دكتر سروش : دين و مدرنيته
دين در دوران مدرن به كجا مي رود؟
سنت و مدرنيته دو مغالطه بزرگ دوراناند. نه سنتهويتي است واحد و نه مدرنيته. نه دين گوهر ثابتي دارد نه تاريخ
و هر كدام از اينها را كه واجد ذات و ماهيتي بدانيم دچار مغالطهاي شدهايم كه جز خاك افشاندن در چشم داوري، ثمري و اثري ندارد. سؤال از اينكه مدرنيته با دين چه ميكند، سئوالي است به غايت ابهام آلود و اغتشاش آفرين و عين افتادن در مغالطه ياد شده. ابتدا بايد به شيوه فيلسوفان تحليلي سئوال را بكاويم تا راه براي يافتن پاسخ هموار شود. مدرنيته نه روح دارد و نه ذات. مدرنيته چيزي نيست جز علم مدرن، فلسفههاي مدرن، هنر مدرن، سياست مدرن، اقتصاد مدرن، معماري مدرن و امثال آنها. و وقتي ميپرسيم مدرنيته با دين چه ميكند، در حقيقت دهها سئوال را برهم ريختهاند و طالب پاسخ واحد شدهايم كه امري است دستنيافتني. بايد پرسيد علم جديد با دين چه ميكند؟ فلسفههاي جديد با دين چه ميكنند؟ سياست جديد با دين چه ميكند و قس عليهذا. و حكم هر كدام را جداگانه بدست آوريم. در ميان آوردن قصة «عقلانيت جديد» هم دردي را دوا نميكند. چون بالاخره عقلانيت جديد همان است كه در علم و فلسفه و اخلاق و هنر جديد پديدار شده است و لذا دوباره بهمان جاي اول برميگرديم
تازه دين هم مصداق واحدي ندارد، غرضمان اسلام است يا مسيحيت يا بوديزم يا اديان ديگر؟ پس سئوال مشخص ،فيالمثل، اين است كه علم مدرن با دين اسلام (يا مسيحيت) چه ميكند؟
وقتي به اينجا ميرسيم، افق سئوال و البته افق پاسخ روشن ميشود. به تجربه تاريخي بنگريم تا ببينيم علم جديد، فيالمثل با مسيحيت چه كرده است. پاسخ پيداست. علم جديد به بياعتباري يا كماعتباري مسيحيت انجاميد. نزاع كليسا و علم جديد در قرون پانزدهم و شانزدهم ميلادي، نزاعي بس سرنوشتساز بود و سبب شد تا مسيحيت فروتن شود و پاي در گليم خود كشد، و حّد خود را بشناسد و مدعيّات انسانشناسي و جهانشناسي و خداشناسي خود را سامان موجّهتري بدهد و همزيستي با علم را آغاز كند و در يك كلام «دينتر» شود. يعني به كاركرد اصلي دين كه همانا تنظيم رابطه دروني مخلوق و خالق است نزديكتر گردد. اينكه علم جديد با اسلام چه خواهد كرد، سئوالي است تاريخي و پاسخي حدسي و فرضي دارد. مسلمانان هنوز اين مواجهه را نياز مودهاند و از اينكه در معركه آن نزاع نيفتادهاند نبايد ذوق زده باشند.و از اندوه ديگران لاحول گويند شادي كنان
زنقض تشنه لبي دان به عقل خويش مناز
دلت فريب،گر از جلوه سراب نخورد
همين نزاع علم و دين كه به بياعتباري و كمتواني مسيحيت و كليسا انجاميد سببساز سكولاريزم هم گرديد. يعني براي كليسا و نهاد دين قدرتي و پشتوانهاي باقي نماند تا در صحنه قدرت و سياست، بازيگر بماند
سياست، عرصه زور آزمايي قدرتمندان است و همين كه يكي از بازيگران از توان و نَفَس افتاد، خودبخود از آوردگاه قدرت بيرون خواهد رفت و جاي خود را به ديگري خواهد داد. سكولاريزم، نه بفرمان و توصيه كسي ميآيد و نه بفرمان و توصيه ديگري ميرود. نتيجة قهريِ توانايي و ناتواني بازيگران عرصه قدرت است و اين سرنوشتي بودكه براي مسيحيت به ناچار رقم زده شد
از ياد نبريم اتفاق مهمديگري در مسيحيت را . يعني دو پاره شدن آن به پروتستانيزم و كاتوليسيزم در آغاز دوران جديد، كه آن هم در تضعيف ولايت كليسا نقش عظيمي داشت. مسلمانان، در آغاز تاريخ خود، اين دو پاره شدن را تجربه كردند و از آن پس كمابيش دو شاخه، تسنّن و تشيع ثابت ماندند و ضعف و قوّتي را موجب نشدند
فلسفههاي مدرن نيز در چالش با دين، دست كمي از علم نداشتند. با اين تفاوت كه تأثيرات علم ملموستر بود و تأثيرات فلسفه نامحسوس. فضاي استبدادي ممالك اسلامي، هيچگاه به مواجهه طبيعي و آزاد اين رقيبان، مجال و رخصت نداد و ضعف و قوت اسلام در اين آوردگاه، نهفته و نامعلوم ماند. و همين موجب توّهم استغنايي شد كه دامن مسلمانان را هنوز كه هنوز است رها نكرده است. هنوز هم پارهاي از ناآزمودگان و سنتگرايان ميپندارند فلسفه اسلامي، اشرف واصّح فلسفههاي موجود است و فيلسوفان مدرن، مغالطهگران گمراهي بيش نيستند كه «چون نديدند حقيقت، ره افسانه زدند». سياست جديد كه از دروازه مشروطيت به مدينه اسلام ايراني درآمد نه مسبوق به ورود علم جديد بود نه فلسفه جديد، و لذا ديني كه قوت وضعش را در آن دو آوردگاه امتحان نكرده بود، و حدّ خود را نشناخته بود، به مصاف سياست رفت و نتيجهاش جز ناكامي و نامرادي و نقص و نا تمامي چه ميتوانست باشد؟ نتيجهاش نه سكولاريزم سكولار بود و نه تئوكراسي تئوكرات. و هرچه پس از آن زاده شد، كودك ناقص الخلقه و ناتمامي بود كه عبرت خلايق شد و "اين مَثَل بر جمله عالم فاش كرد كه": طفل نازادن به از شش ماهه افكندن جنين
باري، بر صاحب اين قلم كمابيش ـ در حد طاقت بشري ـ آشكار است كه تجربه اسلام در دوران مدرن چندان متفاوت با تجربه مسيحيت و يهوديت نخواهد بود، يعني برخلاف پندار و كوشش سنتگرايان كه رجعتي خام و ناممكن به گذشته را خواستارند، و البته آن را در جامهاي از الفاظ پرطمطراق ميپوشانند، و سر حلقه آنان كه روزگاري از دفتر فرح پهلوي با تلسكوپ اشراق به دنبال امر قدسي درآسمان سلطنت ميگشت، اينك پر مدّعا تر از هميشه به مدد مدّاحان و شاگردان ديرين خود به ميدان آوازهجويي پانهاده است. آري برخلاف پندار اين سنتگرايان و ساكنان حجره هاي تحجر، اگر اسلام سنتي توازن ميان معرفت و هويت را ساماني خردپسند ندهد، گرفتار سنتپرستان و هويتگرايان بيمعرفت و بيحقيقتي خواهد شد كه با بنيادگرايي كور، دمار از روزگار حقيقت برخواهند آورد. تجربه تاريخي مسيحيت چنين ميگويد كه علم و فلسفه و هنر و تكنولوژي و سياست جديد، ابتدا دين را به گرداب ناتواني و نارسايي خواهند افكند و پشتوانه ايماني و تجربي را از آن خواهند ستاند و نامه اعمال نيك و بدش در برابرش خواهند گشود، وپس از آن است كه مرحله دوم يعني مرحله تفسيرهاي تازه فرا ميرسد و درمندان، در پرتو دستاورهاي جديد بشري به باز فهمي مواريث ديني دست همت خواهند گشود و راهي را كه دين همواره ميپيموده، يعني مددگرفتن آن از فرضيات غيرديني، دنبال خواهند كرد و با اجتهادات جديد، باب تطبيق و تطابق را باز خواهند كرد. پس از اين است كه وارد مرحله سوم ميشويم و آن خواستاري رجعت به خلوص پيشين است و دست شستن از ورزشها و چالشهاي فكري و غنودن در بستر مواريث سنتي و دم زدن از هويت مظلوم و منقرض پيشين، و مرثيه سرودن براي مآثر و مفاخر گذشته،و ذمّ و قدح كردن پيشهها و انديشههاي مدرن. اين حركت رجعي دو صورت فعال و منفعل دارد. سنتگرايي صورت انفعالي آن و بنيادگرايي (كه بهتر است آن را هويتگرايي بيمعرفت بخوانيم) صورت فعال و مهاجم آن است. ظهور بدعتها ابداعها را بايد مرحله چهارم مواجهه دين و مدرنيته بدانيم. فرقههاي جديد ديني كه مسيحيت آن را آزموده است و در اسلام و تشيع هم در دوران اخير سابقه دارد، بينسبت با ورود و ظهور تجّدد در عرصه ديانت نيست. و همواره خوف آن بوده است كه پارهيي از بدعتها، اجتهاد و پارهاي از اجتهادات بدعت خوانده شوند و خشك و تر به يك آتش بسورند
گمان ندارم كه هيچ يك از ناظران خردمند، مشابهت تجربه مسيحيت را با اسلام بعين عيان مشاهده نكرده باشند و دستكم در حوزههاي ياد شده بر صحّت آن گواهي ندهند
آنچه امروز تحت عنوان باز انديشي سنت يا فعال كردن سنت از آن ياد ميشود، نه معناي محصّلي دارد، نه روش روشني ارائه ميدهد. چه معنا دارد كه به بازانديشي علم و طبيعّيات قديم (كه جزئي از اجزاء سنت است) رو آوريم و به فعال كردن آن (!!) دست بگشاييم؟ آنهم با كدام روش؟
همينطور است فعال كردن فلسفه قديم كه پيدا نيست چه معنا و مبنا و روش و فايدهاي دارد؟ اينها همه الفاظ تهي و عبارات نينديشيدهايست كه امروزه كراراً و تقليداً درميان ما جاري است و جز پرده كشيدن بر پرسشهاي روشن، حاصلي و كاركردي ندارد
اگر غرض فعال كردن سنت ديني است، بايد اين را به تصريح بر زبان آوريم و آنگاه معّين كنيم غرض از دين، هويت ديني است يا معرفت ديني؟ فعال كردن هويت بيمعرفت، جز بنياد نهادن بينادگرايي خشن، عاقبتي و نتيجهاي ندارد. و فعال كردن معرفت ديني هم جز در پرتو انديشههاي مدرن راهي و روشي ندارد
در مصاف اين بازفهمي و باز تفسيري است كه دين، قوت دروني خود را چنانكه هست نشان خواهد داد، و ماندني بودن و نبودنش آشكار خواهد شد و آنگاه است كه يا به انزواي دينداري معيشتانديشانه خواهد رفت و به عادتي از عادات زندگي بدل خواهد شد و يا الهام بخش معرفتانديشان و تجربتانديشان خواهد گشت و ذهن و روان آنان را سيراب خواهد كرد. گرچه همين تجربه ايماني را هم معرفتانديشي آرام نخواهد گذاشت، و «سببداني»، به قول مولانا، دست در خون حيرت خواهد برد و راه قرب را كم راهرو خواهد كرد
آنها كه خواستار بازگشت و احياء تمدن اسلامياند، فراموش نكنند كه آن تمدن جسمي بود در بردارندة روحي. و روحِ ديرخفته اسلام را تنها در آوردگاههاي معرفتي ميتوان بيدار كرد. و دل بستن به جسمي فربه و روحي رنجور، يادآور حكايت سليماني است مرده و تكيه زده بر عصايي موريانه خورده
وصال دولت بيدار ترسمت ندهند
كه خفتهاي تو در آغوش بختِ خوابزده
والسلام علي عبادالله الصالحين
عبدالكريم سروش
حسينيّه ارشاد
مردادماه 1385
ادامه مطلب / بازگشت
0 Comments:
Post a Comment
<< Home