B@rdia

We are entangled in a world of questions.We have to answer these questions,and this is the reason for the existence of human being.

Name:
Location: Canada

توانا بود هر كه دانا بود زدانش دل پير برنا بود

Winston Churchill: Personaly,I'm always ready to learn, although I do not always like being taught.-------- Thomas Edison: Nature is not merciful and loving, but wholly merciless, indifferent.--------Michael Jordan: I have failed many times, and that's why I am success.

Tuesday, January 30, 2007

جشن سده، جشن آتش


امروز دهم بهمن، سالروز جشن سده، جشن آتش است. این روز فرخنده که صد روز پس از اول آبان و پنجاه روز و شب مانده به عید نوروز برگزار میشود یکی دیگر از شکوفاترین و زیباترین آیین مهر ایرانیان است. جاییکه مردمان انسان دوست و مهربان، گرد آتش حلقه میزنند و با حرارت آن، دوستی های خود را گرمی می بخشند
اگر بخواهیم بی طرفانه به این گونه جشن ها بیاندیشیم، خواهیم دید که پایکوبی هایی اینچنین چگونه در راه ایجاد دوستی و زیبایی در میان انسانها نقش بسزایی ایفا می کند. به هر گوشه از این آیین بنگریم ندای دوستی و مهربانی است جاییکه ادیانی دیگر، بجای شعله ور ساختن آتش و حرارت دوستی بر آتش کینه و دشمنی می افزایند
به گفته « گاتها » توجه کنید که: "همیشه انسانهایی دوست داشتنی هستند که مرگ را برای دیگران آسان نمی شمرند". آری اینچنین است که پس از گذشت هزاران سال این آیین فرخنده دگربار سر از خاکستر برون میزند و گرما بخش دلها می گردد. سخن بسیار است و زبان و قلم ناتوان، امیدوارم که بتوانیم بیش از پیش به این آیین زیبای ایرانیمان بپردازیم و در این گردنه پر از دزد و اهریمن که سرزمین پدری مان را از آتش کینه و دشمنی آکنده کرده اند، آتش راستین را در آغوش بکشیم
جشن سده، بر ایرانیان شادمانه باد و آتش مهر بر دلهایتان فروزان

دانستنیهای بیشتر درباره جشن سده

Labels: , ,

Tuesday, January 23, 2007

هنگام درو

نام اين مقاله را از نيم بيتی از حافظ گرفته ام، آنجا که می گويد: «يادم از کـِشتهء خويش آمد و هنگام درو». در و ديوار حکايت می کنند که سرنوشت کشور ما به بزنگاهی بسيار حساس و آينده ساز رسيده است. بسيارانی احتمال حمله اسرائيل يا آمريکا به ايران را بالا می دانند و نسبت به آنچه می توان، هنوز، انجام داد به تفکر و اظهار نظر مشغولند
طبعاً، بحث دربارهء جنگ با بحث دربارهء چگونگی اجتناب از وقوع اين حادثهء هولناک همراه است و اينجاست که برخی از شرکت کنندگان در بحث به «دوران آرامش» حکومت آقای خاتمی اشاره می کنند و طرد «اصلاح طلبان» از صحنه را يکی از علل رسيدن کشور به موقعيت حساس کنونی می دانند و، در عين حال، فکر می کنند هنوز هم اميدی اگر هست به همان «اصلاح طلبان و دوم خردادی ها» ست که بميان معرکه درآيند و کشتی توفانزدهء کشور را با کاربست خرد و دور انديشی سياسی از غرق شدن نجات دهند
اما بنظر من اين وضعيتی نيست که يکباره و درست از پس فردای انتخابات رياست جمهوری و بقدرت رسيدن باند احمدی نژاد ساخته و پرداخته شده باشد و اتفاقاً اين گياه مسموم و شوم را ديگرانی که اکنون قيافهء مظلوم بخود گرفته اند از سال ها پيش کاشته و آبياری کرده و اکنون کشور ما را به اين «هنگام درو» ی هولناک رسانده اند

در واقع، تقسيم قشری که در پی قيام عمومی مردم در سال 1357 زمام قدرت را در ايران در دست گرفت به دو گروه کلاً متفاوت، از کارهای خانمان برانداز حزب توده و شخص کيانوری بود. او که می کوشيد برخی نظريه های کهنه شدهء عهد استالين را بر تحليل شرايط آن روز ايران تحميل کند، دم از اين می زد که هئيت حاکمهء جديد از دو گروه تشکيل شده است: يکی گروه جوانانی که به سودای قسط و عدل و برابری و برادری پای به ميدان انقلاب نهاده اند، و ديگری همان روحانيت صاحب امتياز سنتی و وابستگان بازاری آن که برای چپاول کشور و گشودن راه بر امپرياليسم بيرون رانده شده بدست انقلاب به ميدان آمده اند
در اين ميان حزب توده، در تحليل ماهيت اين گروه اول، کمتر بر نقش عاملهء آن در ايجاد سپاه پاسداران، نيروی بسيج، وزارت اطلاعات، کميته ها، شعب امر به معروف و نهی از منکر، استانداری های نقاط حساسی که بايد با نام استقرار اسلام سرکوب می شدند، و شکنجه گاه های اوين و نظاير آن تأکيد می کرد و با خواندن ورد «انشالله گربه است» از کنار آن می گذشت. شايد بشود پذيرفت که در آن زمان براستی هم فرصتی برای شناخت ماهيت و خاستگاه اجتماعی گروه اول، که حزب توده آن را «نيروهای خط امام» می خواند، وجود نداشت، بخصوص که اعمال ضد دموکراتيک و وحشيانهء آنان با عباراتی همچون «مبارزه با ضد انقلاب» و «جلوگيری از بازگشت ارتجاع سلطنتی» توجيه می شد. همچنين اين امر نيز واقعيت داشت که گروه اولی ها ـ بعنوان کسانی که خود را عامل پيروزی و صاحب انقلاب می دانستند ـ بيش از گروه دوم در گير جنگ شده و صحنه را برای «رقيب» خالی گذاشته بودند
همين خالی بودن صحنه اما به گروه دوم اجازه داد تا مواضع قدرت و ثروت را هرچه بيشتر در دستان خود و اعوان بازاری خويش متمرکز کنند. جمله مشهور خمينی هنوز در يادها هست که آن جنگ جوان کش و آواره ساز و تخريبگر با عراق را «رحمت الهی» خواند، به اين معنی که شرايط جنگی موجباتی را فراهم کرد تا اسلاميست های پيرو او هر نوع رودربايستی را کنار گذاشته و با امحاء آزادی ها و استقرار ديکتاتوری مذهبی همه چيز را در اختيار خود بگيرند. اما اين «رحمت الهی» برای گروه دوم، که در فرهنگ حزب توده «بورژوازی کمپرادور بازار و روحانيت سنتی» نام داشت، مزايائی صد چندان بهمراه داشت. آنان، به يمن جنگ، بر منابع مالی و ثروت های ملی چنگ انداخته و به زودی تبديل به قشری بسيار ثروتمند و صاحب نفوذ شدند
اما بالاخره روزی جنگ به پايان رسيد و افراد گروه اول ـ سرودخوان و مغرور ـ به شهرها بازگشتند و يکباره، با دريغ و درد فراوان، مواضع خويش را از دست رفته ديدند. حال آنان همچون کسی بود که از سفر بيايد و بفهمد که در غيابش همسرش به او خيانت کرده است. در آن روزها پرسش اين بود که «خط امامی» ها با اين خدعهء نامردانه چه خواهند کرد. يعنی، درست در همين مقطع بود که موقعيتی پيش آمده بود تا ماهيت اجتماعی ـ سياسی اين «خط امامی ها» و نيز ماهيت تضادشان با گروه دوم، که حزب توده به آن دلبسته بود، بروشنی مشخص شود. و همين جا بود که گروه اول، بجای آنکه به شور انقلابی خويش برگردد و به نام قسط و عدل و برادری و برابری در برابر گروه دوم بايستد و دستان آنان را از قدرت کوتاه کند، ترجيح داد تا از همه سنن انقلابی خود بگسلد و مبارزات خويش را بر حول محور انديشه ای متمرکز کند که «اصلاح طلبی» نام گرفت
اين موضع گيری جديد، يعنی عدول از آرمان ها و روش های انقلابی و توسل به روش های ظاهراً اصلاح طلبانه، البته با دوران پس از سرکوب نيروهای «غير خودی» اما هواخواه خط امامی ها نيز همراه شده و بالطبع بر سرشت مواضع اينان نيز تأثير مستقيم گذاشته بود. يعنی، يکباره توده ای ها و اکثريتی ها هم، به تأسی از خط امامی ها، اصلاح طلب شدند و دليل حقانيت اين گرايش را نيز با اشاره به مخالفت گروه دوم (بازار پاانداز تجاری و روحانيت وابسته به آن) توجيه کردند و بر اين توهم گروه دوم پای فشردند که آنان درک نمی کنند که اصلاح طلبی برای ايران اسلامی مفيد است و تصور می کنند که اگر به اصلاحات ميدان داده شود خود حکومت اسلامی از هم خواهد پاشيد
بنظر من اين تصور از بيخ و بن غلط است و اتفاقاً رسيدن کشورمان به سر منزل خطرناک کنونی هم عمدتاً ناشی از همين سوء تفاهم بوده هست. منظورم از سوء تفاهم آن است که هرکس پايهء استدلاش را صرفاً بر يافتن تفاوت های اين دو گروه گذاشته باشد واقعيت امر را بصورتی معوج درک خواهد کرد
شايد، در شرايط حساس کنونی، اکنون بيش از هر زمان ديگری لازم باشد تا، پيش از پرداختن به «تفاوت» های دو گروهی که در طول قريب به سی سال ادارهء حکومت ايران را در دست داشته اند، به «شباهت» های آنان توجه کنيم تا ماهيت جريان اصلاح طلبی داخل حکومتی در ايران را دريابيم
براستی هم که اگر در بين اين دو گروه شباهت های گسترده ای وجود نداشت و منافع مشترکی آنان را در زير يک سقف جمع نمی کرد آنها نمی توانستند در مدتی به بلندای سه دهه، با تحمل يکديگر، و هر يک به نوبت و با حضور آن ديگری، ادارهء حکومت را در دست بگيرند. تجربهء تاريخی و دانش جامعه شناسی به ما می گويند که در فقدان «منافع مشترک زيربنائی» اينگونه گروه ها ناگزيرند به«حذف» يکديگر اقدام کنند؛ همانگونه که مثلاً بسيارانی از «ياران امام»، از آيت الله منتظری و بنی صدر و قطب زاده گرفته تا مجاهدين خلق و فدائيان اکثريت، در مسير تحولات انقلاب از شراکت در قدرت حذف شدند. پس، شک نيست که آنچه موجب شده تا نه آقای رفسنجانی حذف شود و نه آقای احمدی نژاد، نه آقای خاتمی و نه آقای دری نجف آبادی، و آنچه توانسته سازمان مجاهدان خلق اسلامی و حزب مؤتلفه و حزب مشارکت اسلامی را در کنار هم بنشاند، و يا در مجلس خبرگانش مصباح يزدی را در کنار رفسنجانی قرار دهد، و يا در مجمع تشخيص مصلحتش خاتمی و احمدی نژاد را دست به دست دهد نه آن تفاوت ها که بر می شمارند، که اشتراکات در منافع و عقيدهء همه آنان بوده است
مثلاً، من فکر می کنم بی انصافی است اگر فکر کنيم که خود گروه اول (يعنی آنها که اکنون «اصلاح طلب» نام دارند) بکلی از دغدغهء خطرات «اصلاح طلبی» فارغ بوده و نگران آن نبوده اند که شعارهاشان ممکن است به فروپاشی حکومت اسلامی بيانجامد. در واقع، وجود همين گونه دغدغه ها موجب بی عملی مفرط اين گروه شده است. ما در ده سال اخير به چشم خود ديده ايم که از آقای رفسنجانی گرفته تا آقای سيد محمد خاتمی، و از اخوی اين يکی گرفته تا آقای فرخ نگهدار (مثلاً به هنگام اقامه دلايل برای عدم شرکت در جريان رفراندم خواهی)، همگی همواره در نگرانی نسبت به خطر «فروپاشی و سقوط حکومت اسلامی» با گروه دوم اشتراک نظر داشته و بارها وجود چنين خطری را اذعان کرده اند
در اين ميدان، خدمات گروه اول در راستای «حفظ رژيم و جلوگيری از فروپاشی آن» شايد بسا بيشتر از سهم گروه دوم باشد. گروه دوم، با توسل به شعار «يا هيچ يا همه» و بدون نشان دادن هرگونه انعطاف سياسی، خط و راه خود را تعقيب کرده اند؛ حال آنکه نگرانی از خطر سقوط رژيم بعلت اصلاحات موجب شده است تا تمام وعده ها و مواضع اصلاح طلبان در عمل تبديل به شعارهائی توخالی شوند و گروه اولی ها بپذيرند که ميدان هرچه بيشتر در اختيار گروه دوم قرار گيرد. مگر نه اينکه مردم ايران در دوم خرداد حکومت را دو دستی و با شور و شوق تقديم آقای خاتمی کردند و مدتی بعد هم تصرف مجلس را به هديهء خود منظم نمودند؟ اما خانم ها و آقايان گروه اول چه کردند جز عقب نشينی مظفرانه در هر بزنگاهی که کلامی از اصلاحات مطرح و با مخالفت گروه دوم روبرو شد؟ چه کردند جز ناله و زاری از اينکه «گروه دوم» نمی گذارند ما کارمان را انجام دهيم؟ آيا در اينگونه مواقع، عمل نکردن قاطعانه به شعارهای اصلاح طلبی و دست زدن به گريه و زاری و شکوه و شکايت و توسل به اينکه گروه رقيب از شگرد «خسته کردن» ما استفاده کرده است، چيزی جز کتمان اشتراک منافع ريشه ای با رقيب است؟ آيا براستی اين گروه دوم بود که در هر دوی اين موارد رژيم اسلامی را در معرض خطر ديد و دست به اقدام زد يا اينکه اين گروه اول بود که در هر قدمی که به جلو گذاشت ترس فروپاشی رژيم سراپاي وجودش را فرا گرفت و عقب نشست و لنگ انداخت و مردم را نا اميد و خود را بی پشتيبان کرد؟
آری، ترس از فروپاشی رژيم به علت انجام اصلاحات واقعی بهيچ روی مختص گروه دوم نبود و گروه اول در خنثی کردن هر اقدام اصلاحی ـ که خود شعار آن را سر داده بود ـ نقشی عمده تر داشت. گروه دوم، بنا بر طبيعت مواضع خود، اقدام می کرد؛ اما گروه اول اساساً نمی دانست چه بايد بکند تا از يکسو، به اصلاحات و باز سازی کشور بپردازد و، از سوی ديگر، اسلاميت حکومت را محفوظ بدارد. بدينسان، گروه اول هم به همان اندازهء گروه دوم نگران «ادامهء عمر حکومت» بوده و، لذا، هر کجا اقدامات خود را در راستای کمک به فروپاشی ارزيابی می کرده، خود داوطلبانه در برابر حريف جا می زده است
اين مطلب را از زاويهء ديگری هم می شود بررسی کرد: در واقع، نگرانی نداشتن دربارهء مصالح و منافع ايران و تن دادن به فنا شدن اين مصالح در برابر مصالح و منافع رژيم از مشترکات اصلی هر دوی اين گروه ها بوده است و در اين مورد شايد حرف آخر را آقای خاتمی در انتهای دوران رياست جمهوری اش به دانشجويان دانشگاه تهران زده باشد، آنجا که گفت: «من آمده بودم رژيم را نجات دهم و قرار نبود رهبر اپوزيسيون باشم
اما داستان به همين جا خاتمه نمی يابد. کسی که پيگير مسائل است ناگزير خواهد پرسيد که آن «اشتراک منافع و مصالح بنيادی» چيست که اين دو گروه را، در کلامی وام گرفته از رهبر رژيم، تبديل به «دو بال يک پرنده» می کند؟
بنظر من در برابر اين پرسش است که در می يابيم آنچه در مورد تفاوت های دو گروه بافته شده همه ظاهر قضيه بوده و مشکل کار از اين مطالب بسی پيچيده تر و ژرف تر است. در واقع، «امر واحد» ی که با دو چهرهء «اصولگرائی» و «اصلاح طلبی» در ايران رخ کرده است در ريشه های خود اساساً با جنبش های اسلامی دويست سالهء اخير خاورميانه پيوند دارد که نه در داخل مفهوم «ملت ـ دولت» جا می گيرد و نه اساساً برای «باز سازی امور کشور» در جهت برقراری قسط و عدل و برابری و برادری عمل کرده است
اگر بخواهيم، از نظر ماهيت و عملکرد، وجه مشابهی برای اين پديده بيابيم، نزديک ترين صورت را در مجموعهء فيلم های جيمز باندی پيدا می کنيم که در هر يک از آنها گروهی، به سودای تسخير دنيا و پايان دادن به آزادی و رفاه بشری، می کوشند تا به آخرين تکنولوژی های جنگی مسلح شوند. اين «دکتر نو» ها نه به مليت اعتقاد دارند و نه به آزادی و نه به رفاه. از سيد جمال الدين اسدآبادی گرفته تا حسن بنای هندی، از اخوان المسلمين مصری گرفته تا فدائيان اسلام خودمان!، و از اسامه بن لادن گرفته تا روح الله خمينی، اينها همه «دکتر نو» های واقعی اسلامی بوده اند که بسيارانی را در لشگر خود داشته اند. و آنچه که در سال 1357 در ايران رخ داد می تواند با اين داستان فرضی شباهت داشته باشد که «دکتر نو»، بجای دست يابی به سلاح کشتار جمعی و غيره، توانسته باشد سوار بر احساسات ملی و وطنخواهانهء ملتی کهن و، با ايجاد يک دولت ظاهری، از يکسو بر منابع مالی گستردهء يک ملت دست يابد و آنها را خرج عمليات ضد ملی خود کند و، از سوی ديگر، بعنوان نمايندهء يک «ملت ـ دولت مدرن» به عضويت سازمان ملل درآيد و اجازه يابد از بازارهای بی در و پيکر بين المللی هرچه را که لازم دارد خريداری کند. اين درست آنچه هائی است که در 28 سال گذشته در کشور ما رخ داده و اکنون در چهرهء آقای احمدی نژاد و اعوان و انصارش بکار هميشگی خود مشغول است
می خواهم بگويم که آنها همگی در تلاش به اجرا نهادن نقشه ای دويست ساله اند، و به همين دليل هم هست که هنوز آقای مهاجرانی شان در خلوتگزينی لندنی خود برای حزب الله لبنان کف می زند و آقای خاتمی شان، در مقام رئيس گفتگوی تمدن ها، از حق مسلم ايران برای دستيابی به انرژی اتمی دفاع کرده و حتی نمی گويد که «اگر ما به سر قدرت بيائيم جلوی هرگونه سوء استفاده تسليحاتی از انرژی اتمی را خواهيم گرفت»، و بدينگونه، آشکارا از سياست های دولت احمدی نژاد دفاع می کند
يعنی، انديشهء امپرياليسم اسلامی و احياء جامعه ای که در بخش عمده ای از جهان بر مبانی شريعت و قوانين تعذير اسلامی بوجود آيد، صرفاً به «گروه دوم داخل حکومت ايران» تعلق ندارد و به جريانی وسيع و ضد بشری متعلق است که از اندونزی تا فلسطين پخش شده و در اساس مليت ستيز و بخصوص ضد ايرانی است و اکنون يکی از چهره های خود را در سيمای دلخراش «جمهوری اسلامی ايران» به جهانيان نشان داده است
اما مهمترين نکته که ما را از پرداختن صرف به گذشته بيرون کشانده و به انديشيدن به آينده رهنمون می شود آن است که، با عطف به اين سابقه، چگونه می شود از «گروه اول» ـ يعنی «خط امامی» های سابق و اصلاح طلبان کنونی ـ انتظار داشت که در اين موقعيت خطير در راستای منافع ملت ايران عمل کند؟ آيا نه اينکه در کاشتن و آبياری کردن گياه مسمومی که جان همهء ايرانيان را بخطر انداخته، نقش اين «گروه اول» ـ چه خواسته و چه نخواسته ـ همواره پنهان کردن ماهيت ضد بشری جنبش فرامليتی اسلاميست ها در ايران بوده است و، در عين حال، نمايندگی کردن آن در قوالب «دولت ـ ملت» مدرن؟ مگر نه اينکه خود اصلاح طلبان همواره از وجود يک «دولت سايه» سخن گفته اند که همواره و با موفقيت هر قدم اصلاح طلبانه را خنثی کرده است؟ چگونه است که اين به اصطلاح اصلاح طلبان» ـ لابد از ترس فروپاشی حکومت اسلامی ـ يک کلام در توضيح ماهيت اين دولت سايه بيان نکرده و موضوع را تنها به گله گزاری برگزار کرده اند و آقای خاتمی شان همچنان در قامت مدافع نخست اين تشکيلات باطناً تروريست و ظاهراً «ملی» در مجامع بين المللی داد سخن می دهند؟
اگر فرض کنيم که مهندس بازرگان و يارانش در بزنگاه انقلاب از ماهيت فرامليتی و تروريستی اين تشکيلات با خبر نبودند و در سکر اکسيری که امام جعلی بخورد همگان داده بود زمام حاکميت يک «دولت ـ ملت» را به دست گرفتند و حکومت اسلامی جعلی را بعنوان يک واحد ملی در ميان خانوادهء ملل نشاندند، آقايان رفسنجانی و خاتمی، که به زعم خيلی ها جزو «گروه اول» هستند، چرا همان بازی را با شدتی بيشتر ادامه داده اند و می دهند؟ مهندس بازرگان و يارانش، پس از آنکه پی بردند بازيچه ای بيش نيستند و نقش چهرهء دلربای ديو را بازی می کنند، آنقدر شرافت داشتند که خود را کنار بکشند؛ اما آقای خاتمی چرا هشت سال تمام اجازه دادند که کشور به نام ايشان اداره شود و آن دولت پنهان در سطح بين المللی به خرابکاری و تروريسم و کمک به سازمان های تروريستی و فراهم آوردن اسباب توليد بمب اتم در ايران ادامه دهد و در اين راه دست تطاول بر ثروت های ملی و جان های بزرگوار روشنفکران ايران بگشايد؟ آيا براستی، در محکمهء تاريخ و در جريان فريب دادن مردم ايران و جهان، تقصير «گروه اول» از تقصير «گروه دوم»، بيشتر نيست؟
و در موقعيت خطرناک کنونی است که بايد از خود بپرسيم: «آيا براستی اگر اکنون گروه اول هنوز در قدرت بودند ايران مشکلات کنونی را با جهان نداشت؟» مگر نه اينکه حجه الاسلام روحانی، نمايندهء دولت آقای خاتمی در مذاکرات انرژی اتمی، خود اذعان داشته است که ما با شرکت در اين مذاکرات برای «خودمان» وقت خريديم؟ و مگر، در وضعيت کنونی، گروه اول به قدرت و پايگاه اجتماعی وسيع تری از آنچه در دوم خرداد داشت رسيده باند که برگرداندنشان به قدرت تنش های خطير کنونی را تخفيف بدهد؟ يعنی، حتی اگر ايرانيان آماده باشند، دنيا خواهد پذيرفت که ديگرباره فريب خنده های مشمئز کنندهء آقای خاتمی را بخورد؟ من چنين باوری ندارم
از نظر من، اين «گروه اول و دوم» کردن های بازيگران حکومتی تروريستی، خود بزرگترين فريبی است که از همان اوان انقلاب بوسيلهء حزب توده مطرح و تبليغ شده و از دل آن نام هائی همچون «پيروان خط امام» و «چپ های اسلامی» و «مجاهدين خلق اسلامی» بيرون آمد و اکنون نيز همچنان در صورت های مختلف تداوم و تکرار می يابد. رهبری حزب توده، بنا بر سرسپردگی های خود به يک رژيم و ايدئولوژی خاص، که هرگز خود را در قالب تنگ يک «دولت ـ ملت» محدود نکرده و علناً سودای جهانگيری داشت، با تصور اينکه می تواند روی دست سازمان تروريستی اسلامی بلند شود و در ايران نيز يک دست نشاندهء ديگر بوجود آورد، اين توهم را در انداخت و به آتش آن باد زد. آنگاه، وقتی خود اتحاد جماهير شوروی از درون متلاشی شد، بازماندگان ايرانی اش، که هيچگاه نه عشق ايران را به دل داشتند و نه هرگز به نيکبختی ملت ايران می انديشيدند، و اعتقاد داشتند که «دولت ـ ملت» ها و منافع ملی نام های ديگر ناسيوناليسم منفور و پروردهء دست امپرياليسم به سرکردگی آمريکای جهانخوارند، بر آن شدند تا مهارت ها و دانش های خود را يکسره در اختيار «انترناسيونال تروريستی اسلامی» قرار دهند. اينگونه است که هم اکنون نيز در همهء سازمان های حکومت اسلامی و احزاب و تشکل های وابسته به آن «توده ای های سابق» را می توان مشاهده کرد که رؤيای شيرين پيروزی سوسياليسم استالينی را با رؤيای عبوس پيروزی اسلاميسم مهدوی تاخت زده اند
پس، اگر «امامزادهء بی غيرت» ديگر معجزه نمی کند، چارهء کار در چيست و چگونه می توان از وقوع حادثه ای بسيار دلشکن و خطرناک جلوگيری کرد؟ بنظر من چنين کاری محال است مگر اينکه خود ملت ايران بخود آيد، خطر دم افزای بيخ گوشش را درک کند و يک صدا برای نجات جان و مال خود و خانواده و هم ميهنانش صدای اعتراض بر آورد. من اين آرزو را محال نمی دانم. خطر جنگ هم اکنون ضرورت تصميم گيری را برای ملت ايران فراهم آورده است
و بگذاريد مطلبم را با سخن ديگری از سعدی شيراز به پايان رسانم آنجا که می گويد: «ای برادر، حرم در پيش است و حرامی در پس. اگر رفتی جان بردی و اگر خفتی، مُردی. خوش است، زير مغيلان، به راه باديه، خفت / شب رحيل ولی ترک جان ببايد گفت
به قلم دکتر نوری علا


ادامه / بازگشت

Thursday, January 18, 2007

گفتگو با تمدنها یا سرزنش آنها؟

چندی پیش به نمایشگاهی با عنوان «دست آوردهای» نیروی انتظامی برخوردم که چکیده اش را در بروشوری رنگین بدست مردم از همه جا بی خبر می دادند. در این بروشور به مطالب زیادی اشاره شده بود که یکی از آنها، بیشتر از همه چشم را نوازش می کرد: «هشدارهای لازم در مورد ازدواج و هر گونه ارتباط با اتباع خارجی». عنوان بسیار وسوسه کننده بود البته برای مردمی که یکی به نعل میزنند و یکی به میخ، مردمی که از سویی تا نام خارجی به گوششان می خورد از خود بی خود میشوند و از سوی دیگر تا با این نوع هشدارها روبرو میشوند همچون مارگزیده از ترس نجاست و ایدز پا به فرار می گذارند. سخن را کوتاه می کنم چرا که بند بند این بروشور گویای همه چیز است و خود ناچیز


ازدواج اتباع خارجی علاوه بر تبعات سو قانونی، یکسری عواقب اجتماعی و فرهنگی را به شرح ذیل بدنبال دارد

احتمال کلاه برداری اتباع خارجی از خانواده های ایرانی تحت عنوان ازدواج
احتمال طرد تبعه خارجی و متلاشی شدن بنیان خانواده
بروز تضادهای رفتاری در پی تضاد فرهنگی موجود
قبل از ازدواج با اتباع بیگانه به مدیریت اتباع خارجه انتظامی مراجعه نمایید
شهروند گرامی مراقب باشید که ممکن است ارتباط با اتباع خارجی یک دام برای شما باشد
به افراد بیگانه که به شما پیشنهاد شغل، تحصیل، اخذ پناهندگی و یا ویزا می دهند اعتماد نکنید
ماده چهارده قانون اقامت اتباع خارجه: مسولین اماکن عمومی موظفند ظرف بیست و چهار ساعت پس از ورود خارجی، هویت و تاریخ ورود را در فرم های مخصوص درج و به نزدیکترین کلانتری یا مدیریت اتباع خارجه تسلیم نمایند
در صورت مشاهده هر نوع رفتار مشکوک از اتباع خارجی مراتب را به پلیس اطلاع دهید


از هر چه بگذریم، تنها چیزی که در این میان درخور توجه است دامن آلوده به کینه و حسد اسلام ساختگی اینان است که از آن بنام دامن گشوده و برادری و برابری یاد میکنند. خود را آگاه به جهان و جهانیان می پندارند و همگان را به اطاعت از اسلام ساختگی و بی رنگ شده توسط خودشان می خوانند و جالب اینکه این بی رنگی را، نتیجه شرارت و دام تنیده شده از سوی غرب میدانند. به این دلیل است که روز به روز رنگ پریده تر و رسواتر میشوند بجای اینکه درمان درد را در تن رنجور خویش بجویند
آری در پس زمزمه گوش نواز «گفتگوی تمدنها» نوایی اینچنین گوش خراش را می بینیم که بیش از پیش اهداف شوم و ستیزه گر این قوم همیشه ناپایدار را نمایان می کند. هدف از گفتگو با تمدنهای بیگانه چیست؟ خرد پاسخ می دهد: برقراری دوستی. ولی آیا پاسخ نویسندگان این «هشدارها» نیز همین است؟ خرد می گوید: خیر، هدف از گفتگو، فراخواندن بیگانگان - یا به قول مسلمانان، کافران - به این دامن پاک و تهی از کینه و شک و دشمنی است تا از رفتارها و تمدنهای آلوده خود دست بکشند و تمامی دست آوردهای آنرا بدور بریزند و هیچ نپرسند که مبادا، خشم خداوند بنده نواز را، بر انگیزند. سخن کوتاه می کنم با این سفارش که، دولتمردان سر در برف بدانند که این مردم اگرچه ساده نگرند ولی طبیعت انسان بگونه ایست که خود نیک و بد را می شناسد، زشتی و پلیدی از آن روح شکاک و بیمار است اگر بدنبال پایداری هستید در اندیشه نیکنامی باشید اگرچه بسیار دیر است

Sunday, January 07, 2007

صدام به این آسانی ها نمی میرد

جمعه شب گذشته، در دقايقی که می خواستم کامپيوترم را خاموش کرده و برای خواب آماده شوم، آخرين نگاه را به اخبار کردم. صدام مرده بود؛ آن جانور کثيفی که می خواست قهرمان قادسيه شود و سعد بن وقاص 1450 سال پيش را در قامت بی ترحم خود در جبهه های کشتار نوجوانان وطنمان زنده کند؛ آن دروگر زندگی و عشق و عاطفه؛ آن تجسم هراس انگيز آنچه انسان ـ در طول تاريخ بلندش ـ در تصوير اهريمن و شيطان بهم بافته است تا به خود بگويد که مرزهای پليدی و لئامت و خناسيت مخمر در ذات آدمی تا کجا می تواند گسترده شود، آری، هم او لحظه ای بر فراز تيرک اعدام تکان خورده و لرزيده و آنگاه جان داده بود. و ديدم که در آن شبانهء فرود آمده بر مغرب زمين يک سخن مرتباً تکرار می شود: «ديکتاتور مرده است؛ شايد از فردا مردم عراق نفس راحتی بکشند
بنظرم عجيب آمد که بچه يتيمی از کوچه های خاکی تکريت چنان تصور ما از ديکتاتور را با خاطرهء خود پر کرده باشد که در سياهی غليظ اش نام و خاطرهء ديکتاتورهائی ديگر، در همان در و همسايگی کشور او، از يادها رفته باشد. و صبح که شد سيل مقاله ها و عبرت نامه ها هم از راه رسيد. آنگاه ديدم که نويسنده ای مشهور او را «آخرين بازماندهء رام نشدنی عصر ديکتاتوری خاورميانه» نام داده است. دلم به درد آمد. حس کردم دارند به صدام جفا می کنند ـ بخصوص آنان که از يکسو صدام را در ابعاد هراس انگيز ديکتاتوری اش مجسم می کنند اما، از سوی ديگر، پای علم اصلاحات حکومتی در ايران «اسلام زده» سينه می زنند و مردم را به شرکت در«انتخاباتی» تشويق می کنند که، به قول رهبر رژيمش، تنها به معنای «مشروعيت يافتن ديگربارهء حکومت اسلامی در ايران است» و بس؛ که يعنی شما با شرکت در اين انتخابات فرمايشی پای مشروعيت رژيمی صحه گذاشته ايد که هزار صدام بايد در مکتبش درس ديکتاتوری بياموزند. حس کردم خيلی ها در ذهنشان در «يک بام و دو هوای» دائم بسر می برند و بيشتر تفاوت های ظاهراً بارز را می بينند اما عامدانه از شباهت ها چشم می پوشند. پس، فکر کردم اين هفته چند کلمه ای از آنچه، به قول اسلاميست ها، در اين مورد«مغفول» مانده است بنويسم
راستی تفاوت صدام با آنان که در اوين نشستند و فرمان مرگ هزاران جوان را يکجا صادر کردند کدام است؟ همان ها که اکنون يا وزير کشور و وزير اطلاعات حکومت اسلامی اند و يا، لباس اصلاح طلبی بر تن، در قامت اپوزيسيون «خودی» قد راست کرده اند. مگر گورستان خاوران چه کم از حلبچه دارد که به خاطر اين يکی صدام را به دار می کشيم و پای جنازه اش به شادی می پردازيم و، در غفلت از آن يکی لحظه ای در دعوت مردم به شرکت در گزينش های نمايشی رژيم ترديد نمی کنيم؟ چگونه است که حکومت اسلامی مملو از صدام حسين های سابقه دار است و ما، در پی پشتيبانی از شرکت مردم در «انتخابات ظفرنمون اخير»، صدام را «آخرين بازماندهء رام نشدنی عصر ديکتاتوری خاورميانه» می دانيم؟ چگونه است که اين همه صدام حسين رنگ و وارنگ را نمی بينيم که صف کشيده اند تا سنت مبارکهء ارهاب و ارعاب و سيف الهيت فراموش کسی نشود؟

تفاوت صدام با خامنه ای ها و رفسنجانی ها و خاتمی ها چيست؟ مگر نه اينکه اينان 28 سال است در بر پا نگاهداشتن دستگاه های کشتار و شکنجه و اعدام و سنگسار شريک هم بوده اند؟ مگر در اين زمينه ها در دوران رياست جمهوری رفسنجانی و خاتمی کاری کمتر از دوران رياست جمهوری صدام حسين صورت گرفته است؟ مگر صدام حسين مسئوول قتل های زنجيره ای بود يا به فرمان او داريوش فروهر را سر کندند و پروانهء فروهر را پستان بريدند؟ مگر صدام بود که زهرا کاظمی را در زندان و زير شکنجه به تجاوز کشت؟ مگر در زندان های اين آقايان روش هائی انسانی تر از روش های زندان های صدام بکار رفته است؟ آقايان! کمی خاطرات زندانيان رژيم اسلامی را ورق بزنيد و به من بگوئيد که روش های صدام ابتکاری تر بود يا روش های حاج آقاهائی که زندان های ايران را سرپرستی می کنند و به تواب سازی مشغولند
براستی تفاوت صدام حسين با همين تازه از راه رسيده ای که نيامده به کشف «حق مسلم» ما نايل آمده است در چيست؟ صدام را به جرم واهی داشتن سلاح های کشتار جمعی به زير کشيدند و اين آقا خود اعلام می کند که ما بی اعتناء به همهء دنيا و برای «مقاصد صلح آميز!» مشغول غنی سازی اورانيوم، آن هم در حدهائی بالاتر از حد لزوم «مقاصد صلح آميز!» هستيم. مگر نه اينکه اين آقا خواستار محو يک ملت از روی صفحهء زمين شده است و کشتارهای همپالگی های تاريخی اش را انکار می کند؟ آيا صدام حرفی زده است که روی دست اين آقا بلند شده باشد؟ و مگر نه اينکه اين آقا، از راه نرسيده، می خواهد عقربهء تاريخ را به عقب برگرداند و سنت های الهی سنگسار و شکنجه و سانسور و خفقان را حياتی نو ببخشد و لابد با عنوان «مجددالاسلام» به تاريخ غوطه ور در خون جمهوری اسلامی بپيوندد؟
يا تفاوت صدام تکريتی با آن بچه يتيم کوچه های خاک گرفتهء خمين چيست که هنوز با نام بی شوکت «حضرت امام» بر سر زبان های هزاران صدام حسين بالقوه می گردد و کسی به اين فکر نمی کند که اگر صدام به ايران و کويت حمله کرد و از «بيگانه» کشته و پشته ساخت، اين امام مجعول با ملتی که او را بر شانه های خود نشانده بودند چنان کرد. آيا کسی احکام خمينی را با احکام صدام حسين مقايسه کرده است، يا به لحن سخن اين دو گوش فرا داده و ارادهء بی ترديد کشتارشان را در برابر هم نهاده است؟ صدام به جرم کشتار شيعه به دار آويخته شد و فرصت پيدا نکرد تا پاسخگوی جنايات ديگر خود باشد، اما امام خمينی، تنها با صدور فرمان «هر که بر سر موضع خود ايستاده کشتنی است» پای کشتار چندين هزار شيعهء مؤمنی را صادر کرد که موضعشان فقط نپذيرفتن حکومت او بود، آن هم زمانی که خود حضرت امام راحل رئيس آنها را از رسيدن به کرسی رياست جمهوری محروم کرده و اختلاف را به راه انداخته بود؟
يا اصلاً تفاوت صدام با فرماندهان لشگر اسلامی که به ايران تاختند و فرمان قتل عام مقاومت کنندگان، برده ساختن مردان تسليم شده، و به کنيزی گرفتن و همخوابگی به عنف با زنان و دختران ايرانی را صادر کردند در چيست؟ چرا آنها که اکنون کشورمان را «ايران اسلامی» می نامند فراموش می کنند که اين اسلام (به خوب و بدش کاری ندارم) با آفرينش هزاران حلبچه در سراسر ايران بر کشورمان تحميل شد و ما، تا اين روايت تاريخی را پنهان می کنيم، همگی مان، در صادقانه ترين دعاها و نيايش هامان به درگاه قاصم الجبارين، به ستايش صدام و صداميت نشسته ايم؟ مگر قتل عام چهل هزار از مردم فارس که در پی مرگ عثمان و به خلافت رسيدن علی بن ابيطالب سر به نافرمانی برداشته بودند خيلی از جنايات صدام کمتر است؟ صدام سنتی را ادامه داد که از عهد آشور بانيپال بر خاک موطن او شکل گرفته بود و عاقبت در خلافت اسلامی رسميتی الهی يافت؟ آيا براستی بايد قبول کرد که با مرگ صدام اين سنت بهشتی هم به پايان خود رسيده است؟
صدام سودای باز سازی خلافت اسلامی و احياء عظمت کلده و بابل و آشور را در سر داشت؛ می خواست کشورش را به اعصار آميخته با استوره ای برگرداند که در آن گيلگمش و بخت النصر و آشور بانيپال بر جهان حکومت می کردند. او، در اين سودا، به باز سازی زيگورات بابل و غنی ساختن موزه های کشورش از آثار بازمانده از اعصار قدرتمندی حکومت های بين النهرين پرداخت. در عين حال، او حتی ايوان مدائن را که بازمانده ايرانيانی بود که تا دم مرگ از دشنام دادن به آنان خودداری نکرد ويران نساخت، تاريخ کشورش را منکر نشد، گذشته را به نادرستی و دروغزنی بازنويسی نکرد، زنان را به چادر نکشيد و در خانه محبوس نساخت، دانشگاه ها را «بی دانش» نکرد و در تبديل آنها به «حوزهء علميه» نکوشيد. اما ديکتاتورهای کشور ما، از خمينی گرفته تا احمدی نژاد، سودائی جز انکار تاريخ ايران ندارند، آثار تاريخ ماقبل اسلام را با بولدوزر و سد و جاده و قطار ويران می کنند، ايرانی پيش از اسلام را وحشی و راهزن و آدم نشده می خوانند که سپاهيان مهرورز عرب نومسلمان به تربيت و آدم کردنشان همت گماشتند. صدام از حاکمان سفاک تاريخ خود را به نيکی ياد کرد و اينها مفاخری همچون کورش بزرگ را به قوادی و راهزنی متهم ساخته اند
باری، می توان اين مقايسه ها را همچنان ادامه داد. اما فکر می کنم همين مقدار کافی باشد تا از خود بپرسيم که آيا صدام براستی«آخرين بازماندهء رام نشدنی عصر ديکتاتوری خاورميانه» بوده است؟ و آيا اکنون که از شر او راحت شده ايم ديگر می توان به «پروسهء رفرماسيون» در ايران اميدوار بود و منتظر شد تا مردم، با شرکت هرچه وسيع تر خود در «انتخاب آنها که از فيلتر حکومت گذشته اند»، به تعمير و اصلاح رژيم اسلامی مشغول شوند؟ براستی چگونه است که ديکتاتور خانهء همسايه را می بينيم اما از درک ابعاد هولناک ديکتاتوری حاکم بر کشورمان چنان غافل می شويم که شرکت در انتخابات ابقا کنندهء آنها را بهترين داروی شفابخش اين هيکل شکنجه ديده می دانيم؟
بنظرم می آيد که صدام حکم همان زن زناکار محکوم به سنگسار عهد عيسای مسيح را يافته است و بايد سخن همان ناصری را تکرار کرد که «هرکس گناه نکرده است سنگ بياندازد.» به ياد داشته باشيم که صدام موجودی خود آفريده نبود و بسيارانی در رساندن او به جايگاهی که ساليانی دراز در آن قرار گرفت سهيم بودند. او رانندهء ماشينی بود که تمام پيچ و مهره هايش را با انديشهء آفرينش و ادامه و ابقاء خودکامگی و ديکتاتوری بسته بودند. در پيدايش او همهء طراحان و مهندسين و ريخته گران و سيمکشان، از يکسو، و همهء روغن کاران و مراقبان و تعميرکاران و اصلاح گران، از سوی ديگر، دست داشتند. آنها همه ماشينی را آفريدند و کارا نگاه داشتند که صدام تنها رانندهء نگون بخت آن بود؛ يتيمی از کوچه های تکريت که از پستان مادر جز نفرت ننوشيده بود و جز خشم در دل خويش سرمايه ای نداشت. و تا آن طراحان و مهندسان و تعميرکاران هستند و دست اندر کارند هميشه ماشين ديکتاتوری برای رانندهء بعدی، زين و يراق شده، آماده است و بچه يتيم های نفرت زاد کوچه های تکريت و خمين در همه جای دنيا پراکنده اند
می خواهم بگويم که آنچه برای جوامع اهميت دارد اشخاص نيستند؛ اين جايگاه آنهاست که اشخاص را چنان توانا می کند که بتوانند به اشارهء سری مردم حلبچه را يکسره با بمب شيميائی قتل عام کنند، شيعيان جنوب عراق را به گلوله ببندند و شهرهای ايران را با بمباران های مدام تکه تکه و ميليون ها آدم را، در جبهه های بی حماسهء جنگ و تجاوز، با مرگ های جوانسال ِ اميد های ناشکفته، رهسپار وادی عدم سازند. تفاوت صدام با آن مردک ته ريش داری که در زيرزمين های اوين شلاق می زند و آدميان را از سقف آويزان می کند چيست؟ اگر او توانسته بود در بازی قدرت روی صندلی صدام بنشيند آيا کمتر از او خون می ريخت و مرگ می آفريد؟ تفاوت آنکه کلوخ بر می دارد و پيشانی زن جوانی را می شکافد که گوش به خواهش دل کرده و در آغوش مردی که دوست می داشته خفته است با صدام حسين چيست؟ مرگ آفرينی بازار بی انتهائی است که تاجرانش کلوخ اندازان و شکنجه گران و قتل عام کنندگانند. در اين راسته هرکس به قدر وسع و استعدادش گام می زند و تجارت می کند. من بين آنکس که الله اکبر گويان و «عجل فرجه الشريف» گويان طناب اعدام را به دور گردن صدام سفت می کرد و خود صدام تفاوت چندانی نمی بينم. اينها دو هنرپيشه اند ـ اغلب با استعدادی مساوی ـ که دو نقش مختلف را به فرمان شرايط بازی می کنند. يکی به نام ارادهء خويش می کشد و ديگر به نام مجری قانون داس مرگ را در دست دارد
و تا زمانی که روشنفکر و نويسنده و رزمندهء سياسی ما به اين نيانديشد که چگونه می توان گندابی را خشکاند که در آن پشه مالاريا رشد می کند و تکثير می شود، تا زمانی که به حوزه ها و مدرسه و حجره هائی نيانديشد که در آن به شستشوی مغز جوانانی مشغولند که قرار است با نام پر افتخار ِ (به قول آقای عطاء الله مهاجرانی) «استشهادی» آمادهء کشتار ديگران و منفجر کردن خود شوند تا لحظه ای ديگر به «لقا الله» پيوسته و با 72 حوری (لابد به شمارهء شهدای کربلا) محشور گردند، تا زمانی که نبيند چرا و چگونه خمينی ها و خاتمی ها و احمدی نژادها می توانند صحنه گردان گنداب ولايت باشند، هيچگاه کسی شاهد مرگ «آخرين بازماندهء رام نشدنی عصر ديکتاتوری خاورميانه» نخواهد بود
کافی است تا سری از پنجرهء خوش خيالی های خويش بيرون کنيم تا اين همه صدام حسين وطنی را که آماده و کمر بسته در مجلس شورای اسلامی، مجلس خبرگان رهبری، شورای نگهبان قانون اساسی، مجمع تشخيص مصلحت نظام، هيئت دولت اسلامی، مراکز تواب سازی اسلامی، ندامتگاه ها و تربيتخانه های اسلامی و فرماندهی سپاه های چپ اندر قيچی اش نشسته اند ببينيم و دريابيم که، تا در بر اين پاشنه می چرخد، خاورميانه از توليد «ديکتاتورهای رام نشدنی» کم نخواهد آورد و به پايان عصر حکومت آنان نخواهد رسيد
اما، و همهء نکته در اين است، که اگر حکم «آنچه برای جوامع اهميت دارد اشخاص نيستند» بخواهد درست باشد، لازم است که به اشاره کردن به حضور وافر اين همه صدام حسين و صدام حسين پرور در کشور خودمان کفايت نکنيم و در جستجوی آن باشيم که چه«نظام» يا سيستم يکپارچه ای می تواند صدام حسين ها را بيافريند، آنها را به قدرت رساند و، در پی برافتادن هر يک از آنها، با گزينش «نفر بعدی»، استمرار کار خود را تضمين کند. آنگاه، نيک اگر بنگريم، می بينيم که اين نظام شايد قديمی ترين سيستمی باشد که انسان آفريده و چرخ و دنده هايش را همواره روغنکاری کرده است. تاريخ را بگشائيد: تا جائی که حافظه سنگ و چوب و خاک و پوست و کاغذ اجازه می دهد صدام حسين ها بر تاريخ حکومت کرده اند. اليگارشی يونانی (که نام دموکراسی بخود گرفته بود) و جمهوری رومی، هر دو لمحه های کوتاهی از تاريخ بوده اند. جوليوس قيصر تبديل به خود «روم» شد و لوئی چهاردهم اعلام داشت که«دولت منم». باور کنيد که صدام حسين انگشت کوچک شاه اسماعيل صفوی و آغا محمد خان قاجار خودمان هم نبود، چه رسد به خون آشامان تاريخ دور و نزديکی همچون چنگيز و هيتلر و فرماندهان سپاه اسلام به هنگام شکستن ديوارهای مدائن
براستی که فقط دو سه قرنی است که انسان ياد گرفته چگونه می توان فلک ديکتاتوری را شکافت و «طرحی نو» در انداخت؛ و اين امر ميسر نشده است جز به مدد برقراری مردم سالاری، مدت دار کردن دوران حکومت اشخاص، ايجاد روابط مراقبت کننده و متعادل ساز در ماشين حکومت، و نپذيرفتن «مطلقه» بودن قدرت شخص يا دستگاهی که قدرت آمره را در دست دارد. از اين منظر که بنگريم می بينيم که مثلاً، صدام و خامنه ای (به عنوان دو ديکتاتور معاصر) هر دو محصول براندازی سيستماتيک همين مفروضات ساده اند: هر دو قدرت مطلقه دارند، هر دو مادام العمر سوارند، هيچ دستگاهی حق تفحص در کارشان را ندارد و حضور مردم در صحنه و انتخابات آنها مضحکه هائی رقت انگيزند که برای مسخره کردن جهان متمدن بر صحنهء سياست اينگونه جوامع به نمايش در می آيند
اما کافی است که در سيستمی که جايگزين نظم قبلی می شود کسی نتواند بصورت نامحدود و مطلقه مهار قدرت را در دست گيرد (حتی اگر با کودتای نظامی بر سر کار آمده باشد)، کافی است که هيچ دستگاه و شخصی نتواند از تفحص و مراقبت ديگران مصون باشد، کافی است جز نمايندگان ملت (حتی قلابی ترينشان) کسی حق قانونگزاری، دخالت در آن، و نيز تفتيش و مراقبت در امور را نداشته باشد. کافی است که هيچ مقام سياسی و فرمانگزاری بالای سر سه قوای کشوری نايستد و حکمرانی نکند
اما آيا براستی همين ها کافی اند؟ نه! واقعيت آن است که يک شرط ديگر هم برای تحقق رؤيای رسيدن به جامعهء آزاد و بی ديکتاتور وجود دارد و آن وجود و حضور مردمی است که «حقوق مسلم» خود را بشناسند و بر نگاهداشت آنها پافشاری کنند. بی مردمی صاحبکار و طلبکار و ارباب صفت، که به مستخدمينشان حقوق می پردازند و در کار آنها مو را از ماست می کشند، نه سيستم پايدار می ماند و نه راه های ايجاد اختلال در سيستم بسته می شود
و اين مردم از کجا می آيند و چگونه خلق می شوند؟ پاسخ روشن است: چنين مردمی خود محصول دستگاه بزرگ آموزش و پرورشی نامتمرکز و بسيار گسترده و منتشرند که با سوخت سنت و مذهب و فرهنگ کار می کند. اينها اجزاء دستگاهی هستند که هم می آموزد، هم تربيت می کند و هم مغزشوئی از کارهای اوست. و در غياب فرهنگی که در خود اصول مدرن جامعه گردانی را نگواريده و خودی نساخته باشد کاری از دست سيستم سازان مدرن ساخته نيست؛ انقلاب پشت انقلاب رخ می دهد، شاهان در پی شاهان سرنگون می شوند، جمهوری ها يکی پس از ديگری بر پا می شوند؛ قوانين اساسی تازه ای جای قوانين قبلی را می گيرند اما تنها نظام ديکتاتور پرور است که بر جای می ماند، در مسير باد و توفان خم و راست می شود اما، چون ريشه در خاک های فرهنگ ديکتاتور پروری و ديکتاتورپذيری دارد، توفان که گذشت قد راست می کند تا بر برهوت تسليم و خفت و رهبر پرستی حکومت از سر گيرد
بگذاريد سخنم را با حکايتی از سعدی، اين معلم کهنه کار فرهنگ ايران، تمام کنم که سخنش را در دوران دبيرستان صد بار به ما ديکته کرده اند؛ باشد تا ما نيز بتوانيم چهرهء خويش را در آينهء گفتار او ببينيم و از اينکه خودمان هم شباهت هائی با صدام حسين و خمينی داريم شگفت زده شويم
وزرای انوشيروان در فهمی از مصالح مملکت انديشه همی کردند و هر يکی از ايشان دگرگونه رأی همی زدند. ملک هم تدبيری انديشه کرد. بوذرجمهر را رأی ملک اختيار آمد. وزيران، در نهان، گفتندش: "رأی ملک را چه مزيت ديدی بر فکر چندين حکيم؟" گفت: "به موجب آنکه انجام کارها معلوم نيست، و رأی همگان در مشيت است که صواب آيد يا خطا، رأی ملک اولی تر است؛ تا اگر خلاف ِ صواب آيد بعلت متابعت از معاتبت (سرزنش) ايمن باشم
خلاف رأی سلطان، رأی جستن
بخون خويش باشد دست شستن،
اگر خود روز را گويد شب است اين
ببايد گفت: اينک، ماه و پروين
به قلم دکتر نوری علا


ادامه / بازگشت

Tuesday, January 02, 2007

سال 2006 در نگاه جوان ایرانی

سال جدید میلادی از راه رسید و در دل سرمای زمستانی، دلهای مردمان دوست داشتنی سراسر جهان را باردگر با تابش مهر و دوستی گرمی بخشید
در این میان سالی که گذشت هر چه بود و نبود برای بسیاری یادآور تلخیها و ناگواریهایی بود که افسوس بشریت را بدنبال داشت. مردم دنیا با ناخواسته هایی رویاروی شدند که در دل تاریخ جای گرفت و خواهش دوستی و مهربانی را بیش از پیش در دلهایشان زنده کرد
مردم ایران نیز همچون سه دهه گذشته از این گذر بی بهره نبودند و در حالیکه انسان غربی در تکاپوی نجات از بلاهای طبیعی بود او بدنبال رهایی از بند و ستم دولتمردان جمهوری اسلامی بود که همچون سایه ابری سیاه بر بخت و تمدن آزاده اش چنگ انداخته است
پتکین آذرمهر، جوان اندیشمند ایرانی این بلاهای دلخراش را به زیبایی یک نقاشی، در وبلاگش به ما می نمایاند که در پس یادآوری تلخیها، در گوشمان زمزمه میکند که در پیش رو چیست و چرا باید آزاد اندیشید و از این گذر کوتاه چگونه نامی نیک برجای گذاشت
بر او و تمامی انسانهای دوستدار دوستی شادکامی آرزو میکنیم و به امید اینکه ایرانیان نیز روزگاری نه چندان دور بر گرد هم آیند و باردگر سرلوحه مهر بشریت را بر سپهر بیافرازند