B@rdia

We are entangled in a world of questions.We have to answer these questions,and this is the reason for the existence of human being.

Name:
Location: Canada

توانا بود هر كه دانا بود زدانش دل پير برنا بود

Winston Churchill: Personaly,I'm always ready to learn, although I do not always like being taught.-------- Thomas Edison: Nature is not merciful and loving, but wholly merciless, indifferent.--------Michael Jordan: I have failed many times, and that's why I am success.

Tuesday, November 28, 2006

استفاده سیاسی از دانشنامه ایرانیکا؟

چندی پیش آقای دکتر نقره کار مقاله ای نوشته اند که بخشی از آن به وابستگی سیاسی برخی نهادهای فرهنگی و بخشی ديگر ـ بر مبنای گزاره های بخش اول ـ به مورد «دانشنامهء ايرانيکا» اختصاص يافته و در آن کوشش شده است تا نشان داده شود که چگونه اين نهاد فرهنگی ظاهراً مستقل هم رفته رفته از حدود استقلال خود خارج و به «درباريان سابق» وابسته شده است. در این باره دکتر نوری علا با اشاره به مواردی مهم نقدی بر این مقاله نوشته اند که در ادامه می خوانید

همينجا گفته باشم که من نه دانشنامه ايرانيکا را ختم الکلام دانشنامه نويسی می دانم و نه معتقدم که کسی حق ندارد به «ساحت مقدس» آن جسارت کند. اين دانشنامه هم کاری است حاصل عرقريزان فکری جمعی از آدميان در معرض خطا و هرکس بايد حق داشته باشد که تک تک مندرجات آن را در زير ذره بين نقد و بررسی ببرد و وارسی کند. گردانندگان دانشنامه هم نمی توانند از نقد کارشان مصون بمانند و شايسته است که به سخن آنان که بر کارشان خرده می گيرند دقيقاً گوش فرا دهند. با اين همه معتقدم که دکتر نقره کار در بخش دوم مقالهء خود، بر خلاف روش منصفانه ای که اغلب در نوشتارهايش در مورد بررسی نهادهای فرهنگی و روشنفکری ايران به چشم می خورد، و بر خلاف کوششی که همواره برای مستند ساختن نظرگاه های خويش دارد، دست به کلی گوئی زده، بر پروندهء يکی از فعاليت های درخشانی که ايرانيان خارج از کشور توانسته اند انجام دهند خط بطلان کشيده و، در اين مسير، تنها سندی که برای اثبات نظرات خود ارائه داده خبری است از «راديو فردا» مبنی بر اينکه آقای اردشير زاهدی، وزير خارجه و داماد پيشين محمد رضا شاه پهلوی، در «شب نشينی باشکوه» برگزار شده در راستای گردآوری کمک های مالی برای «دانشنامهء ايرانيکا» شرکت داشته است
بگذاريد نخست نظرم را دربارهء کارهای دکتر نقره کار با صراحت بيشتری بنويسم. مورخ خودانگيختهء تاريخ جنبش روشنفکری معاصر ايران. من با نام دکتر نقره کار در خارج از کشور آشنا شدم؛ نخست در مقام قصه نويس و سپس در جايگاه محقق تاريخ فرهنگ و حقوق بشر در عالم روشنفکری معاصر ايران.اما باید به توضيح اين نکته بپردازم که چرا مطلب اخير ايشان را دور از موازين نقد نويسی می دانم و آن را مطلبی برخاسته از سخنانی که در خود مقاله نيامده اما در دل دکتر نقره کار موج می زنند می دانم. در اين مورد چند توضيح دارم
نخست بايد دربارهء شخصيت دکتر احسان يارشاطر بگويم. دکتر يارشاطر از جمله رجال فرهنگی ايران بوده است که همواره کوشيده پای در گليم فرهنگی خود داشته و به قلمرو سياست وارد نشود. پيش از انقلاب، و در جريان تشکيل کانون نويسندگان ايران، که مجمع نويسندگان سياست مدار ما بود، البته فرهنگيانی از نوع دکتر يارشاطر مورد غضب «روشنفکران» بودند، و امتناع آنان از موضع گيری سياسی، دليلی برای وابستگی آنان به رژيم سلطنتی محسوب می شد. من اما هرچه گشتم ـ جز گرفتن حقوق از دولت بابت انجام کار، که ما همه (از به آذين تا آل احمد) بدان مبتلا بوديم ـ دليلی برای وابستگی ايشان پيدا نکردم. در دو دههء پيش از انقلاب، ما دکتر پرويز ناتل خانلری را ديده بوديم که شولای وزارت آموزش و پرورش را به تن کرده بود، يا دکتر ذبيح الله صفا را در شورای عالی سياستگزاری های فرهنگی کشور داشتيم. من، بی آنکه بخواهم اکنون اقدام اين دو «نمونه» را در پيوستن به دستگاه سياسی تقبيح کنم و «خائنانه» بنامم، فقط قصد دارم اين نکته را نشان دهم که دکتر يارشاطر همينقدر هم به گرد و خاک سياست آلوده نشده است. فکر ايجاد «دانشنامه» هم ـ که تصور بزرگی مسئوليت و فراخی ِ گسترهء کارش تن هر آدم اهل فنی را می لرزاند ـ در همان ايران ريخته شد و من خود شاهد تمهيد مقدمات و سياستگزاری ها و ديد وسيعی که بر انجام اين کار چيرگی داشت بودم. شايد دکتر نقره کار با زحمتی که برای فراهم آوردن تاريخ پنج جلدی روشنفکری ايران کشيده است بيش از خيلی های ديگر به عظمت تعهدی که دکتر يارشاطر بر عهده گرفته است واقف باشد. در عين حال، تا در ايران بوديم دکتر يارشاطر را از معدود دانشمندان فرهنگی وطنم يافتم که خطابی جوان و جهانی داشت. او نخستين کس بود که ـ بخاطر اعتبار بين المللی خود ـ توانست در دانشنامه های بين المللی ِ چهل سال پيش نام نيما يوشيج و شاملو و فرخزاد را در کنار نام حافظ و سعدی و فردوسی بگذارد و به جهان معرفی کند. حتی انقلاب ضد فرهنگی ايران، که در آغازگاهان عهد کهولت او رخ داد، نتوانست در ارادهء او برای به سامان رساندن «دانشنامهء ايرانيکا»، که هيچ کم از «دانشنامه بريتکانيکا» يا «آمريکانا» ندارد، خللی وارد سازد. او يک تنه به دانشگاه کلمبيا رفت و در دفتری کوچک و ساده کار بزرگ خود را دنبال کرد. من دو تن از همکاران نزديک او را در اين کار خوب می شناسم. يکی آقای منوچهر کاشف است و ديگر دکتر احمد اشرف، هر دو اهل تحقيق و سرد و گرم چشيدهء روزگار، که صميمانه و خالصانه عمر خود را ـ در برابر دستمزدی اندک ـ در اختيار «پير مرد» نهاده اند تا آن مأموريت بزرگ تاريخی که او بدان انديشيده و در راستای تحقق اش کمر همت بسته روزی به انجام رسد. با اين همه، سخنانم نبايد بعنوان ايجاب ارعاب و سد بستن در برابر نقد کارهای دکتر يارشاطر تلقی شود. خود دکتر يارشاطر به ما آموخته است که بايد با زبان متمدنانه و بر اساس موازينی خردپذير به نقد آثار و کارهای ديگران پرداخت
من خود افتخار آن را داشته ام که، به دعوت دکتر اشرف، تا کنون دو مدخل مجلهء «فردوسی» و «خسرو گلسرخی» را برای دانشنامه بنويسم. در انجام هيچ کدام از اين کارها کسی در کارم دخالت نکرد و هرچه ديدم همکاری بی شائبه گردانندگان دانشنامه بود در فراهم کردن منابع مراجعه مربوط به مقالات. از آنجا که مقالات اين دانشنامه از صافی و ويراستاری های متعددی که همگی برای حصول اطمينان از صحت و سقم مطالب تعبيه شده می گذرند و اين کارها بدست کسانی که در کار خود خبره اند انجام می گيرند، مطمئن هستم که ميزان خطا در آنها بسيار کمتر از موارد مشابه غيردانشنامه ای ست
دکتر نقره کار مسلماً می داند که در تهيهء يک دانشنامهء معتبر و ماندگار در تاريخ ـ که به مکانيزمی برای باليدن و تصحيح و تکميل شدن دائمی مجهز باشد ـ لزوماً بسياری از ملاحظات روزمره به کناری گذاشته می شود و تلاش مديران آن معطوف آن می گردد که متنی واحد جايگزين گردآوری توبره وار مطالب مختلف در مورد مدخل ها شود. اين در حالی است که خود دکتر نقره کار، در کار مهم تاريخنويسی خويش، نتوانسته از عهدهء آن برآيد و، عاقلانه، تنها به «گردآوری مطالب» بسنده کرده است؛ مطالبی که بسياری شان سراپا دروغ و افترا و خود بزرگ کردن اند اما ـ به لحاظ روش متخذهء دکتر نقره کار در آوردن «همهء حرف ها» ـ ديگران (و از جمله خود من، در مورد آقای دکتر يدالله رؤيائی) توانسته اند در نقاط ديگر کتاب دست به افشای مغالطه ها بزنند. دکتر نقره کار موظف است اگر در دانشنامه ايرانيکا به مواردی از تخليط و قلب واقعيت (آن هم در متنی واحد) بربخورد آن موارد را برای خوانندگان مقاله اش توضيح دهد. نوشتن کليات نامستند و وارد کردن اتهامات اثبات نشده کار دکتر نقره کار نيست و من بعنوان يک دوست از او توقع دارم که اگر به چنين مواردی برخورده است آنها را مطرح کند تا لااقل در پيوست های دانشنامه تصحيح شوند. نمی دانم دکتر نقره کار مطالب اهانت آميز به دکتر مصدق و احمد شاملو را در کجای دانشنامه ديده اند که اين بنياد را بدين کار متهم کرده اند، چرا که نديده ام اين بخش های دانشنامه هنوز منتشر شده باشند
همين مورد اخير اين گمان را در من تقويت می کند که دکتر نقره کار به متن مقالات آمده در دانشنامه اعتراضی ندارد و بيشتر به سخنان و عقايد برخی از دست اندر کاران دانشنامه در بيرون از متن خود دانشنامه اشاره می کند. مثلاً، شنيده است که فلان مسئوول دانشنامه دربارهء دکتر مصدق با ايشان همعقيده نيست و بهمان نويسندهء دانشنامه در جائی گفته است که احمد شاملو شاعر بزرگی بشمار نمی آيد. و در عين حال ديده است که درباريان و به ثروت رسيدگان در رژيم سابق دور و بر بنياد دانشنامه را گرفته و به آن کمک می کنند. اما من فکر می کنم اين نوع اختلاط بی منطق امور کار آدميان فرهيخته نيست. هرکس، در بيرون از جايگاه کار بیطرفانه ای که بر عهده گرفته دارای عقايد سياسی و ادبی ويژه ای است و هيچ کس را نمی توان موظف کرد که رفتار و گفتار شخصی خود را ـ بخاطر کاری که در جائی ديگر بر عهده گرفته ـ کنترل کند و حرف دل خود را بازگو نسازد. مثلاً، عقايد دکتر نقره کار ـ بعنوان يک روشنفکر دست به قلم ـ ربطی به انصاف او در گردآوری مدارک و اسناد مربوط به تاريخ جنبش های روشنفکری معاصر ايران ندارد؛ چرا که اگر داشت، ديگران ـ و از جمله خود من ـ نسبت به آن واکنش نشان می دادند. ما همه می دانيم که دکتر نقره کار در مکتب فدائيان خلق (از «چريک ها» يش در می گذرم) پرورش يافته و همچنان دارای عقايد شريف سوسياليستی است. اما من در کتاب او نشانه ای نمی بينم که او کوشيده باشد تاريخ را طوری ارائه دهد که همه چيز به نفع سوسياليست ها و کمونيست های ايرانی تمام شود. دربارهء آنچه که او پيرامون دانشنامهء ايرانيکا می نويسد نيز همين حکم صادق است. او بايد برای اثبات نظری که از او نقل می کنم زحمت بکشد، مورد پيدا کند و پيش روی خواننده اش بگذارد، وگرنه کلی گوئی و اتهام زنی کار اهل نظر نيست. او می نويسد: «به گمان من اما راهی که مسول و مشاوران دانشنامه و بنیاد دانشنامه در پیش گرفته اند، حتی اگر برجسته ترین اثر تحقیقی درباره تاریخ و فرهنگ و تمدن ایران دستاوردش باشد، کژ راهه ای بیش نخواهد بود، راهی که سالیان دراز حکومت گران و بسیاری از احزاب و سازمان های سیاسی پیموده اند، راهی که نهایتش آلوده کردن بیش از پیش فرهنگ و هنر، تمدن و تاریخ مان به نا راستی های سیاست بازانه است، کژراهه ای منتهی به مرداب بی اعتمادی و آسیب زننده به خصلت دموکراتیک و مستقل تشکل ها و حرکت های فرهنگی و هنری». به گمان من، دکتر مسعود نقره کار موظف است به خوانندهء خود نشان دهد که «راهی که گردانندگان دانشنامه در پيش گرفته اند» کدام است و چگونه بخاطر مفاد مندرج در دانشنامه به «کژراهه» تبديل گشته است. اين حداقل توقع خوانندگانی است که انتظار دارند از قلم دکتر نقره کار حرف اصولی و سخن مستند بتراود
مطلب دکتر نقره کار اما جز اشارات نامستندی که به مورد مصدق و شاملو دارد، به متن مطالب مندرج دانشنامه چندان ربطی پيدا نمی کند و بيشتر ناظر بر «ماهيت کمک کنندگان مالی» به بنياد دانشنامه است؛ و چون در بين آنان «درباريان» و «ثروتمندان و دولتمردان عصر پهلوی» را می بيند نتيجه می گيرد که، پس، دانشنامه در تيول دربار پهلوی و شهبانوی سابق درآمده و، در نتيجه، به بيراهه رفته است. اين نتيجه گيری اگر سردستی و اثبات ناکردنی باشد بسيار بی انصافانه و بدور از مروت است. و اگر اثبات شدنی باشد حق نيست که دکتر نقره کار به اشارت از سر آن بگذرد
در عين حال، بنظر من هر ايرانی ـ چه وابسته به دربار سابق، چه گدا و چه ثروتمند ـ می تواند دانشنامهء ايرانيکا را يک «سند ملی» بداند و به آن کمک کند. قضاوت های حزبی و ايدئولوژيک ما هم در اين مورد محلی از اعراب ندارند. چه کسی می تواند ثابت کند که آقای دکتر نقره کار از آقای اردشير زاهدی «ايران دوست» تر است؟ هرچند که «ايران» و «دوست داشتن آن» در نزد اين دو نفر می تواند دو معنای به دور از هم، و حتی متضاد با هم، را داشته باشد و به روش ها و عملکرد های متضادی نيز بيانجامد. آقای اردشير زاهدی دانشنامهء بريتانيکا را دوست دارد و آقای دکتر نقره کار هم خود را در گذشته «یکی از حامیان و دوستداران دانشنامه» می داند که حال از آن روی برگردانده است. در واقع، آقای دکتر نقره کار بايد به اين پرسش پاسخ دهد که چگونه است که در نيروهای مخالف آقای اردشير زاهدی آن مقدار ايران دوستی وجود نداشته که به کمک دانشنامه بيایند و از به کژراهه افتادن آن (اگر دکتر نقره کار بتواند اين موضوع را ثابت کند) جلوگيری کنند؟ و همين جا هم بگويم که من قبول ندارم که چپ های ما همه بی پول و تنگدست اند و نمی توانند به کارهائی که جنبهء ملی دارند کمک کنند. من خود در همان ماه های اول انقلاب ديدم که چگونه ميليونرهای ايرانی ِ دوستدار حزب توده و فدائيان مبالغ هنگفتی را در اختيار اين تشکيلات می گذاشتند و برای گردآوری پول «شب نشينی با شکوه» ترتيب می دادند. بهر حال، موضع سياسی کمک کننده به دانشنامه زمانی در اين بحث اهميت پيدا می کند که کمک کننده توانسته باشد بر محتوای مقالات مندرج در دانشنامه اثر بگذارد و آنها را به نفع مواضع خود ديگرگون کند. مگر اينکه ما هم مثل مذهبی ها «پول» را به دو دسته حلال و حرام و پاک و نجس تقسيم کنيم و بگوئيم که پذيرش کمک بی چشمداشت مالی برخی ها (مثلاً، درباريان سابق) اساساً مکروه است و نبايد آن را پذيرفت
متأسفانه ديده ام که در طيف چپ ما نه تنها از لحاظ مالی که از لحاظ کمک عملی و همگامی رايگان با حرکات «ايران دوستانه» نيز نوعی اکراه وجود دارد. و اين نکتهء اخير مرا به تجربهء تازه ای بر می گرداند که در نزديک به دو سال اخير از سر گذرانده ايم. به ماجرای مبارزه برای متوقف کردن آبگيری سد سيوند و ويران کردن آثار باستانی هخامنشی در استان فارس توجه کنيم. در طی اين مبارزه کمترين حمايت از جانب سازمان ها و اشخاص سرشناس چپ نشان داده شده است. برخی ها اساساً پرداختن به کورش بزرگ و شاهنشاهی هخامنشی را کاری نادرست می دانند. برخی از چپ های تجزيه طلب تا آنجا پيش می روند که آوردن نام ايران را مقابله با «ملل!» تحت ستم فارس ها می بينند، برخی از ترک زبانان چپ ادعا می کنند که يکی از افتخارات شان آن است که کورش بزرگ در خطهء آذربايجان کشته شده و ـ لابد به نشانهء دشمنی با پارس ها! ـ سرش را از تن جدا کرده اند. اصلاً کيست کسی که به من نشان دهد، جز معدوی از روشنفکران چپگرا همچون خود دکتر نقره کار، کدام تشکل جمهوری خواه چپ از در خطر افتادن آرامگاه کورش اظهار نگرانی کرده است؟ کدام «ملی ـ مذهبی» کوشيده است از آبگيری سد سيوند جلوگيری کند؟ در اين صورت، کسانی که در ميدان «ايران دوستی» از در گير شدن طفره می روند چه حقی دارند که يک اقدام «ايران دوستانه» را بخاطر اينکه مورد حمايت رقبای سياسی شان قرار گرفته تخطئه کرده و به تشکيلات سياسی مخالف خود نسبت دهند؟ می خواهم بگويم که اگر آمارگيری از «ماهيت کمک کنندگان» به يک «امر اجتماعی» را ملاک قضاوت در مورد «ماهيت آن امر اجتماعی» قرار دهيم مسلماً از يکسو به بيراهه رفته ايم و از سوی ديگر بی عملی و اکراه شرکت نکنندگان را مورد نظر قرار نداده ايم. يعنی، درست است که به بنياد دانشنامهء ايرانيکا تعدادی از ثروتمندان معتقد به کاپيتاليسم، دولتمردان عهد پهلوی، و يهوديان ثروتمند ايرانی کمک های بزرگی کرده اند اما همهء اهميت کار دکتر احسان يارشاطر و همکارانش در آن است که نگذاشته اند اين کمک ها راه دانشنامه را به کژراهه ای که دکتر نقره کار از آن سخن می گويد بکشانند. همانگونه که يقين دارم کمک احتمالی ِ «چپ های ميليونر ايرانی» نيز نمی توانست از دانشنامه ارگانی به نفع ايدئولوژی چپ بسازد. نيز يقين دارم که روزگاری خواهد آمد که اين نيروهای ضد سلطنت و چپگرا يا ملی ـ مذهبی توضيح دهند که چرا در هيچ امری که به ايران تاريخی و ايران دوستی غيرشونيستی مربوط است شرکت نمی کنند. سخن آقای دکتر نقره کار، بدلايلی که ذکر کردم، سخن معتبری نيست، آنجا که می نويسد: «با گذر زمان و به تدریج که نام موسسات و بنیاد ها و افراد حمایت کنندهء دانشنامه انتشار یافت نقش سلطنت طلبان در پیدایی و پیشرفت این حرکت فرهنگی و دانشگاهی آشکارتر شد». من فکر می کنم واژهء «حضور» بهتر از واژهء «نقش» در گفتآورد بالا معنا پيدا می کند و آن را منصفانه می سازد
آقای دکتر نقره کار يک جمله ديگر هم نوشته اند که دلم را سخت به درد آورده. ايشان در مورد وابستگی مؤسسات فرهنگی می نويسند: «تنها شاید دو سه نمونهء تشکل فرهنگی و هنری نسبتاً مستقل، غیر حزبی و سازمانی در خارج کشور بتوان یافت که یک نمونه اش انجمن قلم ایران در تبعید است». نمی دانم که چرا، در اين نمونه آوری، آقای دکتر نقره کار «انجمن قلم ايران در تبعيد» را به رخ «بنياد دانشنامه ايرانيکا» کشيده اند. من، با همهء احترامی که برای تک تک اعضاء اين «انجمن» قائلم، در طی ساليان متمادی که از تأسيس آن گذشته از اين امامزاده هيچ معجزه ای نديده ام. نيز هنوز روشن نيست که کدام اشخاص و سازمان هائی کوشيده اند تا اين «مؤسسهء عظيم» را به نفع خود مصادر کنند و مقاومت سلحشورانه اعضاء «انجمن» مانع تحقق اين نيت شوم شده است. بهر حال، هزار آفرين بر آنان که، بنا بر سخن دکتر نقره کار، توانسته اند استقلال خود را حفظ کنند و، باز بنا بر سخن ايشان، به سرنوشت عبرت انگيز «کانون نويسندگان ايران در تبعيد» دچار نشوند. اما آيا براستی انصاف است که اين انجمن فکسنی را با «بنياد دانشنامه ايران» مقايسه کنيم و استقلال آن يکی را به رخ اين يکی بکشانيم؟ من اگر دکتر نقره کار نمی شناختم تصور می کردم که ايشان قادر نيست عظمت کاری را که دکتر يارشاطر بنيان نهاده است درک کند و، به اين دليل، آن را با «انجمن قلم در تبعيد» مقايسه می کند
همچنين آقای دکتر نقره کار به «تبلیغات مبلغان حرفه ای دانشنامه و بنیاد» و «اتلاق عناوینی مبالغه آمیز به دانشنامه، از جمله شاهنامه معاصر و شناسنامهء ما ایرانیان» اشاره کرده اند. مقصود ايشان از «مبلغان حرفه ای دانشنامه» را در نمی يابم و بيم آن دارم که پس از نگارش مطلب حاضر من هم به عضويت در اين انجمن متهم شوم، اما معنای سخنان آن «مبلغان» را، مبنی بر اينکه دانشنامهء ايرانيکا «شاهنامهء معاصر» و «شناسنامهء ما ایرانیان» است، بخوبی می فهمم و به آن اعتقاد دارم. نگارش شاهنامه به هنگام تسلط يافتن نهائی ِ اعراب مسلمان بر ايران کوشش موفقی بود برای حفظ هويت واقعی ايرانی که بدست اشرافيت نامسلمان توس پشتيبانی شد و انجام گرفت، دانشنامهء ايرانيکا نيز در دوران تسلط عناصر ظاهراً ايرانی مسلمان بر کشورمان همين نقش را بازی می کند و می کوشد تا ايرانيان (و همهء مردم جهان) واقعيت ايرانی بودن را ـ در برابر سياست های ايرانيت برانداز فرهنگی رژيم اسلامی ـ بياد داشته باشند. بنا بر اين، از نظر «کارکرد»، دانشنامهء ايرانيکا برای عصر ما کم از شاهنامه نيست. و نيز همانگونه که شاهنامه «شناسنامهء ما ايرانيان» شد و توانست در جهانی که می رفت تا يکسره عربی شود هويت ما را محفوظ دارد، «دانشنامه» نيز حافظهء تاريخی عصر ما خواهد بود. پس، اکنون که آثار مادی ِ تاريخی ما را يکی پس از ديگری به آب می بندند و با بولدوزر ويران می کنند، آيا بهتر نيست که بگذاريم لااقل ميراث معنوی ما در صفحات اين دانشنامه بی نظير، که حاصل کار انسان های ايران دوست است، به ثبت تاريخ برسد؟
بهر حال اعتقاد راسخ من آن است که بايد از اقدام دکتر نقره کار در گشودن باب اين بحث استقبال کرد و مجدانه از او خواست تا سندهايش را رو کند و بخصوص به ما نشان دهد که چگونه «يک جريان سياسی» از طريق «اعطای کمک به دانشنامه» می تواند برای خود «اعتبار سياسی» کسب کند بی آنکه محتوای دانشنامه را بسود خود دگرگون نکرده باشد. و می گويم «اعتبار سياسی» و نه «فرهنگی»، چرا که اعتبار فرهنگی را نمی توان با پول خريد؛ اين اعتبار زن و مرد اهل کار و حوصله و نيز دل پر عشق و آفرينشگر می خواهد و بس. ثروتمندانی هم که به کارهای فرهنگی کمک می کنند تنها برای خود افتخار خدمت گزاری به فرهنگ کشورشان را کسب کرده اند. و اعتقاد دارم که اين نوع افتخار را نبايد از کسی سلب کرد، هرچند که آن کس دشمن سياسی ما باشد


ادامه / بازگشت

Sunday, November 26, 2006

ادب نزد بزرگان است

رهبر مذهبی کاتوليکهای جهان در ماه سپتامبر گذشته در يک سخنرانی با استناد به متنی قرون وسطايی، اسلام را با خشونت همراه خواند و در سراسر جهان باعث خشم و اعتراض مسلمانان شد.پاپ برای سخنرانی خود عذرخواهی نکرد، اما گفت از اينکه اظهارات او باعث رنجش خاطر مسلمانان شده است، متأسف است. اين دومين بار است که يک رهبر کليسای کاتوليک وارد مسجد می شود. قبلا پاپ ژان پل دوم از مسجدی در دمشق ديدن کرده بود
به دنبال اعلام خبر بالا از سوی واتيکان، رجب ادوغان نخست وزير ترکيه نظر خود را تغيير داده و گفته که اينک آماده است از پاپ در فرودگاه آنکارا استقبال کند. آقای اردوغان قبلا گفته بود که به خاطر شرکت در نشست سران ناتو از ملاقات با پاپ معذور است
پاپ قصد دارد از مسجد سلطان احمد در استانبول که به "مسجد آبی" معروف است، ديدار کند. این در حالیست که مساجد در ترکیه قبل از جنگهای خونین مسلمانان علیه مسیحیان، کلیسا بودند که پس از قتل عام مسیحیان به اشغال در آمدند و بدون هیچ عذرخواهی به مساجد تبدیل شدند. پاپ در پی اظهار تاسف، برای دیدار و دلجویی از مسلمانان بار دیگر پای بر مساجدی می نهد که روزگاری اجدادش آنها را بنا نمودند تا مراکزی برای ایجاد صلح و دوستی باشند. بار گذشته او را منع کرده بودند ولی بخاطر اصرار و بزرگواری پاپ ، اینبار خلاف ادب بود تا او را نپذیرند.پاپ با این رفتار پسندیده دیگر بار به یادمان آورد که ادب نزد بزرگان است و بخشش کلید سعادت و دوستی

Saturday, November 25, 2006

Money Talks!

بنا به گزارش ها یک مقام وزارت دفاع روس که خواسته نامش فاش نشود خبر صدور موشک های "تور-ام 1" به ايران را تاييد کرده اما در مورد زمان دقيق تحويل و تعداد موشک ها اطلاعاتی نداده است .رسانه های روسيه پيشتر به نقل از مقام های رسمی وزارت دفاع اين کشور اعلام کرده بودند که 29 سيستم پيچيده موشکی به ارزش حدود 565 ميليون پوند به ايران تحويل می شود و تاکيد کرده بودند که اين موشک ها صرفا کاربرد دفاعی - با برد محدود - دارند
موشکهای تور-ام 1 می توانند تا 48 هدف را در ارتفاع شش هزار متری رديابی کنند و دو هدف را در آن واحد مورد حمله قرار دهند، و در رديف سلاحهای متعارف طبقه بندی می شوند و خريد و فروش آنها مغايرتی با موازين بين المللی ندارد اما يقيناً می توانند از تأسيسات اتمی ايران در برابر حملات موشکی يا بمباران احتمالی محافظت کنند.قرارداد موشکی روسيه با ايران که سال گذشته امضا شده بود از آغاز با انتقاد آمريکا، اسرائيل و اتحاديه اروپا مواجه بوده، اما روسيه تاکيد دارد که اين موشک ها در تطابق کامل با قوانين روسيه و تعهدات بين المللی اين کشور فروخته شده است. مقام های دولت آمريکا تا کنون گزينه نظامی برای مقابله با فعاليت های هسته ای ايران را رد نکرده اند، اما کشورهای اروپايی و به ويژه روسيه بر ديپلماسی برای حل مناقشه هسته ای ايران تاکيد دارند
قبل از هر چیز باید بگویم که واژه « دیپلماسی » در دیکشنری هر معنایی که داشته باشد، در فرهنگ سیاسی امروز، مفاهیم جدیدی پیدا کرده است. امروزه دیپلماتها، بیشتر کار تجاری می کنند تا کار سیاسی و در این راستا بدون پیش نظرات سیاسی و توجه به پی آمدها، قراردادهایی را امضا می کنند که حتی در جهان تجارت نیز بعید و دور از ذهن است. جهان سیاست آلوده به پول و سرمایه های شخصی دیپلماتها شده است و حرف اول و آخر را پول میزند، باید منتظر ماند و دید تا این قراردادهای تجاری، سیاست و سرنوشت جهانیان را چگونه رقم خواهند زد

Tuesday, November 21, 2006

سیاست زدگی در نواندیشی دینی


بازهم بحث همیشگی روشنفکر و مفاهیمی که از این واژه ذهنی، تراوش می کند. برخی از مدعیان این واژه، آنرا همچون دیگر اختراعاتشان چنان تثبیت شده میدانند که پسوندهایی نیز بر آن می چسبانند و نه تنها آنرا نامفهوم تر از آنچه هست می نمایند بلکه از دل این اصطلاح من درآورده، مفاهیم ناکارآمد و غیرقابل باوری میسازند که هر متفکری را به خنده وامیدارد.این بار نوبتِ روشنفکر دینی است که بادی در سر اندازد و خود را چنان بزرگ بیند که از قهقهء بینندگانش غافل شود. نمیدانم چرا با وجود ادعایی چنین که "ما روشنفکریم و هر آنچه ما تصور میکنیم درست است" هنوز به این نتیجه نرسیده اند که ابتدا باید از خود شروع کنند و نگاهی به اندام ناساز خود بیاندارند و عنوان خویش را اصلاح کنند وسپس به ارشاد و رهبری مردم بپردازند.اینان هنوز نمیدانند که باید از واژگانی چون"دگراندیش" ، "نواندیش" یا "روشنگر" و... بهره بجویند که با مشکلات اثباتِ بر حق بودن مواجه نشوند و با گذشت زمان با دنیای اطراف خود حرکت کنند و اینگونه از قافله عقب نمانند. با نشنیده گرفتن دیگر عقاید، یا با دور زدن پرسشها، به هیچ کجا آبادی که نخواهند رسید بماند، از این بیشتر خود را مورد تمسخر قرار خواهند داد. روشنفکر دینی،( البته اصلاح کنیم نواندیش دینی) با چسباندن پسوند "دینی" به خود تمام روشنگری که خواهد نمود در باب دین خواهد بود،لذا از همین ابتدا با مفهوم روشنگر و سکولاریست تناقض خواهد داشت که خود را در عقاید شخصی و آیینی مردم دخیل دانسته و این حق را به خود میدهد که به اصلاح آن بپردازد، پس نتیجه میشود همان حکومت بر مردم و دخالت سیاسی(بودار بودن) در زندگی شخصی مردم به قیمت نجات دین و به نیت امرار معاش که حرفهء خاص آخوندهاست. ولی اگر نیتشان به غیر از اینست باید در همان حیطه روشنگری بسنده کنند و مردم را از احوالات زندگی روزمره و جامعه شان با خبر سازند و در راستای شکل گیری اراده اجتماعی و سیاسی آنان همچون یک شهروند ایفای نقش کنند. در این رابطه مناظره ای درخورتوجه بین "نواندیشان دینی" و "نواندیشان غیر دینی" صورت گرفته که نمونه ای از آن را در ادامه خواهید خواند

به نقل از دکتر نوری علا در مناظره با دکتر سروش
در طی چند مقاله ای که تاکنون دربارهء پديدهء «نوانديشی دينی» نوشته ام، همواره کوششم بر آن بوده که دو مفهوم «روشنفکر دينی» و «نوانديش دينی» را از هم تفکيک کرده و نخست نشان دهم که مفهوم اول نادرست و مفهوم دوم واجد معناست و آنگاه نسبت اين پديده را با «سکولاريسم» ( به معنی کشاندن اديان و مذاهب به حوزهء خصوصی) توضيح داده و توضيح دهم که چون «نوانديشی دينی» در نزد متفکران مسلمان ميهن ما همواره با درگير شدن آنان در مسائل سياسی و کشاندن دين و مذهب شان به حوزهء سياست همراه بوده است. يعنی، نظرم اين بوده که از يکسو «نوانديشی دينی» بدون اعتقاد و عمل کردن به «سکولاريسم» ممکن نيست و، از سوی ديگر، تا زمانی که نوانديشی دينی با تأييد اسلاميت حکومت و در زير سقف آن صورت می گيرد حاصل مفيدی بر آن نمی توان متصور بود، حتی اگر، برای رفع يک دعوای فرعی، توافق کنيم که «نوانديش دينی» را بتوان «روشنفکر دينی» هم خواند
آقای دکتر سروش،که اين روزها بت اعظم «نوانديشان دينی» و مدافع سرسخت کاربرد «روشنفکر دينی» بشمار می رود و روزبروز هم لحن سخن اش با تبخترتر شده، و هم از پرخاشگری نسبت به منکران اين پديده، لبريزتر می شود،ماه رمضان گذشته در پی انجام مراسم «دعای کميل» سخن می گفت، در اثبات درستی ِ اصطلاح «روشنفکر دينی»، اظهار داشته است: «روشنفكری دينی را نمی‌توان با هيچ حيله‌ای از ميان برداشت. اگر برخی آن را دروغ و متناقض میدانند،توجه کنند که این دروغ امروز راست است و تناقض هایش برطرف شده است(؟!)» و خبرگزاری دولتی جمهوری اسلامی (ايلنا)، که ناقل خبر اين گردهمآئی است، اضافه می کند که، سروش، مخالفان «روشنفكری دينی» را دو طايفه عنوان کرده و گفته است: «يكی "روحانيون سنتی" (هستند) كه هر نوع روشنفكری را بدعت در دين میدانند ورقیب روحانیت، دیگری روشنفکران غیر دینی" هستند که با دین سر سازگاری ندارندو با استدلال های مجعول سعی دارند اذهان را مشوش سازند"
البته من در گزارش «ايلنا» مطلبی در مورد چگونگی بر طرف شدن تناقضات اصطلاح «روشنفکری دينی» (که از نظر من حل ناشدنی بوده و حضور عملی ِ آن را ناممکن می سازند) پيدا نکردم و ظاهراً بايد به فتوای آقای سروش دل خوش کرده و مطمئن بود که اين تناقضات «در جائی» ـ که نمی دانيم کجاست ـ بر طرف شده اند! همچنين، ايشان توضيح نداده اند که استدلال های مجعول" روشنفکران غیر دینی" چرا مجعولند.در عین حال در کنار این پرخاشگری کاملا خشم آگین،در زدن تهمت"مشوش کردن اذهان" به روشنفکران غیر دینی،بخوبی میتوان همریشگی فرهنگی جریان کاذب« روشنفکری دینی» به سرکردگی ایشان را باجریانات امنیتی بسیجی حاکم بر اندیشه در ایران دریافت، واقعیتی که ازآغاز روند"انقلاب فرهنگی" به رهبری ایشان آغاز شده و اکنون نیز به مدد دولت احمدی نژاد میرود تا خود را بازسازی کند. نتیجه ای که میتوان از این تهمت زدن ها گرفت اینست که اگر دوستان وپیروان آقای سروش هم بر سرير قدرت باشند، اطلاق «مشوش کردن اذهان از طريق ارائهء استدلالهای مجعول عليه جريان روشنفکری دينی» اتهام معتبری خواهد بود که لابد می شود بخاطر آن اشخاص را روانهء زندان اوين هم کرد
اما، در عين حال، بنظرم آمد که اين پرخاشگری ِ آقای دکتر سروش، آن هم با شکم افطار کرده و مغز دعای کميل خوانده، ناشی از آن است که ايشان متوجه تزلزلی که در افکار پيروان مکتب مجعول «روشنفکری دينی» افتاده است شده و در آن جلسه خواسته اند، با گرد و خاک براه انداختن، در تقويت روحيهء آنان بکوشند؛ بخصوص آنجا که، در پی ايراد اتهام فوق به روشنفکران غير دينی، می افزايند: «پيروان نهضت روشنفكری دينی نبايد اين اظهارات را جدی بگيرند و به حيلهء راهزنان گوش بسپارند و در مقابل طعن‌ طاعنان كمر خم كنند
بگذاريد ببينيم که اين «حيلهء راهزنان و طعنهء طاعنان» (عظمت ِ مندرس کلام سعدی وار را هم داشته باشيد!) چيست؟ به نظر من، محتوای سخن اين «حيله ورزان طاعن» دو نکته بيش نيست
روشنفکر، بنا به تعريف پذيرفته شدهء اين مفهوم، نمی تواند ساختمان انديشهء خردپذير و خردبنياد ِ خود را بر اموری دور از عقل (مثلاً گزاره های قدسی و ماورائی و از عالم غيب آمده و، جمعاً، دينی) بنا کند و لذا، عبارت «روشنفکر دينی» دارای تضادی بنيادين بوده و امری محال است
در اين راستا می توان به تضاد مندرج در دو سخن آقای دکتر سروش در همين سخنرانی افطاری توجه کرد. ايشان از يکسو می گويد: «روشنفكران دينی واقعا متدين هستند، يعنی دين برای آنها صرفاً موضوع تحقيق نيست بلكه موضوع ايمان است». و از سوی ديگر توضيح می دهند که: «روشنفكری دينی در اين مقطع وظيفه دارد به جد به رفع اين زوايد و خرافات بپردازد چرا كه در حال حاضر و در دولت فعلی يكی از چشمگيرترين حركات خرافه ‌پروری شكل گرفته است». من هنوز نتوانسته ام بفهمم که چرا «ايمان به غيب» و اعتقاد به «مهدويت» (که آقای سروش از دل آن بيرون آمده) خرافه نيست اما اعتقاد به چاه جمکران و تأييدات امام زمان در سازمان ملل از آقای احمدی نژاد در قلمرو خرافه قرار می گيرد. و از آنجا که در مورد خرافه پيش از اين سخن گفته ام ديگر در اينجا مکررش نمی کنم. اما دريغ است به اين جملات مشعشع ايشان اشاره نکرد و از سر اين مبحث گذشت. دکتر سروش می گويد«خرد ورزی يكی از عناصر مهم روشنفكری دينی است؛ البته معنای خرد مشخص نيست و تنها يك موجود مبهم وسایه نشین است. ما باید از دستاوردها و میوه آن استفاده کنیم». به قول شاعر« یا مرسل الریاح، تو دانی وانوری
نکتهء دوم اما به ناممکن بودن «نوانديشی دينی» بعنوان بخشی از يک کار سياسی بر می گردد. اگر نوانديشان دينی ما دخالتی در کار سياست نمی کردند، با لطائف الحيل جمهوری اسلامی را موجه و بر حق جلوه نمی دانند و، بر اساس مسلمان بودن و نبودن، جامعه را به خودی و غير خودی تقسيم نمی کردند، کسی از روشنفکران غير دينی را با ايشان کاری نبود و حتی پشتيبانی همه را در راستای کوشش خود برای کمی خرد پذير کردن دين به همراه خود داشتند. در واقع، باور به سکولاريسم اقتضاء می کند که دين و مذهب و ايمان، با همهء رگ و ريشه ها و شاخ و برگ هاشان، از حوزهء حکومت و سياست و قضاوت و آموزش و پرورش کنار زده شده و فقط اجازه داشته باشند «در محدودهء خودشان» به فعاليت بپردازند، در باب امکان يا عدم امکان نوانديشی دينی با هم به بحث بپردازند و هر نوانديش يا سنت گرائی بتواند نظر خود را آزادانه مطرح سازد. اما اگر «روشنفکران دينی»بخواهند، به بهانهء نوانديشی دينی، حکومت اسلامی را پا بر جا کنند و از مرکب حاکميت پائين نيايند، آنچه می کنند به تنها چيزی که شباهت ندارد «نو انديشی دينی» است. در اين صورت اخير، کار آنان در واقع نوانديشی سياسی در زير نقاب دينی برای استقرار هرچه بيشتر حکومت دينی در جامعه است؛ يعنی همان غدهء چرکينی که جسم و جان جامعهء ما را به درد بی درمان امروزش دچار ساخته است
در اين زمينه، اگرچه آقای دکتر سروش کمی مبهم تر از قسمت های ديگر سخنرانی شان بيان مطلب فرموده اند، اما می شود دو نوع استدلال کاملاً متضاد را در پس اين ابهامات ديد
يکی آنجا که سخن ايشان نشان می دهد که «روشنفکری دينی»، و در نتيجه «نو انديشی دينی»، نمی تواند با «سکولاريسم» کنار بيايد. به اين جملات توجه کنيد: «بگذاريد چند ياوه گو به شما بگويند ليبرال يا سكولار. شما كار خود را بكنيد».معنای سلبی اين سخن آن است که روشنفکر دينی نه می تواند‌ سکولار باشد و نه ليبرال. البته، چنانکه می بينيم، در اينجا نيز آقای دکتر سروش بخود اين زحمت را نمی دهند تا توضيح دهند که چرا «روشنفکری دينی» و «سکولاريسم» با هم جمع شدنی نيستند، اما از آنجا که مدعای سادهء سکولاريسم آن است که آقايان ِ به اصطلاح «روشنفکر دينی» لطف کرده و بحث های خود را بيرون از حوزهء سياست انجام دهند، معنای سخن آقای سروش هم آن می شود که ،چنين کاری برای ما مقدور نيست
اما، در عين حال، آقای سروش سياسی شدن «نهضت روشنفکری دينی» را امری ذاتی اين نهضت ندانسته و آن را موضوعی تبعی و حاشيه ای می دانند و می گويند که روشنفکری دينی از آن رو سياسی شده است که با روحانيت سنتی درگير است. و از آنجا که اين روحانيت قدرت را در دست دارد، پس گفتگو با آن نيز زبانی سياسی پيدا می کند. بگذاريد مطلب را از زبان خودشان بشنويم: « روشنفكر دينی به واسطهء نقدی كه از روحانيت و حكومت دارد، ناچار به سیاست کشیده میشود؛ اما بايد توجه داشت (که) حل تمامی مشكلات در بررسی مسائل سياسی نيست. اگر سياست مطرح باشد، تنها يك سهم است. تمام كاركرد روشنفكری دينی سياست نيست
از اين سخن عکس آنچه را که در بالا استنتاج کرديم می شود دريافت. در اينجا ايشان در واقع می گويند که روشنفکری دينی بالذات سياسی نيست. پس، ما ناچاريم بپرسيم که، اگر چنين است، چرا بايد قبول کرد که بين «روشنفکری دينی» و «سکولاريسم» آنچنان تضاد حل ناشدنی و گسترده ای وجود دارد که آقای دکتر سروش مجبور می شوند گفتار معتقدان به وجود «روشنفکری دينی سکولار» را «ياوه گوئی» بخوانند؟
اتفاقاً همهء کوشش روشنفکران غير دينی و سکولار در آن است که به روشنفکران دينی توضيح دهند که اگر شما سودای حکومت کردن اسلامی را از سر به در کنيد (يعنی پيش فرض های سکولاريسم را بپذيريد) می توانيد در ظل يک حکومت سکولار به نوانديشی دينی خود ادامه داده و از اين رهگذر به مردم خود خدمت کنيد. اما تا زمانی که بخواهيد اين دو اسب را يکجا سوار شويد، يعنی هم حکومت اسلامی را حفظ کنيد و هم دست به نو انديشی دينی بزنيد، نه تنها راه بجائی نخواهيد برد بلکه خود نيز ممکن است، در گير و دار ماجرا، دو شقه شويد. بخصوص که خود آقای دکتر سروش هم در اين مورد توضيح می دهند که: «اين نيز يك خيال باطل است كه اگر قدرت سياسی در دست روشنفكران دينی باشد تمام مشكلات حل میشود.حداقل تجربه انقلاب اسلامی نشان داد كه قدرت اگر دست روحانيون باشد،ایران بهشت نمیشود. مسائل ما خيلی ريشه دارتر است‌
پس با اين فتوای روشن مشکل در چيست؟ بنظر من مشکل کسانی همچون دکتر سروش از آنجا آغاز می شود که جز خودش کسی را در لشگر خويش نمی يابد و حرف و سخن نوع اخيرش بوی تنهائی و انزوا می دهد. چرا که متأسفانه در کشور ما دعوای روشنفکر دينی با آخوند هنوز ماهيتی دينی پيدا نکرده است و، در بهترين حالت خود، کوششی سياسی محسوب می شود که با زبان دينی مطرح می گردد. اينکه آقای سروش، در ارزيابی خود از، بقول خودشان، «نهضت روشنفکری دينی» نقائصی گسترده و بنيادين می يابند هم از سر آن است که «روشنفکران دينی» چندان غم دين ندارند که بخواهند وقت خود را برای اصلاح آن تلف کنند. آنان، در پی ِ انقلابی به بيراهه رفته، صاحب امکانات، امتيازات، و مقامات مادی و معنوی باد آورده ای شده اند که حفظ آنها را منوط به حفظ حکومت اسلامی و بيرون راندن سکولاريسم (بعنوان تنها معاند بنيان برانداز آن) می بينند، و از آنجا که دو قشر انحصار طلب آخوند و بسيجی به آنها امکان جولان آزاد را نمی دهند، دست به دامن نوانديشی و روشنفکری دينی شده اند تا از اين رهگذر ـ به اصطلاح عوام ـ زيرآب روحانيت سنتی را بزنند و عقربهء ساعت را به عهد نخست وزيری مهندس بازرگان (و تا حدی مهندس موسوی) برگردانند. اينان همان ملی ـ مذهبی های آغاز انقلاب اند که دست آوردهای تغيير رژيم را از آن خود می ديدند اما به دست آخوند ضربهء فنی شدند
ببينيد تحليل آقای دکتر سروش از وضعيت اين به اصطلاح «نهضت روشنفکران دينی» چيست
روشنفكری دينی هنوز به يك سنت تبديل نشده است. اين نهضت بايد شاعران، نويسندگان، هنرمندان و فیلم سازان خود را داشته باشد. این جریان حق دارد كه شعر به پای او ريخته شود و اذهان را بگيرد. شاعری در رد قبض و بسط (تئوری ِ خود ايشان در زمينهء فقه) مواجب میگیرد و شعر می سراید‌اما، در مقابل، جريان روشنفكری دينی ما شاعری مطرح ندارد كه بتواند زبان شعری اين جريان باشد
روشنفكران دينی بايد آْثار همديگر را بيشتر مطالعه كنند و مطالب آنان نقل مجالسشان باشد. برخی از بزرگان را دیده ام که نسبتهای ناروا به هم میزنند که مشخص است که فقط تيترها را خوانده اند
تركی، اندونزی و ساير زبانهای جهان اسلام آشنا نيستند.‌آشنايی روشنفكران دينی با جهان اسلام بسيار مهم است. متاسفانه روشنفكران ما با زبان‌ البتعكس اين مطلب صادق نيست و آنها بسيار بر روی آثار ما مطالعه دارند. بخش اعظم كتابهای نصر و شایگان وبنده به ترکی ترجمه شده است. متاسفانه در این زمینه ما دچار توهم استغنا شده ایم که نمیدانم از کجا آمده است‌‌
نقد گذشتگان جريان روشنفكری دينی مهم است... بت شکنی از وظایف روشنفکر دینی است. من ندیده ام یک نفر اندیشه های طالقانی را نقد کند. این احترام به طالقانی نیست عین بی احترامیست. جراتها ستانده شده است و کسی به نقد بزرگان نمی پردازد. چه کسی تا بحال به نقد علامه طباطبایی ، بزرگترین فیلسوف اخیر پرداخته است؟ چند نفر تا بحال به تفسیر المیزان نقد داشته اند؟‌
لحظه ای از خود بپرسيم که از اين سخنان تحليلی کدام جمع بندی را می توان تحصيل کرد؟ آيا نه اينکه آقای دکتر سروش با عده ای طرف است که در عين داشتن برچسب «روشنفکری دينی» به هيچ يک از ضوابط اين نام پايبند نبوده و در راستای مقتضيات آن عمل نمی کنند؟ آيا نه اينکه روشنفکری دينی پديده ای است صرفاً و وسيعاً سياسی که می خواهد از نو انديشی دينی استفادهء ابزاری کرده و از آن نردبامی برای رسيدن به پشت بام حکومت اسلامی بسازد؟ و آيا شخصی همچون (دکتر!) محمد خاتمی نماد آشکار اين فرصت جوئی سياسی و سوء استفاده از نو انديشی دينی نيست؟
تازه، به اين تعبيرات بايد حاشيهء مهمی را نيز افزود. اگر، بر فرض محال، سياست زدگی از جريان نو انديشی دينی کنار گذاشته شود، آقای دکتر سروش، کار روشنفکر دينی را (اگر چنين چيزی بتواند وجود داشته باشد) کوشش در راستای تحقق چند چيز می داند
از همان ابتدای انقلاب، ندای "فقه پويا" در ايران بلند شد (البته بوسيلهء خود ايشان)، و گرچه اين دعوت مبنای تئوريك قوی نداشت اما فريادی از سر درد بود تا از "اجتهاد در فروع" بگذريم و به "اجتهاد در اصول" بپردازيم
برخی از دوستان، چون در انتخابات پيروز نبودند، به اين نتيجه رسيده‌ اند که باید به سنتهای مردم بازگردیم چرا که به علت بی توجهی به آن سنتها ناموفق بوده ایم. از آنرو عنوان میکنند ما باید به اشکال سنتی رایج،همچون برگزاری هیتها واجرای همان آیینها بازگردیم. این باور سم قاتلی برای روشنفکری دینی و گم کردن راه است.‌ البته معنی این سخن پشت کردن به سنن مردم و دیانت آنان نیست. اما اگر طایفه ای هدایت فکری مردم را بر عهده میگیرد باید عمل ونظرش یکسان باشد.اگرچه در جامعه ما اینگونه نیست ولی این گناه از جانب کسانی که رهبری فکری جریان روشنفکری دینی را بر عهده دارند اصلا قابل بخشش نیست
لذا بايد خطبه ها‌‌روشنفكری دينی بايد درك تازه خود را از تاريخ دين،امامت ونبوت بيان كند.مادامی که دین اسطوره زدایی نشده است مشکل پابرجاست ومجالس ما حال هوای ديگری داشته باشد».( یعنی که امامت و نبوت خود در اصل دارای ماهيتی اسطوره ای نيستند. اما معلوم نيست که اگر از امامت و نبوت اسلامی و شيعی اسطوره زدائی شود از آنان چه باقی می ماند. در اين مورد بايد برای دکتر سروش و پيروانش آرزوی موفقيت کرد و نشست و ديد که از ديگ پخت و پز آنان چه معجونی بيرون خواهد آمد)
‌ديگر نبايد برای استخراج مدرنيته سراغ متون دينی برويم. اين نكته يكی ازچاله هایی بود كه كثيری از روشنفكران در آن فرو رفتند اما، به وسيله خرد وانصاف (يعنی مقالات و کتاب های خود ايشان)، روشنفكران دينی از اين دام هم بيرون جهيدند تا ديگر آن همه وقت و انرژی كه مصروف استخراج علم و فلسفه و سياست مدرن از متون دينی شده بود، منتفی شود
‌ و بالاخره «بايد باور كنيم آن دين سهله وسمحه ای كه بر محمد (ص) نازل شد،هیچكدام از اين اضافات را نداشت و نه تنها مانع و سد مسلمانان نبود بلكه باعث چالاكی و چابكی آنان نيز بود و ما امروز بايد خود را از اين قيود و بندها رها سازيم تا بتوانيم، به همان چالاكی و چابكی مسلمانان صدر اسلام، در راه دين حركت كنيم
اگر اين سخنان را مبانی اوليهء روشنفکری دينی بدانيم و در عين حال آن را با کاستی ها و غفلت هائی که آقای دکتر سروش در مورد روشنفکران دينی برشمردند مقايسه کنيم، در می يابيم که در دنيا جز خود آقای دکتر سروش هيچ روشنفکر دينی ديگری وجود ندارد. و لابد به همين دليل هم هست که در پيچش های سخن ايشان اين همه خودستائی و خود شيفتگی شگفت متظاهر می شود
اما، در عين حال، اين را هم فراموش نکنيم که عاقبت ِ نسخه پيچی ِ آقای دکتر سروش همانی است که حجه الاسلام اشکوری آن را، در همان جلسات، اما با زبانی عاميانه تر بيان کرده بود: «بازگشت به صدر اسلام». من در اين تعبير شباهت شگفتی هم با تفسير «جامعهء مدنی» از جانب آقای خاتمی، آنجا که آن را مساوی با «مدينه النبی» دانستند، می بينم. ايشان نيز عاقبت روشن کردند که وقتی در نطق های انتخاباتی خود از «جامعه مدنی» سخن می گفتند قصدشان بازگشت به صدر اسلام بوده است. و، همچنانکه ديديم، جريان روشنفکری دينی آقای دکتر سروش هم تازه می خواهد ما را به همان «صدر اسلام» که در «مدينه النبی» وجود داشت برگرداند
من، در پايان اين غوطه زدن مشکل، در يک سخنرانی بی در و پيکر و افطار زدهء سرشار از تضاد، بايد بعنوان يک نويسندهء پيرو به سکولاريسم از يکسو و معتقد به ضرورت دامن زدن به نوانديشی دينی، از سوی ديگر، گفته باشم که نوانديشی دينی مبتنی بر سکولاريسم تنها راه بارآور کردن اين نوانديشی ضروری و حياتی است. اما سکولاريسم اقتضاء می کند که همهء معضلات دينی در بيرون از قلمرو حکومت و سياست حل و فصل شوند و در اين کار دوم خردادی ها و مشارکتی ها و ملی ـ مذهبی ها و مجاهدين انقلاب اسلامی ها به کار نمی آيند. نوانديشی راستين دينی در عالم مصلحت انديشی های سياسی نمی گنجد و اگر هم نتيجه ای از آن حاصل شود، هيولائی بی شاخ و دم خواهد بود، که دين را کلاً از تنها جنبهء احتمالاً مفيد آن، که اخلاق باشد، خالی می کند



ادامه / بازگشت

Sunday, November 12, 2006

سکولاریسم اسلامی؟

هفتهء پيش آقای سعيد حجاريان، عضو شوراي مركزی حزب مشاركت اسلامی و، بقول خبرگزاری فارس، عضو ارشد جريان اصلاح‌طلب، ضمن اعلام شجاعانهء (!) ضرورت مبرم «اسقاط دولت ايدئولوژيک دينی»، به طرح نظرات تازه ای در زمينهء سکولاريسم، يا بقول خبرنگار «تفكيك حوزهء دين و سياست»، دست زده اند که به صورتی افشاگرانه نوع انديشهء سياسی و چگونگی ِ نظريه پردازی در اردوگاه «اصلاح طلبان حکومت ولايت فقيه» و کارکرد اين نظريه پردازی را در عالم سياست ايران روشن می سازند
خبرنگار: آيا سخنان شما در زمينه لزوم تفكيك حوزه دين و سياست به معناي لزوم ديوار كشيدن بين اين دو حوزه است؟ حجاريان: من بين دين و ايدئولوژي تفاوت مي‌گذارم. ايدئولوژي يك مفهوم مدرن است و دولت‌هاي ايدئولوژيك به يكسان ‌سازي تمايل دارند؛ يعني اينكه دولت مي‌خواهد در ضمير مردم تصرف كند و در عرصه خصوصي مردم دخالت كند... ما بايد خيلي مواظب باشيم كه به اين دام نيافتيم؛ چون علاوه بر تبعات سياسي، اجتماعي و رواني پيامدهاي اخلاقي مهمي هم در پي دارد؛ مثل رياكاري، تملق، چاپلوسي، رانت‌خواري و غيره. چنين نظامي قطعاً به بيان فارابي جزو «مدينه ‌هاي ضاله» خواهد بود كه نه تنها حفظ آن واجب نيست؛ بلكه اسقاط آن از اوجب واجبات است؛ ولو آنكه نامي ديني را يدك بكشد. خبرنگار: پس معتقد به جدايي دين از سياست به صورتي كه بين آنها ديواري كشيده شود و كاملاً از هم جدا شوند، نيستيد؟ حجاريان: نگرانم كه در ايران تحت عنوان «دولت ديني» به سمت «دولت ايدئولوژيك» پيش برويم و خواه ناخواه دچار همان عوارضي شويم كه اتحاد شوروي و حزب بعث شد. پايان نقل قول
قبل از هر چیز، از سخن خود ایشان وام میگیرم که، بین دین و سیاست تفکیکی نمی بینند بلکه می خواهند بین دین و ایدولوژی دیوار بکشند. ایدولوژی یک مفهوم مدرن نیست بلکه نوع برداشت خواننده از دین و سوءاستفاده از آن است پس مادامی که دین بوده است، ایدولوژی هم در کنار آن بوده و چیز جدیدی نیست. از سوی دیگر ابراز نگرانی نموده اند که تحت عنوان دولت دینی به سمت دولت ایدولوژیک پیش برویم. آیا به این سمت نرفته ایم؟ و اگر نرفته ایم چرا احساس نگرانی میکنند؟ آیا تفکیک بین دین وایدولوژی، خود یک نوع ایدولوژی نیست؟ و با وجود حکومتی دینی چگونه میتوان از دخالت دین و ایدولوژی در آن جلوگیری کرد؟ این عین تغییر است نه اصلاح، باوجود اینکه اینان خواهان اصلاح هستند نه تغییر، در این مهم، بدنبال سرخط دایره میگردند. براستی چگونه میشود هم جمهوری اسلامی را قبول داشت و درصدد اصلاح آن برآمد و هم خواهان جدایی پسوند اسلامی از آن شد؟ در پی آمد چسباندن پسوند اسلامی به واژه جهانی جمهوری، اینک درصدد چسباندن این اضافه به سکولاریسم نیز هستند. "سکولاریسم اسلامی". این یکی به مراتب از دیگری مضحکتر است، یعنی "جدایی دین از سیاست" با حفظ خود دین

در این رابطه به نظرات دکتر نوری علا نیز نگاهی می اندازیم
ايشان(سعید حجاریان) سکولاريسم را در جنگش با ارتجاع مذهبی (يا دين ايدئولوژيک شده) تأييد می کنند يا، در واقع، زحمت اين کار را بر عهدهء اين حريف می اندازند. اين کار تاکتيک معروف «ز هر طرف که شود کشته، سود اسلام است» را به خاطر می آورد. 2. ايشان با قايل شدن به تفکيک بين «دين» و «دين ايدئولوژيک شده» در واقع «دين حاکم» را از دم چک سکولاريسم خارج می کنند. 3. ايشان با اين کار می گويند که ما اسلاميت جمهوری اسلامی را در اتصال آن به دينی می بينيم که ايدئولوژيک نشده باشد. 4. ايشان با اين کار همان سکوی پرش اصلاح طلبی اسلامی را بصورت کاملاً نو تأکيد و تأييد می کنند: «جمهوری اسلامی ِ دور از ايدئولوژی» همان ولايت فقيه مشروط است و ما از آن دفاع می کنيم! بدين سان، آقای حجاريان با ذهن نظريه پرداز خود، که من در حوزهء جامعه شناسی سياسی آن را شبيه ترين نسخه برداری از ذهنيت نيکولو ماکياولی (سياستمدار عصر رنسانس ايتاليا) می بينم، يکبار ديگر همهء صغری و کبری ها را آنگونه می چيند که، در پايان، بقای جمهوری اسلامی ِ اصلاح شده و ولايت فقيه ِ مشروط گشتهء ايشان تضمين شود. پرسشی اساسی مطرح می شود: اگر دين با ايدئولوژی فرق دارد، اين فرق از چه بابت است؟
اگر کار ايدئولوژی «تصرف در ضمير مردم و دخالت در عرصهء خصوصي آنها» ست می توان نتيجه گرفت که، پس، در مقابل آن، دين آنچنان نهادی است که قصد تصرف در ضمير مردم و دخالت در عرصهء خصوصی آنها را ندارد. و از آنجا که ايشان معتقدند که مشکل جمهوری اسلامی آن است که دين در آن تبديل به ايدئولوژی شده، بايد نتيجه گرفت که هم اکنون دين در جمهوری اسلامی مشغول «تصرف در ضمير مردم و دخالت در عرصهء خصوصي آنها» ست و نبايد چنين باشد و بايد در سقوط آن کوشيد (ايشان البته در اين مورد احتياطاً لفظ «اسقاط» را بکار می برند). باز نتيجه می گيريم که ايشان معتقدند که اگر دين در جمهوری اسلامی تبديل به ايدئولوژی نشود،می توان حامی جمهوری اسلامی بود و آن را برای هميشه از خطر اسقاط نجات داد. اما، از نظر من، آقای حجاريان در تمام آنچه هائی که دربارهء دين نيآلوده به ايدئولوژی و دين ايدئولوژيک شده (که ايشان بجای آن فقط از واژهء «ايدئولوژی» استفاده می کنند) گفته اند ـ و درست هم گفته اند ـ يک نکتهء کليدی را عمداً کنار گذاشته اند تا «نظريه پردازی» ِ جديدشان منسجم و درست از آب درآيد. بگذاريد اين نکتهء کليدی را به صورت پرسشی جامعه شناختی مطرح کنم: «دين (به عنوان يک نهاد اجتماعی) چگونه و در جريان کدام فرآيند اجتماعی می تواند تبديل به ايدئولوژی (به عنوان يک نهاد اجتماعی ديگر) شود؟» تمام کوشش آقای حجاريان برای احتراز از پاسخگوئی به اين پرسش است، چرا که پاسخ درست به اين پرسش، از منظر جامعه شناسی سياسی، کل ساختمان نظری ايشان را در هم می ريزد. به شرح زير: 1. دين اسلام اتفاقاً صريحاً و بصورتی مکرر اعلام کرده است که قصد «تصرف در ضمير مردم و دخالت در عرصهء خصوصي آنها» را دارد و همهء ماجرای تأسيس حکومت اسلامی و اِعمال امر به معروف و نهی از منکر از همين قصد ِ صريح ناشی می شود. پس، اگر تعريف کارکردی آقای حجاريان از ايدئولوژی را بپذيريم، اين تعريف قطعاً شامل کل دين اسلام می شود و، مطابق نظر ايشان، کل دين اسلام در بنياد خود يک ايدئولوژی است که تظاهر به دين بودن می کند. در نتيجه، بنا بر فتوای خود ايشان، بايد کوشش کرد که چنين دينی هرگز دستش به حکومت نرسد چرا که عوارض اين دسترسی همانی است که آقای حجاريان می گويد. 2. مفهوم «ولايت فقيه» (حتی در شکل مشروطی آن که مورد موافقت و ايده آل ايشان است) صريجاً حکايت از قصد اين آقايان نه تنها در راستای «تصرف در ضمير مردم و دخالت در عرصهء خصوصي آنها» بلکه در جهت صغير دانستن مردم و ارشاد و تصميم گيری بجای آنان می کند؛ وگرنه ضرورتی برای طرح اين تئوری و تأسيس آن مسند وجود نخواهد داشت. 3. چنين بنظر می رسد که آقای حجاريان معتقد است که «اسلام راستين» دينی است که نيت «تصرف در ضمير مردم و دخالت در عرصهء خصوصي آنها» را با خود ندارد. در آن صورت بايد پرسيد که چرا آقای حجاريان می خواهد چنين دين نازنينی را، که نه به ضمير مردم کار دارد و نه در عرصهء خصوصی آنها دخالت می کند، از طريق تأسيس حکومت ولايت فقيه، تبديل به يک ايدئولوژی کند.اما در ساحت علوم اجتماعی يکی از مشخصات اوليهء ايدئولوژی همانا ارادهء معطوف به احراز قدرت است، همانی که آقای حجاريان در عبارت «تصرف در ضمير مردم و دخالت در عرصهء خصوصي آنها» فشرده اش کرده اند. ايدئولوژی، برای رسيدن به اين مقصود، بايد که حاکميت و قدرت را ـ چه مستقيم و چه غيرمستقيم ـ در دست داشته باشد تا بتواند «تصرف و دخالت» کند. يعنی پشت هر ارادهء معطوف به قدرتی يک ايدئولوژی ايستاده است. از اين منظر که بنگريم، می بينيم که اگرچه اديان، به لحاظ کوشش برای تنظيم رابطهء فرد با خدا و عالم غيب در حوزهء خصوصی اشخاص، با ايدئولوژی فرق دارند، اما به محض اينکه پا را از اين گليم فراتر نهاده و وارد عرصهء عمومی شده و دست بکار تصرف و دخالت در عرصهء خصوصی شوند کلاً به ايدئولوژی تبديل می شوند. يعنی نمی توان يک دين غير ايدئولوژيک را در قدرت شريک کرد و از آن توقع داشت که دين باقی بماند و به ايدئولوژی تبديل نشود. اين کل سوء تفاهمی است که از «روز ازل ِ» پيدايش نوانديشی ِ «دينی / سياسی» در انديشهء متفکران اسلامی شکل گرفته و ما را به مقطع کنونی حکومت اسلامی و ولايت فقيه رسانده است. به کلام ديگر، اين متفکرين بجای اينکه بکوشند راه غير ايدئولوژيک کردن دين اسلام را پيدا کنند (امری که تنها راه توفيق نوانديشی دينی معاصر است) تمام سعی خود را در ايدئولوژيک کردن دين اسلام بکار برده و از هزار راه مختلف به دنبال آن بوده اند که چگونه اين دين را به حکومت برسانند، و اگر رسيد در حکومت نگاهش بدارند. از اسدآبادی گرفت تا عبده، از دکتر شريعتی گرفته تا دکتر کديور، از مهندس بازرگان گرفته تا دکتر هاشم آغاجری، و از آيت الله خمينی گرفته تا دکتر سروش، هيچکدام به اين نکتهء بديهی ِ جامعه شناختی توجه نکرده اند که، با اين کار خود، مشغول نواختن شيپور از ته گشادش هستند و حاصل کارشان چيزی جز تبديل دين به ايدئولوژی نيست
نمی دانم چرا آقای حجاريان صفوف حزب بطئی الحرکت مشارکت را ترک نکرده و به شورای مقاومت نمی پيوندند؟ باری، می خواهم بگويم که اين پرسش بيست و شش هفت سال پيش هم مطرح و معتبر بود که: اگر قرار است ما، در وطن عزيزمان، چنين جامعه ای بسازيم، چه مرضی داريم که اسم آن را «جمهوری اسلامی» بگذاريم و آنگاه بکوشيم که در هر قدم اسلاميت اش را از «تصرف در ضمير مردم و دخالت در عرصهء خصوصي آنها» دور نگاهداريم؟ اين داستان بيشتر به درد مطالعات زيگموند فرويد در زمينه عقدء خودآزری می خورد


ادامه / بازگشت

Wednesday, November 01, 2006

سرزمین هزار خرافه و یک خرد

به نقل از پویشگران و به قلم دکتر نوری علا
اين روزها، در پی يک سال حکومت ِ مدرسهء حقانی در قامت رياست ِ آقای احمدی نژاد، بازار اتهام زنی در زمينهء «اشاعهء خرافات» بسيار گرم شده است. از اين سو اصلاح طلبان ـ چه مکلا و چه معمم ـ با لبخندهای عاقل اندر سفيه خود به هيئت دولت و رئيس آن می نگرند و سر می جنبانند که اين خانم ها و آقايان همه عقب افتاده و خرافات زده اند. چاه جمکران در نظر ملی ـ مذهبی ها نماد گسترش خرافات است. و از آن سو خبر پشت خبر می رسد که دولت بودجهء کشيدن جادهء شش خطه از چاه جمکران به محل اقامت «مقام معظم رهبری» را تصويب کرده است، يا احمدی نژاد سر راه خود برای مذاکره با آيت الله نوری همدانی زيارتی هم در جمکران داشته اما انتشار خبر آن را ممنوع کرده است. کاريکاتورهای احمدی نژاد با هالهء نورش در سازمان ملل اينجا و آنجا به چشم می خورد. از آن سو، قوهء قضائيه آقای ابطحی بزرگ را به جرم ادعای تماس با امام زمان و «اشاعهء خرافات» دستگير کرده است. سايت باز تاب می نويسد: «با بي‌توجهي مسئولان فرهنگي به اقدامات محافل مروج خرافات، فعاليت‌هاي اين محافل، گسترش يافته و به تدريج رسمي مي‌شود... برخي از افراد سودجو با سوءاستفاده از شرايط به وجود آمده، كسب و كار جديدي براي خود دست و پا كرده‌اند و به تازگي براي گسترش ابعاد فعاليت خود، به چاپ آگهي‌‌هاي گوناگون دست زده و با توزيع آن در خانه‌هاي مردم، آنان را به بهره‌برداري از خدمات ارزشمند! خود فرا مي‌خوانند. از جمله اين خدمات، گشايش رزق و روزي، گشايش بخت دختران، فالنامه، سركتاب و ستاره ‌بيني است! عوامل اينگونه مؤسسات، با سوءاستفاده از برخي اعتقادات مردم، ضمن ترويج خرافات، مبالغ قابل توجهي نيز به خود اختصاص داده اند

براستی «خرافه» چيست و از کجا می آيد و چگونه است که اتهام گسترش خرافات نه از جانب بی دينان به دينداران که از جانب خود گروه ها و شخصيت های مذهبی به يکديگر وارد می شود؟ بگذاريد اين هفته کمی در مورد مفهوم «خرافه» تأمل کنيم. کتاب لغت را که باز کنيم می بينيم که در برابر واژهء «خرافه» (يا «خرافت») نوشته اند: «سخن بيهوده، حديث باطل، افسانه، اسطوره». آشکارا، معنای ِ کلی ِ اين برابر نهاده ها آن است که هر سخن ِ غير قابل اثبات، هر حرف بی پايه و اساس، هر گفتهء غير قابل تحقيق را می توان «خرافه» دانست. بنا بر اين، منظور سايت بازتاب از سهل انگاری مقامات در جلوگيری از اشاعهء خرافات بدين معنی است که اقدام موسسات «برای گشايش رزق و روزي کسان، گشايش بخت دختران، فالنامه گرفتن، سركتاب باز کردن و ستاره ‌بيني»، همه، اموری بيهوده و باطل و افسانه ای و جعلی اند. بازتاب اما به ما نمی گويد که اگر اين ها خرافه اند چرا اعتقاد به معراج و شق القمر و طيران الارض پيامبر خرافه نيست
می دانيم که در غرب، از ديرباز، و از ديد معناشناسی، واژگان زبان را به خوشه ها يا مجموعه های مختلفی تقسيم می کنند که هريک می توانند ما را در درک ابعاد چند لايهء مفهومی يک واژه کمک کنند. مثلاً، وقتی در «گنجينه های واژگانی» ِ زبان های فرنگی به جستجوی يک واژه می پردازيم، آنچه به دست می آوريم فهرستی از خوشه های واژگانی است که به ما نشان می دهد واژهء مورد نظر ما به چند خوشه مفهومی وابسته است. اگر در اين گنجينه ها به جستجوی واژهء «خرافه» برآئيم می بينيم که اين مفهوم به سه خوشهء واژگانی ِ «جعل»، «نادانی» و «ساده لوحی» وابسته است. يعنی مفهوم «خرافه» در داخل مثلثی قرار دارد که سه ضله آن را سه خوشهء مفهومی تشکيل می دهند
ضلع نخست به توليد کنندهء خرافه ای مربوط می شود که خود می داند سخنی که می پراکند باطل و جعلی و بيهوده است و چنين می کند، که در اين صورت او آدمی شياد است و حقه باز و پشت هم انداز و دروغزن و مردم فريب. ضلع دوم مثلث هم از آن سازنده و مبلغی است که خود به آنچه تبليغ می کند باور دارد که در اين صورت کار او را می توان ناشی از جهل دانست و نادانی، ترک استدلال، خردگريزی، بی خبری، بی اطلاعی، ابهام زدگی، آموزش نيافتگی، به مکتب نرفتگی، خامی، تاريک انديشی، بی سوادی، کم عقلی، کم دانشی، و کج فهمی. (در اينجا وارد بحث روانشناسيک ِ بيماری هائی همچون «اسکيزوفرنی»، روان پريشی، و چند شخصيتی شدگی نمی شوم و حوزهء کار را به همين نظر معناشناسی در گنجينه های واژگانی محدود می کنم). و در ضلع سوم مثلث ِ «خرافه گستری» هم کسی ايستاده است که خرافه ای را که می شنود و می خواند باور می کند. در مورد چنين کسی، علاوه بر صفات ذکر شدهء بالا می توان مفاهيمی همچون سادگی، ساده لوحی، زودباوری، کورکورانه باوری، بی چون و چرا پذيری، تلقين پذيری، خودفريبی، آرزوپنداری، و کژ داوری کردن را نيز افزود
بدينسان خرافه پروری و خرافه گستری در حوزه ای اتفاق می افتد که يک سرش در سرزمين دروغزنی و شيادی قرار دارد و سر ديگرش در کشور نادانی و جهل و ساده لوحی. در آن سر که تزوير و ريا خانه دارد خود بخود انکار عمدی عقل و تحقير خرد نيز جای گرفته است، و در آن سر که جهل و ساده لوحی حاکم است، کسی هنوز به ضرورت حاکميت خرد در استنتاج ها و قضاوت ها پی نبرده و راه استفاده از آن را نياموخته است. راستی اينکه جهان خرافه، جهان تاريک خردگريزی و گوسفند بودگی و چرا کردن در سرزمين بی چرائی هاست
در طول تاريخ همواره خرافه هنگامی شکل گرفته است که برای آدمی پرسشی پيش آمده و او، به لحاظ بی اطلاعی و مجهز نبودن به روش های راه بردن عقل، برای پرسش مزبور پاسخی بی اساس يافته است. البته اين امر در حوزهء تاريخ علم هم، که ظاهراً حوزهء فرمانروائی عقل و خرد است، وجود داشته و حتماً در آينده هم وجود خواهد داشت. مثلاً اکنون ثابت شده است که مسطح بودن زمين خرافه ای بيش نيست. يا گرفتگی ماه ربطی با پيدايش برخی از امراض ندارد. اما مهم آن است که در حوزهء علم واقعی (و نه آنکه در حوزه های «علميه» به «علما» ی آينده می آموزند!) کوششی عمدی برای يافتن پاسخ های نادرست به کنجکاوی ها صورت نمی گيرد و همهء تلاش های ممکن برای جلوگيری از آسان گيری و باطل گرائی به عمل می آيد. به همين دليل تاريخ بلند بشر تاريخ خروج تدريجی و دردناک او از سياهی ِ خرافات نيز هست
در برابر آنچه پيرامون «علم» گفتم، بايد دانست که برخی از نهادهای اجتماعی، بنا بر زمينه های پيدائی خود، اساساً کارکردی در جهت توليد خرافه دارند چرا که پايهء ساختمان شان بر «سخن بيهوده، حديث باطل، و افسانه و اسطوره» هائی نهاده شده که با هيچ آزمايشی قابل اثبات و تجربه نيستند. مثلاً اعتقاد به اينکه انسان دارای روحی است که پس از مرگ تن او باقی می ماند و از جهان مادی به جهانی ماوراء آن منتقل می شود، از آنجا که قابل اثبات و تحقيق و تجربه نيست، می تواند به صورت نهادی آفرينشگر خرافه درآيد. شما همين که به وجود عالمی در ورای عالم قابل حس و تجربهء مادی معتقد شديد، خودبخود دری را بر حوزه ای گشوده ايد که هرتصوری در آن جزو ممکنات تلقی می شود. يا اگر فکر کنيد که هر آدميزاده دارای «سرنوشت» تعيين شده ای است، ديگر راه را برای برخاستن انواع فال بينی ها و کف بينی ها و رمالی ها و غيبگوئی ها هموار ساخته ايد. بدين لحاظ، شرط جلوگيری از توليد خرافه خشکاندن ريشه های اين شجرهء زهرآگين است
يکی از کارخانه های تاريخی توليد خرافه، «مذاهب» هستند که اگرچه در «اعتقاد به عالم غيب و وجود روح» با «اديان» يکی هستند و ادامهء منطقی آنها محسوب می شوند اما با آنها تفاوت هائی ماهوی دارند. دين همان اعتقاد کلی به آفريدگار و آفرينش و جهان باقی است؛ اما مذهب، با تکيه بر همان اعتقادات کلی، ساخته می شود تا روابط پيروان خود را با آفريدگار و جهان باقی تنظيم کند. مثلاً اگر قرآن را کتاب دين اسلام بگيريم، خواهيم ديد که، در مقايسه با آن، کل احاديث و روايات و فتاوی آخوندها (مثلاً آنچه که در برابر يک جلد قرآن به صورت بيست و پنج جلد کتاب بحارالانوار مجلسی در آمده) چيزی جز مجموعه ای از خرافات ساختهء دست شيادان و مؤمنان ـ به يکسان ـ نيست. و يا، با اينکه پيامبر اسلام خود را معصوم نخوانده و قرآن به او سفارش کرده است که به مردمان بگو که علم غيب نداری و از آينده بی خبری، مذاهب اسلامی برای او عصمت و علم غيب قايل می شوند و مذهب شيعه اين دو دارائی محيرالعقول را به فرزندان او نيز تسری می دهند. يعنی، به وجود عالم غيب که ايمان آورديم، تنها کافی است هرکس بنا بر تصور خود آن عالم را در ذهن خويش باز سازی کند و آن بازسازی را همچون مجموعهء خبری ِ موثقی در برابر ديگران بگذارد
در فرهنگ لغت، در زمرهء مفاهيم مربوط به خرافه، به واژه های ديگری همچون طامات و شطحيات و کرامات نيز بر می خوريم که به «اقوال پراکنده و گزاف و بی پايهء صوفيه» مربوط شده و «بيان امور و رموز و عباراتی محسوب می شوند که حال و شدت سفر معنوی صوفی و درويش و پير و شيخ خانقاه را وصف می کنند». نمونهء اعلای اين خرافه های بی مغز و معنی را می توان در اثری همچون «تذکره الاولياء» يافت. بگذاريد فقط يک جمله از کتاب را، در وصف شيخ بايزيد بسطامی، برايتان نقل کنم تا خود حديث مفصل از اين مجمل بخوانيد: « مادرش نقل کند که: هرگاه که لقمه به شبهت در دهان نهادمی ، او در شکم من در تپيدن آمدی ، و قرار نگرفتی تا بازانداختمی
اما می دانيم که آخوند، بعنوان يکی از عوامل اصلی ِ گسترش خرافه، همين بايزيد را کافر می داند. چرا و چگونه؟ پاسخ روشن است: هريک از طرفين دعوا تنها از موضعی که در آن نشسته است به بيرون از حوزهء باورهای خود می نگرد و به سخن ديگرانی که به چيزهائی غير از مجموعهء باورهای او يقين دارند گوش فرا می دهد و، ناگزير، به آنان همچون آدميانی خرافه زده نگاه می کند. يعنی، برای هرکس آنچه که در حوزهء باورش نمی گنجد خرافه محسوب می شود، حتی اگر خود تا گلو در لجن خرافه فرو رفته باشد. و اينگونه است که مثلاً، آخوندی بنام مشکينی ـ که رئيس مجلس خبرگان رهبری است ـ از يکسو اعلام می کند که فهرست نام نمايندگان مجلس هفتم به امضاء امام زمان رسيده است و، از سوی ديگر، معتقد است که مدعيان تماس با امام زمان را، به جرم خرافه گستری، بايد به زندان افکند و تعزيز کرد. يعنی، آخوند، صوفی را اهل طامات می داند و صوفی، آخوند را مصدر زهد ريائی؛ و هر يک آن ديگری را به خرافه پروری متهم می سازد. اگرچه دکتر معين، نامزد رياست جمهوری اخير، در مقام اصلاح طلبی و خردورزی، احمدی نژاد و طايفه اش را خرافات زده می بيند اما وقتی از خودش می پرسند که «چرا با اينکه، پس از رد صلاحيت شدن، گفته بودی که با حکم حکومتی به صحنهء انتخابات بر نمی گردی اما برگشتی؟» می گويد «با قرآن استخاره کردم و آيه خوب آمد!» سايت بازتاب هم، که متعلق به بخشی از مذهبيون حاکم بر ايران است و صفحاتش را که می خوانی از بوی عفن خرافه به سرگيجه دچار می شوی، چنانکه ديديم، از گسترش خرافه در تعب است و تقاضای جلوگيری از آن را دارد
و اينجاست که در همهء زبان ها به حوزهء معنائی ديگری برای مفهوم «خرافه» نيز دست می يابيم که نسبيت اين مفهوم را ـ در ارتباط با موضع گوينده ـ با روشنی بيشتری آشکار می سازد. يعنی، در گنجينه های مفهومی / زبانی، واژه ی «خرافه» با حوزه ديگری از مفاهيم هم ارتباط دارد که توجه به آنها جالب است. در اين گنجينه ها می توان، در جوار خرافه، واژه های تازه ای را نشسته ديد همچون: ارتداد، زندقه، کفر، الحاد، بدعت، رفض، فساد عقيده، بدمذهبی، لامذهبی، بدآموزی، بي دينی، و بد دينی
معنای اين حرف آن است که گروهی از اهل خرافه، از جانب خرافاتيان ديگر، بخصوص خشک انديشان ِ مذهبی، به همهء اينگونه «مفاسد» منتسب شده و بخاطر آن جزا ديده اند. براستی که، در هر کجای تاريخ و جغرافيا، از نظر صاحبان مذاهب حاکم همهء کافران و مرتدان و لامذهبان و بد مذهبان و بی دينان و ملحدان و بدعت گزاران، در واقع مشغول و مسئوول ِ خلق و اشاعهء خرافه اعلام شده اند. بخشی از شيعيان بخشی ديگر را به خاطر «غلو» در حق امامان کشته اند و غلو را سرمنشاء خرافات دانسته اند. اما همين آخوندها وقتی به سخنان امثال دکتر هاشم آغاجری رسيده اند که منکر از پا زائيده شدن امامان و قرآن خواندنشان در بدو تولد شده، او را به جرم «انکار مسلمات دين مبين» به حبس انداخته و به اعدام محکوم کرده اند
بدينسان، جغرافيای خرافه نيز دارای مرزهای خودی و غيرخودی است و اين مرز را هيچ چيز جز يقين ها و باورهای از بنياد خرافی ِ درون مرزنشينان تعيين نمی کند. يعنی، آنجا که عقل راه ندارد، حاکم و محکوم، خودی و غير خودی، و خرافه آفرين و خرافه ستيز همگی اهل خرافه اند
حال اگر به همان معنای فرهنگ واژگانی خرافه برگرديم (آنجا که گفته شد خرافه معادل «سخن بيهوده، حديث باطل، افسانه، اسطوره» است) در مي يابيم که برای برگذشتن از خرافه ـ بی آلودگی به آن ـ چاره ای نيست جز آنکه همه نوع خرافه را طرد کرده و يکسره بر هرچه سخن بيهوده، حديث باطل، افسانه و اسطوره است خط بطلان بکشيم و تنها به آن نوع خردی توسل جوئيم که ما را به گمراههء خرافه های جديد رهنمون نمی شود
براستی که می توان گفت، در طول تاريخ، و در برابر کارخانجات معدود توليد دانش های خردپذير و مفيد، هزاران کارخانهء توليد خرافات و طامات در سرزمين ما به کار مشغول بوده و دل و مغز آدم ايرانی را پوکانده اند. و به همين علت هم هر کس، به يمن تجربيات خردپايهء خويش، از چنبرهء اين جعل ِ گسترنده رهيده باشد مجدانه کمر بر مبارزه با آن بسته و در رفع آن به زبان های مختلف کوشيده است. در اينجا، مثل هميشه، دوست دارم در اين مورد نيز سخنانی از حافظ شيراز را بمدد بگيرم، با توجه به اينکه او هم در دل همين لجن پروريده شده و بيشتر ديوانش هم از همينگونه خرافه و طامات آکنده است. اما آنجا که به روشنائی می رسد، نبوغ بی نظيرش در خدمت مبارزه با لجنزار خرافه باوری بکار گرفته می شود. به سخنش گوش کنيم که می گويد
خيز تا خرقهء صوفی به خرابات بريم
شطح و طامات به بازار خرافات بريم
شرممان بد ز پشمينهء آلودهء خويش
گر بدين فضل و هنر نام کرامات بريم
ساقی بيا! که شد قدح لاله پـُر ز می
طامات تا بچند و خرافات تا به کی؟
مسند به باغ بر، که به خدمت، چو بندگان
استاده است سرو و، کمر بسته است نی
صوفی گلی بچين و مرقع به خار بخش
وين زهد خشک را به می خوشگوار بخش
طامات و شطح در ره آهنگ چنگ نه
تسبيح و طيلسان به می و ميگسار بخش
در اين ابيات ما پژواک ذهنی را که از خيال عبث می برد و به ساحت طبيعت و واقعيت بر می گردد را می شنويم ـ ساحتی که فقط در آن علم می تواند خردپذير بماند و خردپايه گسترش يابد. در اينجا اصرار من بر خرد پذير و خردپايه ماندن ساخته های ذهن بی سبب نيست. بنظر من بايد در اين نکته باريک شد که مفهوم «راه بردن درست خرد» از خود مفهوم «خرد» مهمتر است. علت هم آن است که همهء انسان ها به دستگاه مغز مجهزند و اين دستگاه، علاوه بر صدها چيز ديگر، جايگاه خرد هم هست. پس در هرکس «خرد» وجود دارد. آن کس که ناخن خود را می گيرد و در همان زمان رعد و برق در آسمان ظاهر می شود و او می پندارد که رعد و برق بر اثر ناخن گرفتن او حادث شده هم، در واقع، بمدد بکار گيری خرد خويش ـ که نظامی علت جوست ـ به اين نتيجهء خرافی می رسد. يعنی بين ناخن گرفتن خود و ظهور آذرخش در آسمان رابطه ای علت و معلولی برقرار می کند. اما آنچه در اين ميانه مفقود است و منجر به شکل گرفتن چنين خرافه ای می شود عدم آگاهی شخص است نسبت به روش های درست بکار گيری نيروی خرد خويش
شايد مثالی ديگر در اين مورد مسئله را روشن تر کند. فيلسوفان يکی از روش های بکارگيری درست خرد برای رسيدن به استنتاجات علمی و درست را «امکان تکرار تجربه» می دانند. و اگر نيک بنگريم می بينيم که زمينهء پيدائی اغلب خرافه ها تجربه های غير قابل تکرارند. يکی روح می بيند، ديگری گرفتن ناخن و آمدن رعد و برق را يکجا تجربه می کند، و آن يکی فال می گيرد و درست در می آيد. اما ـ طرفه اينکه ـ شاخصهء همهء اين خرافه ها ادعای پايداری و قابليت تکرار آنهاست. به متن يک کتاب فالگيری توجه کنيد: «اگر شمعی با شعلهء آبی بسوزد نشانهء آن است که روحی در اطاق است». می بينيد که در اينجا خرافه با صلابت يک سخن علمی مطرح می شود؛ مثل اينکه گفته باشيم «اگر ورق کاغذی را روی شعلهء شمع نگاه داريد آتش می گيرد.» اما اين يکی ـ در شرايط متناظر ـ تجربه ای قابل تکرار است حال آنکه ديگری دارای هيچ بنياد قابل تکراری نبوده و استمرار آن را اعتقاد و يقين شنونده و گوينده تضمين می کند
جالب اينجاست که برخی از مذهبيون، از يکسو، همين فقدان قابليت تکرار را دليل اصالت امور خارق العاده دانسته و، از سوی ديگر، به مدد همان، وجود خرافه را اثبات می کنند. در متنی از نويسندهء نوانديش ِ مذهبی ِ معاصرمان، آقای احمد قابل، می خواندم که: «در متون ديني كه عمدتاً از عالم ماوراء براي ما خبر مي آورند گزارش هايي دربارهء پيامبران، توانايي بعضي انسان ها، يا اقدامات خاص خداوندي ـ كه ما آن را ماورائي يا مأذون از ماوراء مي دانيم ـ آمده؛ نظير قدرت مسيح بر زنده كردن مردگان، كه حالا جزئيات آن بر من روشن نيست. به طور طبيعي، وقتي انسان چنين مواردي را بپذيرد، خود به خود، امكان تعميم اين باور فراهم مي آيد. ولي معجزات امور استثنائي بوده اند، اگر تبديل به قاعده شوند آن را خرافه مي گويند. ما كه مدافع شريعت و معتقد به عوامل و پديده هاي ماورائي هستيم ، مي گوييم آن مواردي كه خارج از چارچوب عادي زندگي رخ داده "استثناء " است و قابل تعميم نيست
در اين سخن نيز آنچه قابل تأمل بنظر می رسد همانا کوشش برای خط کشی کردن است. هرکس خط کش را جائی می گذارد و می گويد تا اينجا را با پای ايمان و اعتقاد می آئيم اما اگر کسی در اين سوی خط حرفی از جنس آن طرف خط زد خرافه گفته است. سنی مذهبان می گويند پيامبر خدا معصوم و خطاناپذير بوده و هرچه که گفته و کرده برحق و درست و خداپسندانه است. شيعه مذهبان دوازده امامی اما می گويند نخير، سيزده نفر ديگر هم مثل پيامبر معصوم بوده اند. سنی ها معدودی کتاب حديث دارند، اما شيعيان ده ها کتاب رو به قطور شدن را برای شما رو می کنند. اصول کافی شان دو جلد است، اما هفتصد سال بعدش بحارالانوارشان به بيست و پنج جلد می رسد
می خواهم بگويم که اگر حرف درستی در سخن آقای قابل هست، در آنجاست که می گويند: «وقتي انسان چنين مواردي را بپذيرد، خود به خود، امكان تعميم اين باور فراهم مي آيد». ايشان البته در صحت آن «پذيرفتن» شک و چون و چرا نمی کنند اما می کوشند در مقابل «تعميم» آن مقاومت کنند
چنين چيزی ممکن نيست. چون که صد گردد نود هم پيش ماست. حتی خدای آقای قابل هم نمی تواند جلوی اين ميل به تعميم را بگيرد. همين چند روز پيش در سايت «دفتر نشر آثار مقام معظم رهبري» گزارشی می خواندم از ديدار اعضاي نوزدهمين كنفرانس بين الملي وحدت اسلامي با «مقام معظم رهبري». نويسندهء گزارش در پايان نوشتهء خود آورده بود: «هنگامي كه سيد احمد صابونچي، امام جمعهء حسينيهء اهل بيت اوكراين، خدمت مقام معظم رهبري رسيد، به نشانهء تبرك، از ايشان درخواست كرد تا چفيه ‌شان را به يادگار داشته باشد كه مقام معظم رهبري نيز چفيهء خود را به ايشان هديه كردند. امام جمعه مزبور پس از گرفتن هديه به خبرنگار ما گفت: در علم ثابت شده كه اجسام متأثر از افراد هستند و اينها خرافات نيست؛ چرا كه ما حتي در قرآن داريم كه پيراهن حضرت يوسف شفابخش چشمان حضرت يعقوب شد
در اينجا اگر بخواهيم با معيارهای پيشنهادی آقای قابل به داستان نگاه کنيم بايد بگوئيم که اگرچه معجزهء شفابخشی ِ پيرهن يوسف را، چون در قرآن آمده، «می پذيريم» اما «قبول نمی کنيم» که می شود آن را «تعميم» داد و برای چفيهء مبارک مقام معظم رهبری هم چنين خاصيتی را قائل شد. متأسفانه اين عصارهء نوانديشی دينی معاصر ماست که به لحاظ اين سوی و آن سوی ِ مرز کردنش به کار مبارزه با خرافه نمی خورد. و همين جا و به همين علت است که من پرداختن به روش های کاربرد درست خرد را از خود خرد مهمتر می دانم
باری، هفتهء پيش ماه رمضان پايان گرفت، قبل از آن ايران از گذرگاه نيمهء شعبان (سالروز تولد امام زمان شيعيان دوازده امامی) گذشته بود. در اين دو ماه بازار خرافه رونق داشت، تلويزيون از معجزات و کرامات ماه رمضان می گفت. در نيمه شعبان، که شب قدر نام دارد چرا که باور بر آن است که در آن شب کتاب سرنوشت يکسالهء آدميان را خدمت امام زمان می برند تا تصويبشان کند، مساجد پر بود از قرآن به سر گرفتگانی که به التماس از امامشان می خواستند که بر احوال آنان رحم کند. بدينسان، می بينيم که کشوری مجدانه ثروت ملی خود را بپای اشاعهء خرافه ريخته است و هر روز فقيرتر و جاهل تر می شود. و من، در اين ميانه، دلم برای نسل جوانی می سوزد که می کوشد برعکس جريان رودخانه ای به اين قدرت و وسعت شنا کند و خود را به ساحل خردورزی برساند. اگر در جستجوی فردائی بهتر برای کشور خود باشيم، اميد ما بايد به اينگونه جوانان باشد


ادامه / بازگشت