادرست ناشی از توجه نکردن به تفاوت بين مجموعه های ايمانی و اعتقادی با مجموعه های فقهی و شريعتی است. اين دو مجموعه هم از لحاظ کارکرد اجتماعی و هم از لحاظ نهادآفرينی با هم تفاوتی ماهوی دارند و هنگامی که ما اين دو مقوله را يکی بيانگاريم ديگر نمی توانيم تفاوت عظيمی را که آمدن آخوندهای جبل عامل به ايران تشيع زده ايجاد کردند درک کنيم
در مطلب هفته گذشته کوشيدم تا نشان دهم که چگونه اعتقاد به امامت علی بن ابيطالب و فرزندانش ـ همراه با درجات مختلفی از غلو در حق آنان ـ در سرزمين ما امری بوده است شايع در ميان کسانی که اغلب از لحاظ اجتماعی فرودست بوده اند و نيز بسياری از شافعی مذهبان. اما اين مجموعه های اعتقادی اگرچه بکار دسته براه انداختن و جنگيدن و ـ در صورت امکان ـ بقدرت رسيدن می خورند اما، وقتی که آب ها از آسياب افتاد و قرار بر رتق و فتق امور و قانونمند کردن مملکتداری شد، ديگر از )زائد)کاری از آنان بر نمی آيد و تنها می توان از آنها بعنوان زيربنائی برای ايجاد ساختمان تو در تو و ديوانسالارانه ی قانونگزاری استفاده کرد، چه اين قانون صفت الهی را با خود يدک بکشد و چه نکشد. بهرحال قوانين الهی هم محتاج کسانی هستند که آنها را از لابلای منابع به اصطلاح «الهی» بيرون کشند و منظم کنند. در اسلام اين کار با فقيهان بوده است و من چند هفته پيش در مورد روش های کار آنان مطلبی داشتم ادامه
به قلم دكتر اسماعيل نورى علا

Thursday, August 24, 2006

سالروز تولد بو على سينا

يكم شهريور سالروز تولد بو على سينا و روز پزشك بر تمامى پزشكان و دانشمندان دلسوز مبارك و خجسته باد
بو على سينا را بيشتر در مقام طبابت ميشناسيم در حاليكه آثار و نوشته‌هاى او در فلسفه و علوم نيز بسيار درخشان و ماندگارند. او از معدود دانشمندان ايرانى است كه آثار و قوانين و نظراتش در بزرگترين و معتبرترين دانشگاههاى جهان تدريس ميشوند

Labels:

Wednesday, August 23, 2006

هفتادمين سالمرگ فدريكو گارسيا لوركا

لورکا شاعری است که افسانه‌ی مرگش بر افسون شعرش پيشی گرفته است. حتی آنان که شعر او را در‌نمی‌يابند، ناگزير افسون افسانه‌ی مرگ او می‌شوند، تا شايد با لرزيدن از لرزه‌ای که تير خلاصِ جوخه‌ی سياه مرگ در سحرگاه 18 ماه اوت سال 1936 ميلادی بر پيکر لورکا انداخت، به‌ژرفای شعر او راه يابند. اين هم گوشه‌ای ديگر از تراژدی زندگی لورکاست که محبوبيت مرگش بيش از شعر اوست
کنون ديريست که مرگ لورکا افسانه شده است؛ افسانه‌ای که آدمی را بيش از آن که افسرده سازد، افسون می‌کند. و شايد به‌راستی اين افسونِ افسانه‌ی مرگ لورکاست که ما را به‌دنيای رازگونه‌ی افسانه‌های شعر او می‌کشاند و نه برعکس ادامه
به قلم خسرو ناقد

Tuesday, August 22, 2006

ارتباط تاريخى ايران با جنوب لبنان 3


بخش سوم ـ توضيح برخی ناراستی های تاريخی
استقبال غافلگير کننده خوانندگان دو يادداشت اخير من، و پرسش های متعددی که مطرح کرده اند، وا می داردم تا در ابتدا دو نکته را توضيح دهم
فکر نوشتن اين مقاله (ها) هنگامی برايم پيش آمد که ديدم بسياری از هموطنانم چرائی و چگونگی پيوند بين حکومت اسلامی مسلط بر ايران را با جنوب لبنان (بعلبک و جبل عامل و کرک و جبع و غيره) و «حرب الله لبنان» را در نمی يابند و نمی توانند درک کنند چرا آخوندهای حاکم بر ايران اينگونه دارائی ها و مصالح ميهنمان را بپای دعوای جنوب لبنان می ريزند و عامداً کشورمان را در دايره خطر درگير شدن در جنگی وسيع می افکنند
شايد اگر آخوندهای مسلط بر ايران نسبت به ديگر سرزمين های اسلامی و ظلمی که بر آنان روا می شود همين عکس العمل را داشتند و، به اصطلاح، گزينشی عمل نمی کردند، اينگونه پرسش ها هم پيش نمی آمد و اين کار امری مندرج در طبيعت يک حکومت اسلامی محسوب می شد. اما ما بی اعتنائی سرکردگان اين حکومت را نسبت به کشتار مسلمانان چچن بدست ارتش روسيه ديده ايم و کف زدنشان را در سرکوب طالبان بدست ارتش آمريکا شاهد بوده ايم
بدينسان، چون ديدم که مورد جنوب لبنان در نظر هموطنانم مورد خاصی بايد باشد که چند و چون آن می تواند موضوع پرسش قرار گيرد، تصميم گرفتم تا تاريخ روابط کشورمان را با اين مثلث کوچکی که بين مسلمانان سنی و يهوديان اسرائيلی و مسيحيان لبنانی قرار گرفته است مورد بررسی مفصل تری قرار دهم
اين منظور برآورده نمی شد جز آنکه نشان دهم که، پنج قرن پيش، کشور ما با موج بزرگی از مهاجران آمده از جنوب لبنان، که اغلبشان آخوندهای شيعه دوازده امامی بودند، روبرو شد (آمبرتی، استاد دانشگاه روم، در مقاله «مذهب عهد تيموری و صفوی»، در جلد ششم تاريخ ايران کمبريج، می نويسد که هنگام مرگ شاه طهماسب صفوی بيش از ده هزار جبل عاملی تنها در قزوين ساکن بوده اند ـ ص 642) و آنان، در پی تسلط بر دستگاه حکومتی صفوی، شالوده سازمانی دينی و نگرشی ايدئولوژيک را ريختند که صد سال پيش مجموعاً در قانون اساسی مشروطيت با عنوان «مذهب رسمی ايران» با هويت ملی ما يکی شد و 28 سال پيش در قانون اساسی جمهوری اسلامی بجای هر قانون و قانون گزاری نشست. در نتيجه خاستگاه و کعبه حکومت اسلامی ايران را بايد در جبل عامل جست و در ظل اين ادراک به دريافت نوع ارتباط آخونديسم مسلط بر ايران با اين خاک کوچک بلاخيز پرداخت ادامه
به قلم دكتر اسماعيل نورى علا

Wednesday, August 16, 2006

ارتباط تاريخى ايران با جنوب لبنان 2


بخش دوم ـ نگاهی به برخی از منابع بررسی

در پی يادداشت هفته پيش، بيش از هر بار ديگری با ایميل ها و فکس های متعدد خوانندگانی روبرو شدم که از يکسو مرا به لطف نواخته و از اين که پرونده «جبل عاملی ها در ايران» را گشوده ام تشکر کرده بودند و، در عين حال، چندین نفرشان مايل بودند که من منابع مراجعه ای هم در مورد سخنانم ارائه دهم. از جمله يکی از اين دوستان در کلماتی متذکر شده بود که «يک تشريح تاريخی با اين عظمت بايد مستند به ارجاعات وسيع باشد» و ديگری هشدار داده بود که «اگر منابعی به اين مقاله منظم نشود ممکن است برخی ها احتجاجات مندرج در آن را نشان از خيالبافی های نويسنده بدانند»، و همگی از من خواسته بودند تا منابع خود را توضيح دهم
اما اکنون اين توقع را نامه های خوانندگان متعددم که موضوع هفته گذشته را تازه و جالب يافته بودند معنا دار تر کرده است و به اين لحاظ فکر کردم که بد نيست در «جمعه گردی» اين هفته به برخی از منابع در دسترس همگان اشاره ای تشريحی کنم. مسلماً کسی که اهل تحقيق باشد با اندکی کنجکاوی می تواند به منابع مهمتر و اصلی تری دست يافته و صحت و سقم سخنان مرا با آنها بسنجد
به قلم دكتر اسماعيل نورى علا

Saturday, August 12, 2006

مشروطه متناقض


مشروطه موفق نبود که همان آرزوها را داريم
ماشاء الله آجودانی نويسنده کتابهای « يا مرگ يا تجدد » و « مشروطه ايرانی » از جمله صاحب نظرانی است که در زمينه مشروطه تحقيق می کند. يا مرگ يا تجدد او يکی از بهترين آثاری است که در زمينه ادبيات انقلاب مشروطه نوشته شده و « مشروطه ايرانی » نيز به قدری مورد توجه قرار گرفته که در ايران و خارج بارها تجديد چاپ شده است. به مناسبت صدمين سالگرد انقلاب مشروطه بار ديگر با آقای آجودانی به گفتگو نشسته ايم
مصاحبه سيروس على‌نژاد با ماشالله آجودانى
اجازه بدهيد از تناقضی شروع کنيم که شما همواره در صحبت از مشروطيت از آن گفته ايد. چرا انقلاب مشروطه از نظر شما متناقض است؟
برای اينکه از يک طرف صحبت از آزادی است، صحبت از مجلس است، صحبت از حکومت ملی و همه چيزهای مدرن و مفاهيم جديد مترقی است، اما از طرف ديگر همين آزادی را، امر به معروف و نهی از منکر تعريف می کنند و به مسائل شرعی تقليل می دهند از يک طرف می گويند پارلمان و مجلس شورای ملی، و از طرف ديگر مفهوم "امرهم شورا بينهم" از درون آن بيرون می آورند. از يک طرف می گويند ملت، و مفهوم جديدی از ملت ايران می دهند، ولی از طرف ديگر اين مفهوم با همان معنای سنتی که در جامعه ايران وجود داشته – هميشه ملت به معنای دين در مقابل دولت قرار داشته – در هم می آميزد. ملت در معنای جديد هم با حکومت مخالف است. پس مفهوم مدرن ملت را به وجود نمی آورد جريان متناقض اين است که روشنفکری عرف گرا يک سری مفاهيم را مطرح می کند، مشروطيت را طرح می کند اما آن روايتی که در جامعه جا می افتد باز همان روايت شرعی شده است. روايت مشروطيتی است که بيان شرعی پيدا کرده. سرانجام اين می شود که دولت بايد به يک سری قوانين مقيد باشد
آيا اين از کج فهمی روشنفکران مشروطه بود يا شرايط اجتماعی اساسا چيزی جز اين را بر نمی تابيد؟
اينجا بحث دو قسمت می شود. يک قسمت اين است که خود اين جريان های روشنفکری از درون يک جامعه سنتی بيرون آمده بودند و با ذهنيت ايرانی با مفاهيم غربی برخورد می کردند. اما همين روشنفکر به عقيده من از سر حسن نيت ناگزير است برای مطرح کردن مفاهيم جديد، يک بيان شرعی برای آن پيدا کند. يعنی قبل از اينکه روحانيون مشروطه خواه مشروطه را شرعی کنند، خود روشنفکران مشروطه خواه اين بيان شرعی را به وجود می آورند. چون اگر به وجود نمی آوردند نمی توانستند اين مفاهيم را
بنابراين ناگزير شدند
بله ناگزير می شوند. اما اين ناگزير بودن نقطه پايان بحث نيست. اين نگاه اخلاقی به تاريخ است. در حالی که نگاه انتقادی، برخورد اخلاقی و شخصی نيست. برخوردی است از سر شناخت برای اينکه بفهميم در چه موقعيتی از تاريخ قرار داشتيم
پرسش اين است که چرا روشنفکران ناگزير بودند حتا مطالبی را که کم و بيش می فهميدند، به شرع و شريعت تقليل بدهند. اگر اين جوری نگاه کنيم آن وقت مسأله فرق خواهد کرد
پاسخ اين خواهد بود که دو استبداد در جامعه حاکم بود. يک استبداد سياسی و يک استبداد دينی، که بدتر از استبداد سياسی بود. اين دو استبداد مانع رشد تفکر مدرن بود. هنگامی که مشروطيت تاسيس می شود روحانيون نامه می نويسند با ثبت احوال مخالفت می کنند؛ مقدمه قانون اساسی فرانسه را ترجمه می کنند و با شرع تطبيق می دهند که نگويند مخالف شرع استاينها نشان می دهد يک قدرت سهمگينی در آن جامعه هست که با انديشه مدرن مخالف است. از ترس آن قدرت بايد اينها را به يک زبان ديگر در آورد. درست که نگاه کنيم می بينيم ناصرالدين شاه از روحانيون مترقی تر است. مثلا ميرزای شيرازی در تلگرافی به او می گويد که راه آهن مخالف قرآن است يا مراوده و تردد با خارجيان مخالف نواميس قرآن است. ناصرالدين شاه حيرت می کند و می گويد اين چه حرفی است که اينها می زنند؟ بنابراين اگر آنجا که گفتم به بحث نقطه پايان نگذاريم بلکه به اين پرسش بپردازيم که چرا روشنفکران ناگزير بودند، آن وقت است که وارد تاريخ می شويم، آن وقت است که نگاه ما، نگاه تاريخی می شود. بايد ديد چرا ناگزير بودندبه نظر من استبداد قاجار سد راه رشد تمدن جديد نبود، پادشاهان قاجار خود ترس خوردگان استبداد دينی بودند. مظفرالدين شاه وحشت داشت که اتهام شيخی به او بزنند. اهميت تاريخ در اينجاست که اگر ما نيروی روحانيت را در انقلاب اسلامی می شناختيم، يعنی تاريخ مشروطيت را می شناختيم، فکر می کنم سرنوشت ديگری داشتيم اگر از من درباره انقلاب اسلامی بپرسند خواهم گفت اين انقلاب حاصل جهل ملت و حاصل جهل روشنفکری ايران نسبت به تاريخ خود و قدرت روحانيون بود. جالب اين است که در همين دوره مشروطه ميرزای نائينی که رساله معروف خود را در تطبيق دادن مشروطيت با شرع می نويسد می گويد دو نوع استبداد داريم که از آن ميان استبداد دينی بدتر است. جالب تر گزارش مجدالاسلام کرمانی است که من در "مشروطه ايرانی" نقل کرده ام مجدالاسلام کرمانی که زمانی رييس طلاب حوزه اصفهان بود و از مشروطه خواهان بنام اين دوره، از عوامل و جهات مختلفی که باعث انحطاط مجلس ملی شده است، ياد می کند و می نويسد: "ورود آنها [ روحانيان ] به مجلس دو عيب بزرگ داشت، يکی آنکه عنوان مشروطيت را که به کلی خارج از امور ديانت بود، داخل در امور ديانت کردند و مثل ساير مسائل شرعيه، رای و عقيده علما را در آن مدخليت دادند."او در انتقاد از مداخلات روحانيان در امر شرعی کردن مشروطه تا جايی پيش رفت که صريحاً نوشت: "يکی از اسباب انحطاط مجلس، ورود آخوندها بود در او، و اگر يک مرتبه ديگر مجلس و مشروطيت در اين مملکت پيدا شد، حتما بايد مراقب باشند جنس عمامه بسر را در مجلس راه ندهند. اگرچه به عنوان وکالت هم باشد
درست است که مجدالاسلام اين حرف را می زند اما با توجه به اينکه روحانيت نقش قابل توجهی در انقلاب مشروطه داشته و شايد بدون حضور آنها انقلاب به ثمر نمی رسيد، اين سوال پيش می آيد که با اين اوصاف که شما می گوييد نقش روحانيت در انقلاب مشروطه را چگونه بايد توجيه کرد؟
من ترديدی در نقش روحانيت در انقلاب مشروطه ندارم. از قضا موضوع بحث اساسی من همين است. اين پرسشی است که پيش روی همه ماست. و آن اين است که يک انقلاب تجددخواه که برنامه کارش مدرنيزاسيون ايران بود، رهبری آن در دست روحانيون ماند و يک انقلاب ديگر که دو شعار از سه شعار اصلی آن استقلال و آزادی بود، باز رهبری اش در دست روحانيون بود ناچار بايد به اين پرسش پاسخ داد که چرا چنين است؟ چرا روحانيون در هر دو انقلاب نقش اول را دارند. به نظر من، اين به ساختار قدرت در ايران بر می گردد. در ايران هميشه يا ايلات قدرت را در دست داشتند يا روحانيون. قدرت در ايران همواره بين اين دو جريان در نوسان بوده است يعنی بين روحانيان و درباريان. با جنگ های ايران و روس اتفاقی در مملکت ما می افتد و آن اين است در جنگ با روس فتحعليشاه برای اينکه در مقابل روس بايستند، می بيند حرفش خريدار ندارد، مردم و بخصوص روستاييان حاضر نيستند به جنگ بروند مگر اينکه روحانيون فتوا دهند که اين جنگ، جهاد مقدس است و جنبه شرعی داردماجرای جنگ ايران و روس هم درسی به حکومت قاجار داد، هم به روحانيون. به روحانيون اثبات کرد که چه قدرتی دارند و تا کجا می توانند پيش بروند و به شاهان قاجار فهماند که با چه نيروی بزرگی سروکار دارند

البته اين ساختار از دوره صفويه وجود داشت اما در دوره قاجار عميق تر شد و روحانيون استقلالی پيدا کردند که پيش از آن نداشتند. اينان در جنگ های ايران و روس قدرت بزرگی را تجربه کردند و مفهوم ولايت فقيه هم در همين دوره پديد آمد و برای حمايت از فتحعليشاه تدوين شد.در واقع در اين جنگ ها يک زمينه اجتماعی فراهم آمد که روحانيون فهميدند می توانند قدرت سياسی را در اختيار بگيرند. اما جنگ ايران و روس به نحو مفتضحانه ای شکست خورد. بخش های مهمی از مملکت از دست رفت و کار به جايی رسيد که ساختار قدرت ترک برداشت. هيچگاه شاه ايران برای اينکه مثلا وليعهدش پادشاه شود، نياز به تاييد و حمايت قدرت خارجی نداشت، اما در اين دوره اين اتفاق افتادعلاوه براين از همين زمان همسايگان تازه ای برای ايران پيدا شدند. از قديم در شرق ايران ازبک ها و در غرب عثمانی ها بودند و جهان، جهان اسلام بود. ما با مذهب شيعه و زبان فارسی، سفره خودمان را از جهان اسلام جدا و استقلال خود را حفظ کرديمدر واقع ما از جهان اسلام کنار کشيديم و گفتيم ما ايرانی هستيم و مذهب ما و زبان ما فرق دارد. اما با جنگ های ايران و روس جای همسايه ها عوض شد. روس ها و انگليسی ها همسايه ما شدندشاه ايران فهميد که اگر بخواهد حکومتش استمرار پيدا کند بايد دست به دامن اينها بزند. روحانيون هم که خود را مسئول شکست می ديدند، دريافتند که جهان، جهان تازه ای شده است. بخشی از روحانيت فهميد که اگر از افکار نو و بعدها مشروطيت حمايت نکند، کلاهش پس معرکه استبخش خوشفکر روحانيون که دل سوخته ای هم داشتند و از دست روحانيون سنتی و مرتجع هم ناراحت بودند و شرايط زمانه را می فهميدند فکر کردند بيايند وسط، نه تنها وسط، که قدرت را هم به دست بگيرند. يعنی آگاهانه وارد قدرت سياسی شدند مشارکت آنها برای اين بود که به مشروطه تفسير شرعی بدهند و خودشان مملکت را اداره بکنند. حتا اين افسانه را ساخته بودند که مشروطيت اصلش مال اسلام بوده و در جنگ های صليبی، مسيحيان آن را از اسلام گرفتند و با خود بردند. کتاب آيت الله نايينی اصلا با اين داستان شروع می شود. بنابراين آن بخش از روحانيونی که وارد مشروطيت شده بودند برای اين وارد شده بودند که قدرت را به دست بگيرند، نظام اسلامی را حفظ کنند و اين نمادهای جديد را با شريعت تطبيق بدهنددو مجتهد بزرگ، خراسانی و مازندرانی، بعدها می گويند که ما مشروطيتی خواستيم که اسلامی باشد ولی روشنفکران خيالات ديگر داشتند. در عمل ديديم که بالاخره روشنفکری ايران با همه گرفت و گيرهايی که داشت حد اقل توانست مفاهيم جديد را وارد جامعه کند و جزو مطالبات سياسی مردم ايران قرار بدهد
با همه اينها هنوز مشروطه ورد زبان روشنفکران ايران است، هنوز روشنفکران ايران همان آمال و آرزوهايی را دنبال می کنند که روشنفکران مشروطه داشتند. نتيجه حرف های شما اين است که مشروطه از همان اول شکست خورده به دنيا آمد در حالی که همين امر که مشروطه هنوز ورد زبان ماست، نشان می دهد که به رغم همه شرعی شدن ها انقلاب مشروطه پيروز بوده است. اينطور نيست؟
اينکه مشروطه هنوز ورد زبان ماست چه چيزی را نشان می دهد؟ همين خودش تناقض است. اگر مشروطه موفق بود که ما هنوز نبايد همان خواست ها را داشته باشيم. اين نشان می دهد که صد سال است که ما نتوانسته ايم اين خواست ها را در جامعه ايران نهادينه کنيم. اگر کرده بوديم که همان حرف ها را بعد از صد سال نمی زديمبا وجود اين شکست يا پيروزی مشروطه بستگی به اين دارد که شما از چه زاويه ای به آن نگاه کنيد. اگر از اين زاويه نگاه کنيد که پس از صد سال ما هنوز نه دولت قانونی داريم، نه نهادهای مدنی داريم، نه به عنوان شهروند يا ملت، حقوق داريم، می توانيم بگوييم که مشروطيت دستاوردهای خود را به وجود نياورد اما از همين زاويه که شما گفتيد هنوز تداوم و استمرار مشروطيت را می توان ديد. يعنی همچنان بذر انديشه قانون خواهی در ايران، انديشه حکومت ملی و ايجاد دادگستری، انديشه انسان مدرن هنوز جزو مطالبات زنده ملت ماست. البته – ناشکری نبايد کرد – ما به بخش هايی از آنچه خواست مشروطه خواهان بوده دست يافته ايم. به همين دليل بسته به اين است که از چه زاويه به موضوع نگاه بکنيد اگر امروز جمهوری اسلامی را در نظر بگيريد که صد سال پس از مشروطه مستقر است بايد گفت همه آرزوهای مشروطه خواهان بر باد رفته است. اما از زاويه ديگر مشروطيت هنوز در زندگی ما نقش دارد. نظام دادگستری موجود و دانشگاه های موجود همه دستاوردهای مشروطيت است. پس نمی توان گفت مطلقا شکست خورده يا مطلقا پيروز بوده است مشروطيت به اعتقاد من به علت همان تناقض ها نتوانسته بنيادهای اساسی را مستقر کند. يعنی اگر دادگستری به معنی واقعی کلمه نهادينه شده بود، مجلس به معنی درست کلمه نهادينه شده بود، يک انقلاب ديگر نمی توانست همه چيز را بر باد دهدصد سال پيش طالبوف می گفت واضع قانون ملت است. بگذاريد اين نکته را از آخوند زاده نقل کنم که حدود صد و سی چهل سال پيش نوشته است ولی ما امروز در مملکتی زندگی می کنيم که می گويند ملت حقی ندارند واينها حق الهی است به دست نمايندگان او بر روی زمين يکی از دستاوردهای مشروطيت ايجاد مفهوم بود. درست است که ملت–دولت را تشکيل نداديم، اما کلمه "ملت" قبلا بار شرعی داشت، انقلاب مشروطه اين بار شرعی را گرفت و به همه مردم ايران اطلاق کرد مشروطيت رعيت را تبديل به ملت کرد. اين دستاورد کمی نيست. اينها را نمی توانيم ناديده بگيريم. تمام متون تاريخی آن دوره وقتی از مردم می گويند، از اهالی ايران به عنوان رعيت صحبت می کنند ملت اگر می گويند منظور ملت شيعه است. ربطی به مفهوم امروزی ملت ندارد. اما با مشروطيت اين مفهوم عوض شد. هنوز ما دولت ملی تشکيل نداديم. هنوز Nation State به وجود نيامده، اما مفاهيم آن آمده است و اين به برکت تلاش توانمند نسل پدران ما بود. آخوند زاده در ۱۸۷۱ ميلادی در نامه ای به ميرزا يوسف خان مستشارالدوله چنين می نويسد« ملت ما کل ارباب خدمت را و کل ارباب مناصب سلطنت را اهل ظلمه می شمارند. مادامی که اين اعتقاد در نيت ملت باقی است، مغايرت باطنی فيمابين ملت و سلطنت جاويد است... اين مغايرت باعث مفاسد عظيمه است که به تعداد نمی گنجد و رفعش از واجبات است. سبب اين مغايرت فيمابين ملت و سلطنت علماست. آيا به چه سبب علما در امزجه و طبايع مردم آنقدر تصرف دارند که مردم بلا بحث و ايراد به حرف ايشان گوش می دهند و از سلطنت باطناً تنفر می ورزند؟ به سبب آنکه علما مرجع ناس اند و آيا به چه سبب مرجع ناس شده اند؟ به سبب آنکه امر مرافعه [قضاوت] که اعظم شروط سلطنت است، در دست ايشان است و حوايج مردم از علما رفع می شود و سلطنت امر عارضی است. در حقيقت عمال سلطنت نسبت به علما به منزله چاکرانند که بايد احکام ايشان را مجری دارند. نهايت منافع ملت و آبادی مملکت و وطن مقتضی آن است که در ميان ملت و سلطنت اتحاد و الفت پيدا شود و سلطنت استقلال باطنی و ظاهری حاصل کند و خودش تنها مرجع ملت گردد. علما را در امور اداره شريک خود نسازد در واقع می گويد که امر قضا بايد دست دولت باشد، نه روحانيت. امثال آخوند زاده اين فکرها را در آن دوره وارد جامعه کرده اند و همان جور که گفتم تبديل رعيت به ملت از دستاوردهای مشروطيت است بنابراين مشروطيت شکست نخورده است. نهادهايی به وجود آورده و مفاهيمی به وجود آورده که ما در بستر آن مفاهيم بزرگ شده ايم و در بستر همين نهادهای نيم بند مفهوم جديدی از انسان ايرانی به دست داده شده است.اينجاست که اگر منصفانه نگاه کنيم مشروطيت در ابعاد فرهنگی هنوز استمرار دارد. ما در مشروطيت با نقد، با نمايشنامه، با مقاله، با داستان و با روزنامه آشنا می شويم و نمونه های ايرانی آن را خلق می کنيم. اينها همه مدرنيته است. تبديل نظام شرعی به نظام عرفی شايد از همه مهمتر باشد
ولی « مشروطه ايرانی » چنين درکی به دست نمی دهد
نه. « مشروطه ايرانی » دچار بدفهمی شده است. چون اين کتاب مشکل را طرح کرد و سياهی ها و ناگزيری های روشنفکری را نشان داد فکر کردند که عليه جريان روشنفکری است. در حالی که عليه جريان روشنفکری نيست، بلکه عليه موقعيت تاريخی است. يعنی افشاگر موقعيت تاريخی است که روشنفکری در آن گرفتار شد. من در خود کتاب هم در اين باره نوشته امخواننده نکته ياب البته توجه خواهد داشت که در آن دوره استبداد و در جامعه اسلامی آن زمان مطرح کردن مسائل مربوط به مشروطيت بدون در نظر گرفتن الزامات و امکانات حکومت استبدادی و جامعه اسلامی اگر نه غير ممکن لااقل کار ساده ای نبود. به همين جهت بسياری از مشروطه خواهان لاييک و غير مذهبی هم ظاهراً از سر حسن نيت و برای پيشبرد مقاصد سياسی خود و جا انداختن هرچه سريع تر نظام پارلمانی مشروطيت دست به نوعی اينهمانی يعنی مطابقت دادن اصول مشروطيت با اصول و قوانين شرع زدند. با اينهمه حسن نيت آنان و ضرورت های تاريخی ياد شده نبايد ما را از عواقب خطرناک چنين کاری که منجر به تقليل دادن و حتا بدفهمی آن اصول می شد غافل کند
برخی بين مشروطه اول و مشروطه دوم تفاوت زيادی قائل اند. يعنی مجلس اول را رويايی و آرمانی توصيف می کنند، در حالی که پس از فتح تهران دوباره خان ها و ملاکين و قدرتمندان سابق بر اريکه قدرت تکيه زدند، به گونه ای که آرمان های مشروطيت از دست رفت. نظر شما چيست؟
مجلس اول عمر کوتاهی داشت و در حد توان خود سعی کرد بنيان های اساسی نظام سياسی جديد را پی ريزی کند. متمم قانون اساسی مهمترين دستاورد اين مجلس بود. در همين متمم قانون اساسی است که قوای مملکت از ملت ناشی می شود. در واقع نهاد موسس بود.فراموش نکنيم که مجلس اول در واقع اپوزيسيون حکومت است. يک مجلس انقلابی است که در مقابل محمد عليشاه ايستاده و دارد از منافع ملت دفاع می کند. بر سر کار به آن معنا نيست، قدرت سياسی ندارد. قدرت سياسی در دست همين قدرتمندان بود. يعنی اگر قرار بود مجلس واقعا زمام امور را به دست بگيرد باز هم می بايست امثال سپهدارها باشند که مملکت را اداره کنند. ستار خان چه فهم و درکی از اداره مملکت يا آزادی داشت؟ او سرباز وطن پرست و شريفی بود که برای مشروطيت مبارزه کرد. همين امروز روشنفکران ما بر سر فهم آزادی مشکل دارند، چه رسد به اينکه ستار خان بفهمد دمکراسی يعنی چه، و آزادی يعنی چه. اين حرف ها غير واقع بينانه است.سپهدار يا سردار اسعد نيرو و امکانات داشتند. وقتی تهران را فتح کردند معلوم است که همين ها می بايست کشور را اداره می کردند. ما جامعه تحصيلکرده نداشتيم. طبقات در جامعه ما معنا نداشت. فرهنگ طبقاتی وجود نداشت. همان فرهنگ ايلياتی ادامه داشت و استمرار يافته بود. بنابراين کسانی می توانستند مملکت را اداره کنند که از ساختار قدرت گذشته آمده بودند
شما معتقديد که روشنفکران به عنوان موتور فکری جامعه کار خود را درست در مقطع انقلاب اسلامی انجام ندادند و همين سبب شد که روحانيت بار ديگر رهبری انقلاب را به دست گرفت. آيا نقد سنت در انقلاب مشروطه و پس از آن رويارويی با سنت در زمان رضاشاه چندان کارساز نيفتاده بود که تجدد، صد سال پس از مشروطيت هنوز در آغاز راه است؟
من معتقدم تجدد در ايران معکوس خواهد بود يعنی با نقد تجدد آغاز خواهد شد نه با نقد سنت. يعنی اگر ما نتوانيم تجدد خود را مورد نقد قرار دهيم نخواهيم توانست سنت را نقد کنيم. ما بايد بدفهمی های تجدد را تصحيح کنيم تا بتوانيم راه نقد سنت را باز کنيم. اگر از نقد تجدد شروع کنيم اين چيزها را خواهيم ديد روشنفکری ايران در دوره مشروطيت ساختار ايدئولوژيک نداشت، اما بعد از انقلاب عمدتا روشنفکران دارای ساختار ايدئولوژيک اند. اين ساختار ايدئولوژيک نه تنها روشنفکران عرفی گرا را در بر می گيرد بلکه روشنفکران دينی را هم در بر می گيرد، خود روحانيون را هم در بر می گيرد. يعنی آقای خمينی و شريعتی و آل احمد و سازمان چريک ها همه واژگان شان شبيه به هم است و مانند هم فکر می کنند. تفاوت تنها در سليقه هايشان ديده می شود. همه از زحمتکشان و امپرياليسم با نام های گوناگون صحبت می کنند.روحانيونی که در انقلاب شرکت می کنند، پديده های جديدی هستند و عارضه های همين تجدد اند. بن لادن هم به سنت مربوط نيست. سنت برای او ابزار است. او از درون سنت پديد نيامده است، از درون تجدد سربلند کرده است. مجسمه های بودا قرن ها در جامعه اسلامی افغانستان وجود داشت. چرا نشکسته بودند و ويرانش نکرده بودند؟ جامعه سنتی برای خود حساب و کتابی داشت. چيزهايی را پذيرفته بود و تساهلی در درون آن جريان داشت. اما در دوران ايدئولوژيک هيچ تساهل در تجدد وجود ندارد. همه، خشونت انقلابی و صدای ويرانگری است. حرف هايی از درون آن در می آيد که حرکت انعکاسی در برابر تجدد است، عارضه تجدد است. به عقيده من روشنفکری دوران پيش از انقلاب اسلامی عمدتا از سنت های خود اطلاع نداشت، از سنت بدفهمی های عميق داشت و در درون اين تجدد هم برخلاف روشنفکران عصر مشروطه برخورد ايدئولوژيک می کرد. اين نوع برخورد بطور گسترده ای جامعه ما را در بر گرفته بود. در نتيجه روشنفکران اين دوره نه منافع ملی شان را می ديدند، نه شناخت درستی از تاريخ و گذشته خود داشتند، نتيجه اين است که ما در يک دوره ای به سر می برديم که روشنفکری ايران آنقدر بی اطلاع بود که از پنجاه سال پيش خود خبر نداشت، چه رسد به تاريخ ايران. اين بی اطلاعی تاوانی دارد که اکنون داريم می پردازيم. * نقل از مشروطه ايرانی

جنگ خاور‌ميانه


بحث درباره جنگ خاورميانه كه بظاهر گروه حزب‌الله فتيله آنرا روشن كرد محافل خبرى و جوامع را درگير خود ساخته است. گروهى در صف لبنان و حزب‌الله و گروهى در رديف اسراييل به عرض اندام پرداخته‌اند. گروهى نيز از راه دور بر اين آتش خانمان سوز اندوه ميخورند. گروه اول متشكل از سوريه و جمهورى اسلامى ايران و همراهانش و گروه دوم متشكل از امريكا و انگليس و گروه سوم نيز انسانهايى كه مرگ و نابودى را آسان نميشمرند و در آخر اين صف سازمان مللى كه بيش از پيش مهر تاييدى بر ضعف خود زده است. پرسش اين است چه كسى اين آتش را افروخت؟ ريشه اين دمل چركين هركجا كه هست چه سال 1945 و چه حالا چيزى جز زياده‌خواهى و اقتدار‌طلبى انسان نيست. انسانى كه تاريخ را به باد فراموشى ميسپارد و همچون لاشخورى از اين معركه تغذيه ميكند و بفكر آيندگان نيست. حال بايد ديد كه طرفين دعوا چه سود و چه زيانى مى‌برند. در اين شكى نيست كه به اسارت گرفتن چند سرباز اسراييلى توسط حزب الله آتش بيار معركه شد ولى آيا علت اين جنگ خونريز نا متعادل فقط اين است؟
زاويه ديدى را در مقابل چشمتان قرار ميدهم كه صرفا نظر من است و اگر درست از آب در بيايد فاجعه است. چند صباحيست كه پرونده هسته‌اى ايران دغدغه خاطر امريكا و اروپا شده است همانطور كه عراق بود. اما تفاوت عمده‌اى كه در اين بين مشاهده ميشود خطرناك‌تر بودن جمهورى اسلامى ايران نسبت به عراق است چرا كه عراق يا بهتر است بگويم صدام شخصيتى مغرور و تكتاز بود و از حمايت هيچ كشورى در منطقه بهره نمى‌برد و بخصوص اينكه تازه از جنگ با همسايه‌ها فارق شده بود و هيچ محبوبيتى در منطقه نداشت. ولى جمهورى اسلامى با سرمايه‌گذارى در منطقه عرب و چين و روسيه وغيره تا حزب‌الله لبنان و فلسطين ريشه‌هاى سمى خود را در جهان دوانده است تهديدهاى علنى عليه اسراييل و امريكا مبنى بر حذف‌شان و ناديده گرفتن تذكرات جامعه جهانى در پرونده هسته‌اى دليلى بر اين مدعاست. هدف خريدن زمان براى نيل به تسليحات هسته‌اى وتجديد قواست. امريكا و متحدانش بر اين امر واقفند ولى در صدد ريشه‌كنى اين دمل از بيخ هستند. چين و روسيه كه پافشارى برعدم اعمال تحريم عليه ايران ميكردند اينك توسط امريكا خريده شده و در شوراى امنيت قطعنامه‌اى بتصويب رسيده كه تحريم‌هاى هسته‌اى بر ايران اعمال شود. حال فقط ميماند حزب الله لبنان وخطر حملات از اين جبهه به اسراييل كه اين شاخه بسيار سمى و خطرآفرين تر است. امريكا دست پيش گرفت و از اين گروگان‌گيرى ابلهانه نهايت استفاده را برد ميرود كه اين شاخه را هم از حيث فيزيكى و هم سياسى در هم شكند و در اين راستا برخلاف جنگ با عراق ديد جهانى را نيز با خود همسو كرده است. اعمال بى‌تدبير لبنانيان در پناه دادن به حزب الله و سواستفاده اين گروه مبنى بر موشك‌پرانى از منازل بهانه‌اى به دست داده كه هر چه بيشتر غير نظامى در اين ميان كشته شوند و اين نقطه ضعف را در بطن اين گروه به جهان نشانگر شده است. پل‌هاى ارتباطى از هم گسيخته‌اند و تا مدتى ديگر اين حزب در هم شكسته خواهد شد حال پايان داستان نزديك است. ايران نيز همچون عراق مورد حمله نظامى قرار خواهد گرفت و چون حكومت ايران نيز بمانند حكومت عراق يا بيشتر از آن مشروعيت مردمى وجهانى ندارد سقوطى ننگين خواهد داشت. ولى چرا گفتم فاجعه! با شناختى كه از تنوع قومى و مذهبى و پوچى فرهنگى و هويتى از ايران داريم اين امر به مراتب فجيع‌تر از جنگ با بيگانه است كه در آن روزگار مردم چه بر سر خود خواهند آورد و ايران عراقى دهشتناك‌تر خواهد شد به اميد آنكه اين فرض درست نباشد و اگر شد با آگاهى و دلسوزى و همراهى تاريخ را رقم زنيم

Saturday, August 05, 2006

ارتباط تاريخى ايران با جنوب لبنان-بخش اول


ارتباط تاريخی ايران با جنوب لبنان ـ بخش اول
آنچه امروزه در لبنان می گذرد حتی دل هر آدم بی خيالی را به درد می آورد. اين امر ناشی از هولناکی واقعيتی است که وقتی از پرواز خيالبافانه سياسی خود در دل ابرها بيرون آمده و در سطح کوچه و بازار و خانه و مدرسه حرکت می کنيم، يا از چشم دوربين ها اين حرکت را می بينيم، در قامت دردناک مخروبه ها، آمبولانس ها، بدن های تکه پاره و بچه های سوخته، قدرت هر نوع قضاوت خونسردانه را از ما می گيرد و عمق فاجعه ای را در برابرمان بر می گشايد که يقيناً همچون زخمی بر بدن تاريخ معاصر باقی خواهد ماند. در عين حال، بلافاصله در می يابيم که قربانی واقعی اين بیداد، مظلوم ترين و بی گناه ترين طرفين دعوا هستند و آنان که ـ در هر دو سوی دعوا ـ اينگونه فجايع را می آفرينند ده ها و صدها کيلومتر دورتر در اطاق های امن خود نشسته و به تنها چيزی که نمی انديشند همين قربانيان معصوم اند
و واقعيت وقتی تلخ تر می شود که می بينيم دولت حاکم بر کشور ما هم دستی بلند در اين آتش دارد، حزب الله را خلق و نگاهداری و مجهز کرده است، و اکنون نيز مزورانه بر بيداد اسرائيل نسبت به شيعيان جنوب لبنان اشک می ريزد و از کشتار وحشيانه ای دم می زند که شمار قربانيانش هنوز صدها روز جنگ لازم دارد تا بپای شمار قربانيان کشتار جمعی همين حکومت از زندانيان سياسی ايران در مرداد و شهريور ماه 1367 برسد. اسرائيل اگر دشمن کشی می کند، اين جانيان دلسوز شيعيان لبنان در آن ماه ها بهترين فرزندان ايران را به گلوله بستند و به دار آويختند و همچنان بر اين بيداد ادامه می دهند
اما براستی ماهيت و زمينه ارتباط حکومت اسلامی ـ و کلاً ايران ـ با شيعيان جنوب لبنان چيست و ـ علاوه بر ماجراجوئی های رژيم تهران در سراسر منطقه برای گسترش نفوذ خود از يکسو و ياری گيری از فلسطين تا ونزوئلا برای باقی ماندن، از سوی ديگر ـ توجه خاص رژيم تهران به لبنان از سر چيست؟
واقعيت آن است که داستان رابطه ايران با جنوب لبنان داستانی ـ بقول فردوسی ـ «پر آب چشم» است که به پنج قرنی پيش بر می گردد. ايران، به مدت هزار سال، کشوری سنی مذهب بود ـ از زمان شکست ساسانيان و فرو بلعيده شدن کشورمان به وسيله حکومت جنگنده و وحشی اعرابی که خود را مسلمان می ناميدند بی آنکه هنوز تعريف مسلمان بودن مشخص شده باشد (چرا که در آن زمان هنوز نه قرآن گردآوری و ويراستاری شده بود و نه شريعت اسلامی شکل گرفته بود) تا 500 سال پيش
در واقع می توان گفت اسلامی که «تسنن» نام گرفت اختراعی غير عرب است و در آن ميان سهم عمده به بخشی از دينکاران خود فروخته زرتشتی تعلق دارد که به صورت فقهای اسلامی رنگ عوض کردند و به تدوين شريعت اسلامی بر موازين خرافات زرتشتی (که خود هيچ ربطی به آموزه های زرتشت دو هزار سال پيش از ساسانيان نداشت) پرداختند. اغلب بزرگان فقه مذاهب چهارگانه تسنن، ايرانی (و روحانی زرتشتی زاده!) بودند؛ تسنن در ايران شکل گرفت، رشد کرد و پس از چهار صد سال به همه مقاومت ها نقطه پايان گذاشت
اينگونه است که همه بزرگان ادب و علم هزار سال اخير تاريخ سرزمين ما هم از دل اسلام سنی بيرون آمده اند: مولانا، حافظ، سعدی، رازی، ابن سينا، خيام (اگر دينی داشت)، عطار، منوچهری، فرخی، نظامی، جامی ... همه سنی بودند. (فردوسی را از اين فهرست معاف کرده ام چرا که يقين دارم او هرگز مسلمان نشد
تشيع، برخلاف دروغی که امروز گفته می شود و آن را محصول «نبوغ ايرانی» و وسيله ای برای ادامه «پادشاهی خونی و ميراثی» می دانند، در آن هزار سال هيچگاه جائی گسترده در ايران نداشت. يکبار تشيع زيدی (که به تعبيری چهار و به تعبيری ديگر پنچ امامی خوانده می شود و هيچ ربطی با تشيعی که بعداً دوازده امامی خوانده شد نداشته و در واقع در برابر بی عملی امام آنان شکل گرفته بود) در ظل شمشير آل بويه چند صباحی در غرب ايران و عراق فعلی جولانی داده بود و تمام شده بود. کار تشيع هفت امامی اسماعيلی هم بيشتر در مصر و شمال افريقا و کرانه جنوبی خليج فارس گرفته بود تا خاک اصلی ايران. حکايت زندگی پر تعب ناصرخسرو، از يکسو، و قلعه نشينی های صباحيون در الموت، از سوی ديگر، خود گواه ناچيز بودن گستره کل تشيع در ايران است؛ چه رسد به تشيع دوازده امامی که جز چهار تا و نصفی مثلاً فقيه اهل قم، کسی و جائی در ايران نداشت
همين که از يکسو می گويند فردوسی شيعه بوده است و بدين خاطر فقيه سنی شهر توس اجازه نداده که جنازه او در «قبرستان مسلمين» دفن شود و به ناچار آن را در باغ شخصی خود او در توس بخاک سپرده اند، با توجه به حضور دو قرنی مزار امام هشتم شيعيان در همان شهر، از يکسو نشان از مسلمان نبودن فردوسی دارد و از سوئی ديگر از بی اهميت بودن مزار امام هشتم در خراسان دوران فردوسی خبر می دهد. اگر شيعيان امامی در ايران جائی داشتند قبر امام هشتم شان نه تا دوره فردوسی که تا سه قرن پس از او هم متروک و فراموش شده نمی ماند
آمدن مغول ها و بهمريختن اساس زندگی اجتماعی در ايران نيز ـ عليرغم تلاش برخی از علمای شيعه ـ جای چندانی برای رشد تشيع دوازده امامی در ايران باز نکرد اما اساساً پايه های مذهب رسمی را در جامعه سست کرد و به رشد خانقاه ها و درويش بازی ها دامن زد. کوشش ناکام سربداران خراسان هم خود خبر از بی مقداری تشيع دوازده امامی در ايران دارد
در واقع، برخلاف آنچه که در چهار قرن اخير برای هم هويت کردن ايرانيت و تشيع امامی تبليغ شده، اين تشيع جنبشی کلاً عربی بود که در کوفه پا گرفت ولی هرگز جائی در سلسله مراتب قدرت خلافت و سلطنت اسلامی پيدا نکرد. اگر تشيع عام را جنبش رهائی جوئی و رهائی خواهی در برابر سلطه امويان و عباسيان بدانيم، و هر چقدر که تشيع زيدی و اسماعيلی بستر قيام و مبارزه بودند، تشيع داوزده امامی، بخصوص پس از تحمل دو ضربه بزرگ صدور فرمان تقيه و پايان عصر حضور امام و آغاز غيبت های صغری و کبرای او، بکلی به حاشيه های زندگی سياسی و اجتماعی رانده شد. جدا از مشرق سراپا سنی ايران، از دوران خلافت اموی و عباسی و جنگ های صليبی تا پيدايش امپراتوری عثمانی در مرزهای غربی ايران کنونی نيز آنچه در همه عالم اسلام حکومت می کرد اسلام سنی بود. و اين اسلام سنی، در قالب سلطنت عثمانی ها ادعای بازسازی خلافت اسلامی را هم داشت و می خواست برای اسلامی کردن ربع مسکون تا به «دار الکفر» بتازد، از روم شرقی و کليسای ارتدوکس اش بگذرد، و پا به اروپای غربی و سرزمين های کليسای کاتوليک بگذارد. هنوز کليسای مسجد شده اياصوفيه در استانبول (پايتخت امپراتوری روم شرقی) ياد آور تهديدی است که سلطنت عثمانی برای اروپای غربی بوجود آورده بود
در دل قلمرو گسترده دولت مقتدر عثمانی، شيعيان اثنی عشری (که بنياد مذهبشان بر پايه فرض نامشروع و غصبی بودن مسند سه خليفه راشدين مورد احترام سنی ها و لعنت کردن آنان گذاشته شده بود) تنها به مدد تقيه کردن و سياسی عمل نکردن توانسته بودند زنده بمانند، بعلت راه نداشتن به مراتب بالای زندگی اجتماعی، جزء فقيرترين و عقب مانده ترين اقشار اجتماعی حکومت اسلامی محسوب می شدند. و اگر در جاهای ديگر دنيا در اقليت بودن توانسته باشد برای برخی از مردمان به يافته شدن راه هائی در راستای دستيابی به ثروت و منزلت اجتماعی منجر گردد، در مورد شيعيان اثنی عشری ساکن در قلمرو سلطنت اسلامی اين امر چيزی جز تسلط فقر و غوطه ور شدن در خرافات با خود نداشت و تشيع دوازده امامی هر روز بيشتر از روز پيش به دعانويسی و دعاخواری و توسل و اشگ و زاری و نذر و توبه و سينه زنی و قمه زنی و زنجير زنی آغشته شد. اين اقليت در دو سه ناحيه کوچک ساکن بودند، بخشی در «عتبات عاليات» (يعنی نجف و کربلا و سامره و کوفه، و...) و بخشی هم در نواحی بعلبک و جبل عامل جنوب لبنان
در مورد چگونگی ساکن شدن اين شيعيان در جبل عامل هنوز تحقيقی علمی و مشبع صورت نگرفته است و در متون در دسترس تنها به رواياتی اشاره شده که جعلی بودن اغلبشان آشکار است (مثل داستان ابوذر غفاری و تبعيدش به جبل عامل). در سراسر تاريخ هزار ساله پس از آغاز غيبت کبری، بين جبل عامل لبنان و عتبات عراق رابطه ای تنگاتنگ استوار بوده و فقهای تشيع دوازده امامی از هر دوی اين نواحی برخاسته اند. دقت در شرح احوال فقهای اين تشيع نشان می دهد که در سراسر اين دوران تعداد فقيه شيعی ايرانی ـ حتی مهاجرت کرده به عتبات ـ بسيار اندک بوده است
در اين ميان، پانصد و خرده ای سال پيش، سلطنت عثمانی، بعنوان پرچمدار اسلام سنی، رو به غرب داشت و به مشرق قلمرو خود (که ايران کنونی باشد) چندان توجهی نمی کرد. و در قلمرو عثمانی هم هرچه قدرت اين دولت بيشتر می شد روزگار بر شيعيان دوازده امامی (که با فقدان شيعيان زيدی و اسماعيلی اکنون می شد از آنها بعنوان شيعيان امامی نام برد) تنگ تر می شد
اما در همان بزنگاه پانصد سال پيش، در زمانه ای که فلات ايران تکه تکه در دست ايلخانان مختلف بود، در سرزمين های ترک نشين و آذری زبان غرب ايران نيروئی تازه نفس، با اغتنام فرصت از عدم حضور قاطع نظامی عثمانی در آن منطقه، و با در آميختن خانقاه و مذهب، و ادعای جعلی سيد بودن (پيوند خونی با صلب پيامبر داشتن) دست به ايجاد دولتی مستقل زد و کوشيد قلمروی اين دولت را ـ با تاختن به سوی شرق ـ به همه جای ايرانی که ما می شناسيم گسترش دهد
امروزه از اين واقعه (که به پيدايش دولت صفوی انجاميد) با عنوان آغاز دوران نوزائی ايران و عصر استقلال و شکوهمندی ديگرباره آن نام برده می شود. بی شک اين واقعيت را نمی توان انکار کرد که استقلال و يکپارچگی کنونی ايران محصول اقدام صفويان است. اما بنظر نمی رسد که منظور موسسين دولت صفوی (لااقل در سرآغار کار خود و تا مرگ نخستين پادشاه اين خاندان) تجديد خودفرمانی و استقلال و بزرگی ايران بوده باشد. آنان خواستار قدرتی جدا از نفوذ عثمانی بودند و برای اين کار تصميم گرفتند از آنچه می توانست اکثريت جهان اسلام را يکپارچه کند، يعنی تسنن، خارج شوند و مذهبی ديگر برای قلمرو حکومت خود برگزينند
هنوز تاريخ های مدون در مورد اينکه چگونه صفويان تصميم گرفتند از يکسو از «شيخ بودن» شيخ صفی الدين اردبيلی به سيد بودنی جعلی حرکت کنند و، از سوی ديگر، برای حکومت خود مذهب تشيع امامی را برگزينند تحقيق مشبعی ارائه نداده اند. اما جسته و گريخته از حضور مسافران ونيزی در منطقه و ارتباط تنگاتنگ آنان با خاندان اوزون حسن و سپس ازدواج او با دربار امپراطوری در خطر افتاده روم شرقی و نيز ارتباط خانوادگی ديگر او با خاندان شيخ صفی الدين اردبيلی سخن گفته شده است. شاه اسماعيل، بنيانگزار دولت صفوی، از نوادگان شيخ صفی الدين اردبيلی و امپراطور روم شرقی است. نيز در مورد اينکه ونيزيان و کليسای مسيحی بشدت می کوشيدند در شرق عثمانی جبهه جنگی گشوده شده تا نيروی مهاجم عثمانی در دو جبهه مشغول کارزار گرديده و تضعيف شود ترديدی وجود ندارد
پانصد سال پيش، شاه اسماعيل خردسال صفوی، در ميان امواج جانبازان قزلباش، به تبريز وارد می شود و آغاز دوران حکومت خود را اعلام می کند. نيز اعلام می کند که از آن پس مذهب مردم تحت فرمان او تشيع امامی است و هرکس اصول اين مذهب جديد را قبول نداشته باشد از دم تيغ خواهد گذشت. اينکه تشيع امامی چگونه انتخاب شد، چه کسانی در اين انتخاب دست و نفوذ داشتند، و سر نخ ها به کجا وصل می شود هنوز مورد تحقيق تاريخی قرار نگرفته است. بهر حال دليلی بر اينکه تشيع امامی در اران و آذربايجان و گيلان ريشه ای عميق داشته بوده باشد در دست نيست
طرفه اينکه خود تاريخ نگاران صفوی نيز بر اين واقعيت اذعان دارند که در آن روز کسی هنوز دقيقاً نمی دانست که اصول تشيع امامی چيست و چگونه می شود به آن «مشرف شد». در سراسر تبريز يک آخوند شيعه يافت نمی شد و مدت ها طول کشيد تا توانستند چيزهائی همچون جمله «اشهد ان علی ولی الله» را به اذان اصافه کنند و بين مسلمانی خود و تسنن عثمانی ها ـ از يکسو ـ و تسنن مسلط بر شرق ايران از سوی ديگر تفاوت بگذارند. شاه اسماعيل، در لوای مذهب تشيع امامی به سرزمين های مندرس و پاره پاره سنی نشين شرق قلمرو خود هجوم می آورد و با خونريزی هائی هولناک اين سرزمين ها را به قلمرو حکومت منظم و به مذهب خود «مشرف» می کرد
توجه کنيم که اين دوران همزمان بود با آغاز نوانديشی های لوتر در قلمروی اروپای وحشت زده از عثمانی. يعنی، آغاز عصر روشنائی مذهبی در اروپا همزمان بود با آغاز پيدايش دولت شيعه امامی در ايران و فرو رفتن اين سرزمين به گودالی از جهل و خرافه که هنوز در اعماق آن مانده ايم
دولت صفوی اما هنوز از لحاظ دينکاران مذهبی دچار کمبود بود و، در نتيجه، به فکر اين افتاد که، برای ارشاد رعيت و تبليغ مذهب تازه، تعدادی آخوند شيعه امامی را به ايران «وارد کند». بنظر می رسد تحت شرايطی که هنوز چند و چونش بر ما روشن نيست، دولت صفوی تصميم می گيرد که اين «علماء» را بجای عتبات عاليات از جنوب لبنان به ايران بياورد. آيا قرار گرفتن جبل عامل در قلمرو روم شرقی می تواند سر نخی باشد؟ در آين مورد بايد تحقيق کرد
با بالا گرفتن جنگ بين صفويان و عثمانی ها، و در پی شکست شاه اسماعيل در چالدران، و به پادشاهی رسيدن شاه طهماسب، پايتخت اين خاندان به قزوين منتقل می شود و نخستين آخوندهای امامی جبل العامل (همچون نورالدين علی بن عبدالعلی جبل عاملی ـ مشهور به «محقق ثانی») در اين شهر به خدمت شاه صفوی می رسند
از سوی ديگر، دولت عثمانی، در پی پيدايش دولت صفوی و ادعای شيعه بودنش، نسبت به شيعيان قلمرو خود حساسيت شديد نشان پيدا کرده و به آنان به چشم جاسوسان صفوی می نگريست. کشته شدن شيخ زين الدين جبل العاملی (که اکنون با نام «شهيد ثانی» شناخته می شود) خود نشانه ای از اين حساسيت است. از آن پس بود ايرانيان رفته رفته با مذهب جديد خودشان آشنا شدند و آن دسته از آخوندهای جبل العامل که می توانستند خود را به قلمرو صفوی برسانند به مشاغل مختلفی (از جمله نظارت بر بقاع رونق يافته شيعه امامی در مشهد و قم و شيراز و قزوين) گمارده می شدند
تاريخ های مربوط به يک نسل بعد، بصورتی تلويحی، از وجود تنشی دائمی بين آخوندهای امامی شده ايرانی و نسل دومی های جبل عاملی خبر می دهند؛ تنشی که ـ عليرغم عرب زبان بودن نسل اول آخوندهای جبل عامل ـ به سود آنها و ضرر ايرانی ها تمام می شود و اوج اين روند در به قدرت رسيدن شيخ بهائی است که در کودکی همراه پدرش (شيخ حسين جبل عاملی) به بحرين ايران می آيد، فارسی ياد می گيرد، شعرهائی چند می گويد و در دوران شاه عباس صفوی تبديل به شخص دوم مملکت می شود. غلوی که از جانب ديگر جبل عاملی ها در مورد کرامات او شده است خود نشانه وجود «مافيای جبل عامل در دل دولت صفوی است. از آن پس، آخوندهای مهم عهد صفوی اغلب «آقا زاده» های همين جبل العاملی ها هستند که بر ايران حکومت کرده اند
بدينسان، اگرچه تشيع امامی منجر به جدائی ايران از عالم اسلام شد و به استقلال ديگرباره ايران کمک کرد اما نفوذ علمای عرب جبل عامل در دستگاه صفوی موجب شد که روند استقلال (و احتمالاً نوزائی) ايران بکلی از ارزش های فرهنگی ايرانی و حس وطن دوستی ـ مثل آنچه هائی که فردوسی به دنبال آن بود ـ به دور بيافتد و تعصب و خرافه پرستی بر مردم اين کشور مستولی شود، شعر بلند بالای فارسی جای خود را به «روضه» نويسی و روضه خوانی و تعزيه و سينه زنی دهد، غلو درباره امامان شيعه سخت بالا بگيرد و مقابر هر دم کشف شونده (!) متبرکه شيعه در مشهد و قم و شيراز و هزار جای ديگر ايران تبديل به شفاخانه و معجزه خانه شوند، تعقل اصولی در فقه جای خود را به اخباري گری بی تعقل دهد، و کشور ما در مسيری بيافتد که هر روز ناتوان تر و ماليخوليائی تر گردد
قيام مردم هرات (که بخشی از ايران بود) در عهد «شاه / سلطان / ملا حسين صفوی»، و تاختن اشرف و محمود افغان سنی مذهب بسوی پايتخت صفوی دقيقاً به دليل جوری بود که آخوندهای شيعه بر آنان روا می داشتند. محمود افغان نخست برای دادخواهی به اصفهان آمد و دربار صفوی را لانه فساد و جور و جهل يافت. و چون به هرات بازگشت خبر داد که می توان بی محابا تا اصفهان تاخت و تاج صفوی را آسان به چنگ آورد. آخوندهای عرب امامی جبل عاملی در واقع با کردار نابخردانه خود ايران را در سراشيب سقوطی هولناک و طولانی افکنده بود که می توانست به تجزيه ايران منجر شود. و وقتی «شاه / سلطان / ملا» حسين تاج خود را در سينی نهاد و گريان گريان آن را تقديم محمود افغان کرد، لشگريان محمود در سراسر اصفهان نخست به دنبال «علماء» شيعه امامی می گشتند تا انتقام سخت گيری ها و خشک مذهبی های آنان را بگيرند. و نخستين گروهی نيز که از پيش و پس سقوط اصفهان اين شهر را ترک کرده و به راه عتبات (و احتمالاً جبل عامل) پای گريز نهادند همين «علماء» بودند
پراکنده شدن آحوندها از اصفهان در دو موج انجام گرفت: يکی در دوران محاصره اصفهان بوسيله افغان ها و يکی هم در دوران نادرشاه افشار و اصلاحات مذهبی ضد آخوند ناتمام او. موج اول مقصدی داشت به نام عتبات عاليات اما روند موج دوم موجب پراکندگی علمای اواخر عهد صفوی در سراسر ايران شد
در رابطه با موج اول هجرت ها، می توان به اين نکته جالب اشاره کرد که علمای امامی عهد قاجاريه و پهلوی اغلب يا نام هائی همچون بروجردی، گلپايگانی، آشتيانی، محلاتی، خوانساری، خمينی و... دارند و يا شجره حانوادگی شان را می توان تا اينگونه شهرها به عقب برد. پرسش اين است که چرا يکباره در فاصله پايان عهد صفوی و آغاز عهد قاجار اين شهر های کوهپايه ای غرب ايران از لحاظ توليد «علما» ی امامی اينقدر فعال بوده اند؟ و واقعيت آن است که اينگونه نام های پيوند دهنده افراد به شهرها هميشه يک نکته مهم را از ديد ها پنهان می کنند. علمائی که در آن دوران گذار در اين شهرها ساکن بودند هيچکدام اصليت محلی نداشتند و در واقع جزو آخوندهای فراری از اصفهانی بودند که با رسيدن به کوه های غرب ايران (که جهان صفوی شيعه را از جهان عثمانی شيعه کش جدا می کرد) نتوانسته بودند به پيشروی خود به سوی عتبات ادامه دهند و، بدينسان، در شهرهای دامنه های شرقی کوه ها گير کرده و ساکن شده بودند. فرزندان آنان به زودی اسم های پيوند دهنده به اين شهرها را بخود گرفتند و به آن نام ها مشهور گشتند. کافی است تا شجره نامه خانوادگی يکی از علمای برخاسته از گلپايگان و خوانسار و بروجرد و محلات را بگشائيم و ببينيم که چند نسل قبل شان از کجا بوده اند
در مقاله هفته گذشته از سياست های مذهبی نادرشاه و موج دوم هجرت و پراکندگی علما امامی و نتايج آن سخن گفتم و در اينجا ديگرباره به آن نمی پردازم
مهم آن است که بدانيم ما وضعيت مذهبی امروز کشور خود را دقيقاً به کارکرد مجدانه و زيرکانه علمای آمده از جبل عامل و تکثير شده در دربار صفوی مديونيم! آخوندهای جبل عاملی ـ به مدد شمشير خونريز صفويه ـ ما را شيعه امامی، روضه خوان، اهل زيارت قبور متبرکه، اهل جن گيری و دعانويسی، اهل دعای ندبه و کميل، اهل عزاداری های پايان ناپذير و اهل عقل گريزی و قلاده تقليد به گردن افکندن کردند و اعقابشان ـ چه در ايران و چه در جنوب لبنان ـ همواره کشور ما را يکی از «دست آوردها» ی خود دانسته و به آن چشم داشته و کوشيده اند از آن بهره برداری کنند
من اين موضوع را در آينده، در قسمت دوم اين مقاله، و در جريان رسيدگی به روابط معاصر بين ايران و جنوب لبنان با تفصيل بيشتری خواهم کاويد. اما، در پايان اين مقال، بگذاريد لحظه ای به ايران کنونی برگرديم و اين پرسش را مطرح کنيم که آيا بواقع اين ايرانی ها هستند که از جنوب لبنان برای گستردن دامنه نفوذ خود سود می برند و يا بايد به عناصری در داخل حکومت اسلامی کنونی توجه داشت که ـ همچنان بدون داشتن حسی از ايران دوستی و توجه به منافع ملی کشورمان ـ به سرزمين مألوف مادری خويش (جبل عامل) می انديشند؟
به قلم دكتر اسماييل نورى علا

Tuesday, August 01, 2006

در سوگ مرگ اكبر محمدى

در مرگ اکبر محمدی
چهره جوانش در نظر می آید. از آن چهره ها که از دور هم پيداست که راحت نشستنی نيستند، سر به راهی نمی دانند. از همين رو سخت تر از ديگران زندان می کشيدند اين جوانان. مامورانی که سر به جای کلاه می آورند تحمل آن ها را نداشتند. از آن چهره ها که قدرت پرست را – در هر اندازه که باشد - به هوس می اندازد درسی به آن ها بدهند که ديگران کار خود بدانند. از آن چهره ها که زندانبان را به هوس می اندازند که با او تعيين تکليف کنند تا بقيه زندان ها تکليف خود بدانند و مطیع باشند
اين دو برادر راديکال بودند، اما مگر راديکالی جرم و گناه است که بايد چنين مظلومانه اکبر محمدی در جوانی از دنيا می گذشت.کم نيستند اهل سياست و حتی دانشجويان که با روش های اکبر و منوچهر محمدی موافق نبودند، حق آن هاست. و همان ها هستند که امروز می گويند حکم اعدامی که شش سال پيش صادر شد امروز به اجرا درآمد
سخن عبدالله مومنی به عنوان سخنگوی ادوار تحکیم به جاست که مسووليت قوه قضاييه و سازمان زندان ها را در رعايت حقوق بشر و رعايت حقوق شهروندی يادآور می شود
پدرشان که اهل بخيه در همه اين سال ها وی را سرگردان در راهروهای دادستانی انقلاب و دادسراها ديده اند، حق دارد با شنيدن خبر درگذشت يکی از دو پسری که گروگان در زندان اوين داشت، بر سر بکوبد و به بخت دشنام دهد که چرا اکبرش در اين بخش از جهان زاده شد. مگر جوانان و دانشجويان بقيه دنيا چه می کنند. کوهن بنديکت رهبر دانشجويان شورشی 1968 فرانسه مگر راديکال نبود. شورشی که تمام دانشگاه های اروپا را در بر گرفت و سرانجام بزرگی مانند ژنرال دوگل را از کاخ اليزه راند. او خود امروز در پايان دهه شصت عمر از کرده آن سال ها خشنود نيست و در نقش يک نماينده پارلمان اروپا ديگر شورشی نيست و از راديکالیسم ابراز پشيمانی می کند. اما به روزگار خود مگر چه شد. چرا سرزمين های ديگر مدارا می دانند ولی سرزمين کويری تو ندارد اکبر جوان، که نه به تو و نه هيچ کس از همسن های تو اجازه جوانی نمی دهد. همين يوشکا فيشر که اين روزها در تهران است مگر در جوانی با گروه های راديکال چپ مربوط و وابسته نبود. مگر چه شد، هيچ، جوانی از سرگذارند و در ميانه سالی از راديکالی درگذشت، چند خطی نوشت و از گذشته بريد. جامعه آلمان نه که به آن گناهش نکشت بلکه راهش را باز کرد که تا به وزارت خارجه رسيد و اگر در انتخابات اخير چپ ها و سوسياليست ها نباخته بودند، عجب نبود که آن يوشکای بلندموی هيپی خصال دهه شصت اينک رييس جمهور آلمان شود
در جوانی سخت است سر به راه بودن، گرچه در ميانه و پايان عمر، آدمی خود به خود سر به راه می شود. همه که احمدی نژاد نمی شوند. در جوانی سخت است که هيچ نگوئی و هيچ اعتراض نکنی و هيچ فرياد نزنی. اين جوانان ما - و احمد باطبی که باز هفته پيش به زندان برگردانده شد - جرمشان جوانی است. گناه بزرگشان اين است که در جامعه ای جوانی کردند که هنوز تحمل و مدارايش در دستور نيست. جشن گرفته است صدسالگی قانون و مشروطيت را، اما در بازگشت غم انگيزی به عقب، تحمل مخالف به اندازه همان حکومت محمد علی شاهی است
اکبر و منوچهر و احمد و و ديگرانی که به عنوان آزادی خواهان دربند، زندانيان عقيدتی و سياسی ايران شهره آفاق شده اند هيچ يک تفنگی بر دوش نداشتند و نه چريکی خواهان خشونت، اما دولتی که در مقابلشان قرار داشت در حالی که همه ابراز قدرت را دارد کم تحمل است. از خشونت و نقص حقوق بشر و قانون خود هم ابا ندارد. بزرگ ترين خطاها و خلاف قانون ها را به خود و اذنابش می بخشد و سخت نمی گيرد اما کوچک ترين حرکت را از جوانان تاب ندارد
سخنگويان و مسوولان بترسند از اين شلختگی که در روبرو شدن با مردم به کار می آورند، از اين بازی که با افکارعمومی می کنند. آن يک با لبخند ظاهر می شود و به تاکيد می گويد زندانی [ به زبان کلانتری: مددجو] اکبر محمدی در اعتصاب غذا نيست. اين يک چنان که در باب اکبر گنجی به کار آورد، هزل و مطایبه می گويد که ما اعتصاب غذا نداريم و زندانی خواسته وزن کم کند. يا آن يکی چنان که در مورد دکتر زيدآبادی گفت شوخی می کند و با لبخند خبر دروغ می دهد که گزارش رسيده که ظرف عسل زير تختش بوده است. اين مطايبات از ذهن و حافظه جامعه پاک نمی شود و می ماند. چنان که هم امروز آقای سليمانی بايد پاسخگو باشد که چرا سه روز پيش با آن اصرار گفت حال اکبر محمدی خوب است و هيچ نگرانی ندارد. سخنی که درباره هيچ زنده ای نمی توان گفت چه رسد به جوانی که شش سال است زندگی اش و آرزوهايش بازيچه کسانی بوده که از وی انتظار داشته اند که نادم شود تا از بند رها گردد
اگر کسانی که جامه قضا پوشيده اند يک هزار از آن مدارا که با سعيد عسگر کردند که در جوانی در شهر هفت تير کشيد و در مغز ديگری خالی کرد، و آن جا مصلحت انديش شدند که به جوانی در آستانه ازدواج سخت نمی توان گرفت، در حق اين جوانان آزادی خواه به کار می گرفتند، امروز ناگزير نبودند که نگران آينده خود باشند و در خوف آن که فرزندانشان بدانند که پدر چکاره است
جالب است کسانی که لقلقه لسانشان اين است که بايد اين و آن عبرت بگيرند، خود در خوابند و انگار هيچ نيازی به عبرت گرفتن از روزگار و شرايط مشابه ندارند
باری درگذشت مظلومانه اين جوان بر خانواده اش و بر دانشجويان کشور و بر آن ها جوانان که خطرها می خرند و در راه آنند تا وطنشان آبادی و آزادی را تجربه کند، تعزيت باد. و بدا به آنان که مدارا نمی دانند و از قدرت تنها عبوسی و خشگی و تحکم می شناسند
خردمندانه آن است که دانشجويان مانده در زندان ها، از جمله احمد باطبی و منوچهر محمدی، موسوی خوئینی، و زندانيان سياسی مانند دکتر ناصرزرافشان و دکتر اميرانتظام، قلم بدستانی مانند رامين جهانبگلو و اسماعيل جمشيدی از زندان رها شوند و در اين مهلکه که دستگاه های تبليغاتی جمهوری اسلامی به اعتراف آمده اند که حساس است و تفاهم ملی و همدلی عمومی می جويد، گامی در جهت آشتی عمومی بردارند. تا دير نشده است
به قلم دوست عزيز دلسوز مسعود بهنود

Shel Silverstein


شل سيلوراستاين شاعر نويسنده كاريكاتوريست آهنگساز و ترانه‌سراى امريكايى در بيست و پنجم سپتامبر 1930 در شيكاگو بدنيا آمد و در دهم مى 1999 بر اثر حمله قلبى در آپارتمانش در تنهايى مطلق در گذشت. يك دختر و يك پسر ثمره ازدواج ناموفق او بود كه دردناكتر اينكه دخترش شوشانا در يازده سالگى درگذشت كه شل كتاب" نورى در اتاق زيرشيروانى" را به او تقديم كرده است. پسرش ماتيو به هنگام مرگ پدر دوازده سال داشت و وارث دارايى بيست ميليون دلارى پدرش شد. شل در دانشگاه هاى مختلفى در رشته هنر و زبان انگليسى تحصيلاتى ناتمام داشت و بقول خودش " مى‌توانستم دنيا را ببينم ولى وقتم را در دانشگاه تلف كردم ". در دوران سربازى كه در ژاپن و كره سپرى شد به شعر و كاريكاتور روى آورد و از آن پس تمام زندگيش در هنر و ادبيات خلاصه شد. شل را بيشتر شاعر و نويسنده كودكان محسوب مى‌كنند كاريكاتورهايش بى بديل و اعجاب‌انگيزند ولى اين آثار او نيز همچون ديگر كارهايش در خود بار تفكر و انديشه‌اى را بدوش ميكشد كه به نظام خشك و بى‌ثمر آموزشى مدارس حمله ميكند و چون پدرى فداكار كودكانش را از چنگ اين معلمان ديو صفت مى‌رهاند هوش و استعداد كودك را بهمراه خلاقيتى شاد به صحنه در مى‌آورد و او را چنان سوار بر شاديهايش ميكند كه گويى ديگر دنيا از آن اوست. ديد مرسوم ما را از چشم‌هايمان شسته و چنان افقى را در مقابل ما قرار ميدهد كه لذتش وصف‌ناپذير است. غم و شادى را در كنار هم مى‌نشاند و اشك اندوه و شوق را در هم مى‌آميزد. سخن را كوتاه مى‌كنم چرا كه تجربه كردن آثار او گوياى همه چيز است و سعى بر اين دارم كه از آثار او نيز بياورم تا شايد درى بگشايد بسوى آزادى دوستان هموطن. دوستانى كه در آرزوى رسيدن به كمال انسان بدور از بندها و مرزها تلاش مى‌كنند
براى آگاهى بيشتر از شل سيلوراستاين و آثارش ميتوانيد به سايتى كه در لينكها آورده‌ام سر بزنيد