صدام به این آسانی ها نمی میرد
جمعه شب گذشته، در دقايقی که می خواستم کامپيوترم را خاموش کرده و برای خواب آماده شوم، آخرين نگاه را به اخبار کردم. صدام مرده بود؛ آن جانور کثيفی که می خواست قهرمان قادسيه شود و سعد بن وقاص 1450 سال پيش را در قامت بی ترحم خود در جبهه های کشتار نوجوانان وطنمان زنده کند؛ آن دروگر زندگی و عشق و عاطفه؛ آن تجسم هراس انگيز آنچه انسان ـ در طول تاريخ بلندش ـ در تصوير اهريمن و شيطان بهم بافته است تا به خود بگويد که مرزهای پليدی و لئامت و خناسيت مخمر در ذات آدمی تا کجا می تواند گسترده شود، آری، هم او لحظه ای بر فراز تيرک اعدام تکان خورده و لرزيده و آنگاه جان داده بود. و ديدم که در آن شبانهء فرود آمده بر مغرب زمين يک سخن مرتباً تکرار می شود: «ديکتاتور مرده است؛ شايد از فردا مردم عراق نفس راحتی بکشند
بنظرم عجيب آمد که بچه يتيمی از کوچه های خاکی تکريت چنان تصور ما از ديکتاتور را با خاطرهء خود پر کرده باشد که در سياهی غليظ اش نام و خاطرهء ديکتاتورهائی ديگر، در همان در و همسايگی کشور او، از يادها رفته باشد. و صبح که شد سيل مقاله ها و عبرت نامه ها هم از راه رسيد. آنگاه ديدم که نويسنده ای مشهور او را «آخرين بازماندهء رام نشدنی عصر ديکتاتوری خاورميانه» نام داده است. دلم به درد آمد. حس کردم دارند به صدام جفا می کنند ـ بخصوص آنان که از يکسو صدام را در ابعاد هراس انگيز ديکتاتوری اش مجسم می کنند اما، از سوی ديگر، پای علم اصلاحات حکومتی در ايران «اسلام زده» سينه می زنند و مردم را به شرکت در«انتخاباتی» تشويق می کنند که، به قول رهبر رژيمش، تنها به معنای «مشروعيت يافتن ديگربارهء حکومت اسلامی در ايران است» و بس؛ که يعنی شما با شرکت در اين انتخابات فرمايشی پای مشروعيت رژيمی صحه گذاشته ايد که هزار صدام بايد در مکتبش درس ديکتاتوری بياموزند. حس کردم خيلی ها در ذهنشان در «يک بام و دو هوای» دائم بسر می برند و بيشتر تفاوت های ظاهراً بارز را می بينند اما عامدانه از شباهت ها چشم می پوشند. پس، فکر کردم اين هفته چند کلمه ای از آنچه، به قول اسلاميست ها، در اين مورد«مغفول» مانده است بنويسم
راستی تفاوت صدام با آنان که در اوين نشستند و فرمان مرگ هزاران جوان را يکجا صادر کردند کدام است؟ همان ها که اکنون يا وزير کشور و وزير اطلاعات حکومت اسلامی اند و يا، لباس اصلاح طلبی بر تن، در قامت اپوزيسيون «خودی» قد راست کرده اند. مگر گورستان خاوران چه کم از حلبچه دارد که به خاطر اين يکی صدام را به دار می کشيم و پای جنازه اش به شادی می پردازيم و، در غفلت از آن يکی لحظه ای در دعوت مردم به شرکت در گزينش های نمايشی رژيم ترديد نمی کنيم؟ چگونه است که حکومت اسلامی مملو از صدام حسين های سابقه دار است و ما، در پی پشتيبانی از شرکت مردم در «انتخابات ظفرنمون اخير»، صدام را «آخرين بازماندهء رام نشدنی عصر ديکتاتوری خاورميانه» می دانيم؟ چگونه است که اين همه صدام حسين رنگ و وارنگ را نمی بينيم که صف کشيده اند تا سنت مبارکهء ارهاب و ارعاب و سيف الهيت فراموش کسی نشود؟
تفاوت صدام با خامنه ای ها و رفسنجانی ها و خاتمی ها چيست؟ مگر نه اينکه اينان 28 سال است در بر پا نگاهداشتن دستگاه های کشتار و شکنجه و اعدام و سنگسار شريک هم بوده اند؟ مگر در اين زمينه ها در دوران رياست جمهوری رفسنجانی و خاتمی کاری کمتر از دوران رياست جمهوری صدام حسين صورت گرفته است؟ مگر صدام حسين مسئوول قتل های زنجيره ای بود يا به فرمان او داريوش فروهر را سر کندند و پروانهء فروهر را پستان بريدند؟ مگر صدام بود که زهرا کاظمی را در زندان و زير شکنجه به تجاوز کشت؟ مگر در زندان های اين آقايان روش هائی انسانی تر از روش های زندان های صدام بکار رفته است؟ آقايان! کمی خاطرات زندانيان رژيم اسلامی را ورق بزنيد و به من بگوئيد که روش های صدام ابتکاری تر بود يا روش های حاج آقاهائی که زندان های ايران را سرپرستی می کنند و به تواب سازی مشغولند
براستی تفاوت صدام حسين با همين تازه از راه رسيده ای که نيامده به کشف «حق مسلم» ما نايل آمده است در چيست؟ صدام را به جرم واهی داشتن سلاح های کشتار جمعی به زير کشيدند و اين آقا خود اعلام می کند که ما بی اعتناء به همهء دنيا و برای «مقاصد صلح آميز!» مشغول غنی سازی اورانيوم، آن هم در حدهائی بالاتر از حد لزوم «مقاصد صلح آميز!» هستيم. مگر نه اينکه اين آقا خواستار محو يک ملت از روی صفحهء زمين شده است و کشتارهای همپالگی های تاريخی اش را انکار می کند؟ آيا صدام حرفی زده است که روی دست اين آقا بلند شده باشد؟ و مگر نه اينکه اين آقا، از راه نرسيده، می خواهد عقربهء تاريخ را به عقب برگرداند و سنت های الهی سنگسار و شکنجه و سانسور و خفقان را حياتی نو ببخشد و لابد با عنوان «مجددالاسلام» به تاريخ غوطه ور در خون جمهوری اسلامی بپيوندد؟
يا تفاوت صدام تکريتی با آن بچه يتيم کوچه های خاک گرفتهء خمين چيست که هنوز با نام بی شوکت «حضرت امام» بر سر زبان های هزاران صدام حسين بالقوه می گردد و کسی به اين فکر نمی کند که اگر صدام به ايران و کويت حمله کرد و از «بيگانه» کشته و پشته ساخت، اين امام مجعول با ملتی که او را بر شانه های خود نشانده بودند چنان کرد. آيا کسی احکام خمينی را با احکام صدام حسين مقايسه کرده است، يا به لحن سخن اين دو گوش فرا داده و ارادهء بی ترديد کشتارشان را در برابر هم نهاده است؟ صدام به جرم کشتار شيعه به دار آويخته شد و فرصت پيدا نکرد تا پاسخگوی جنايات ديگر خود باشد، اما امام خمينی، تنها با صدور فرمان «هر که بر سر موضع خود ايستاده کشتنی است» پای کشتار چندين هزار شيعهء مؤمنی را صادر کرد که موضعشان فقط نپذيرفتن حکومت او بود، آن هم زمانی که خود حضرت امام راحل رئيس آنها را از رسيدن به کرسی رياست جمهوری محروم کرده و اختلاف را به راه انداخته بود؟
يا اصلاً تفاوت صدام با فرماندهان لشگر اسلامی که به ايران تاختند و فرمان قتل عام مقاومت کنندگان، برده ساختن مردان تسليم شده، و به کنيزی گرفتن و همخوابگی به عنف با زنان و دختران ايرانی را صادر کردند در چيست؟ چرا آنها که اکنون کشورمان را «ايران اسلامی» می نامند فراموش می کنند که اين اسلام (به خوب و بدش کاری ندارم) با آفرينش هزاران حلبچه در سراسر ايران بر کشورمان تحميل شد و ما، تا اين روايت تاريخی را پنهان می کنيم، همگی مان، در صادقانه ترين دعاها و نيايش هامان به درگاه قاصم الجبارين، به ستايش صدام و صداميت نشسته ايم؟ مگر قتل عام چهل هزار از مردم فارس که در پی مرگ عثمان و به خلافت رسيدن علی بن ابيطالب سر به نافرمانی برداشته بودند خيلی از جنايات صدام کمتر است؟ صدام سنتی را ادامه داد که از عهد آشور بانيپال بر خاک موطن او شکل گرفته بود و عاقبت در خلافت اسلامی رسميتی الهی يافت؟ آيا براستی بايد قبول کرد که با مرگ صدام اين سنت بهشتی هم به پايان خود رسيده است؟
صدام سودای باز سازی خلافت اسلامی و احياء عظمت کلده و بابل و آشور را در سر داشت؛ می خواست کشورش را به اعصار آميخته با استوره ای برگرداند که در آن گيلگمش و بخت النصر و آشور بانيپال بر جهان حکومت می کردند. او، در اين سودا، به باز سازی زيگورات بابل و غنی ساختن موزه های کشورش از آثار بازمانده از اعصار قدرتمندی حکومت های بين النهرين پرداخت. در عين حال، او حتی ايوان مدائن را که بازمانده ايرانيانی بود که تا دم مرگ از دشنام دادن به آنان خودداری نکرد ويران نساخت، تاريخ کشورش را منکر نشد، گذشته را به نادرستی و دروغزنی بازنويسی نکرد، زنان را به چادر نکشيد و در خانه محبوس نساخت، دانشگاه ها را «بی دانش» نکرد و در تبديل آنها به «حوزهء علميه» نکوشيد. اما ديکتاتورهای کشور ما، از خمينی گرفته تا احمدی نژاد، سودائی جز انکار تاريخ ايران ندارند، آثار تاريخ ماقبل اسلام را با بولدوزر و سد و جاده و قطار ويران می کنند، ايرانی پيش از اسلام را وحشی و راهزن و آدم نشده می خوانند که سپاهيان مهرورز عرب نومسلمان به تربيت و آدم کردنشان همت گماشتند. صدام از حاکمان سفاک تاريخ خود را به نيکی ياد کرد و اينها مفاخری همچون کورش بزرگ را به قوادی و راهزنی متهم ساخته اند
باری، می توان اين مقايسه ها را همچنان ادامه داد. اما فکر می کنم همين مقدار کافی باشد تا از خود بپرسيم که آيا صدام براستی«آخرين بازماندهء رام نشدنی عصر ديکتاتوری خاورميانه» بوده است؟ و آيا اکنون که از شر او راحت شده ايم ديگر می توان به «پروسهء رفرماسيون» در ايران اميدوار بود و منتظر شد تا مردم، با شرکت هرچه وسيع تر خود در «انتخاب آنها که از فيلتر حکومت گذشته اند»، به تعمير و اصلاح رژيم اسلامی مشغول شوند؟ براستی چگونه است که ديکتاتور خانهء همسايه را می بينيم اما از درک ابعاد هولناک ديکتاتوری حاکم بر کشورمان چنان غافل می شويم که شرکت در انتخابات ابقا کنندهء آنها را بهترين داروی شفابخش اين هيکل شکنجه ديده می دانيم؟
بنظرم می آيد که صدام حکم همان زن زناکار محکوم به سنگسار عهد عيسای مسيح را يافته است و بايد سخن همان ناصری را تکرار کرد که «هرکس گناه نکرده است سنگ بياندازد.» به ياد داشته باشيم که صدام موجودی خود آفريده نبود و بسيارانی در رساندن او به جايگاهی که ساليانی دراز در آن قرار گرفت سهيم بودند. او رانندهء ماشينی بود که تمام پيچ و مهره هايش را با انديشهء آفرينش و ادامه و ابقاء خودکامگی و ديکتاتوری بسته بودند. در پيدايش او همهء طراحان و مهندسين و ريخته گران و سيمکشان، از يکسو، و همهء روغن کاران و مراقبان و تعميرکاران و اصلاح گران، از سوی ديگر، دست داشتند. آنها همه ماشينی را آفريدند و کارا نگاه داشتند که صدام تنها رانندهء نگون بخت آن بود؛ يتيمی از کوچه های تکريت که از پستان مادر جز نفرت ننوشيده بود و جز خشم در دل خويش سرمايه ای نداشت. و تا آن طراحان و مهندسان و تعميرکاران هستند و دست اندر کارند هميشه ماشين ديکتاتوری برای رانندهء بعدی، زين و يراق شده، آماده است و بچه يتيم های نفرت زاد کوچه های تکريت و خمين در همه جای دنيا پراکنده اند
می خواهم بگويم که آنچه برای جوامع اهميت دارد اشخاص نيستند؛ اين جايگاه آنهاست که اشخاص را چنان توانا می کند که بتوانند به اشارهء سری مردم حلبچه را يکسره با بمب شيميائی قتل عام کنند، شيعيان جنوب عراق را به گلوله ببندند و شهرهای ايران را با بمباران های مدام تکه تکه و ميليون ها آدم را، در جبهه های بی حماسهء جنگ و تجاوز، با مرگ های جوانسال ِ اميد های ناشکفته، رهسپار وادی عدم سازند. تفاوت صدام با آن مردک ته ريش داری که در زيرزمين های اوين شلاق می زند و آدميان را از سقف آويزان می کند چيست؟ اگر او توانسته بود در بازی قدرت روی صندلی صدام بنشيند آيا کمتر از او خون می ريخت و مرگ می آفريد؟ تفاوت آنکه کلوخ بر می دارد و پيشانی زن جوانی را می شکافد که گوش به خواهش دل کرده و در آغوش مردی که دوست می داشته خفته است با صدام حسين چيست؟ مرگ آفرينی بازار بی انتهائی است که تاجرانش کلوخ اندازان و شکنجه گران و قتل عام کنندگانند. در اين راسته هرکس به قدر وسع و استعدادش گام می زند و تجارت می کند. من بين آنکس که الله اکبر گويان و «عجل فرجه الشريف» گويان طناب اعدام را به دور گردن صدام سفت می کرد و خود صدام تفاوت چندانی نمی بينم. اينها دو هنرپيشه اند ـ اغلب با استعدادی مساوی ـ که دو نقش مختلف را به فرمان شرايط بازی می کنند. يکی به نام ارادهء خويش می کشد و ديگر به نام مجری قانون داس مرگ را در دست دارد
و تا زمانی که روشنفکر و نويسنده و رزمندهء سياسی ما به اين نيانديشد که چگونه می توان گندابی را خشکاند که در آن پشه مالاريا رشد می کند و تکثير می شود، تا زمانی که به حوزه ها و مدرسه و حجره هائی نيانديشد که در آن به شستشوی مغز جوانانی مشغولند که قرار است با نام پر افتخار ِ (به قول آقای عطاء الله مهاجرانی) «استشهادی» آمادهء کشتار ديگران و منفجر کردن خود شوند تا لحظه ای ديگر به «لقا الله» پيوسته و با 72 حوری (لابد به شمارهء شهدای کربلا) محشور گردند، تا زمانی که نبيند چرا و چگونه خمينی ها و خاتمی ها و احمدی نژادها می توانند صحنه گردان گنداب ولايت باشند، هيچگاه کسی شاهد مرگ «آخرين بازماندهء رام نشدنی عصر ديکتاتوری خاورميانه» نخواهد بود
کافی است تا سری از پنجرهء خوش خيالی های خويش بيرون کنيم تا اين همه صدام حسين وطنی را که آماده و کمر بسته در مجلس شورای اسلامی، مجلس خبرگان رهبری، شورای نگهبان قانون اساسی، مجمع تشخيص مصلحت نظام، هيئت دولت اسلامی، مراکز تواب سازی اسلامی، ندامتگاه ها و تربيتخانه های اسلامی و فرماندهی سپاه های چپ اندر قيچی اش نشسته اند ببينيم و دريابيم که، تا در بر اين پاشنه می چرخد، خاورميانه از توليد «ديکتاتورهای رام نشدنی» کم نخواهد آورد و به پايان عصر حکومت آنان نخواهد رسيد
اما، و همهء نکته در اين است، که اگر حکم «آنچه برای جوامع اهميت دارد اشخاص نيستند» بخواهد درست باشد، لازم است که به اشاره کردن به حضور وافر اين همه صدام حسين و صدام حسين پرور در کشور خودمان کفايت نکنيم و در جستجوی آن باشيم که چه«نظام» يا سيستم يکپارچه ای می تواند صدام حسين ها را بيافريند، آنها را به قدرت رساند و، در پی برافتادن هر يک از آنها، با گزينش «نفر بعدی»، استمرار کار خود را تضمين کند. آنگاه، نيک اگر بنگريم، می بينيم که اين نظام شايد قديمی ترين سيستمی باشد که انسان آفريده و چرخ و دنده هايش را همواره روغنکاری کرده است. تاريخ را بگشائيد: تا جائی که حافظه سنگ و چوب و خاک و پوست و کاغذ اجازه می دهد صدام حسين ها بر تاريخ حکومت کرده اند. اليگارشی يونانی (که نام دموکراسی بخود گرفته بود) و جمهوری رومی، هر دو لمحه های کوتاهی از تاريخ بوده اند. جوليوس قيصر تبديل به خود «روم» شد و لوئی چهاردهم اعلام داشت که«دولت منم». باور کنيد که صدام حسين انگشت کوچک شاه اسماعيل صفوی و آغا محمد خان قاجار خودمان هم نبود، چه رسد به خون آشامان تاريخ دور و نزديکی همچون چنگيز و هيتلر و فرماندهان سپاه اسلام به هنگام شکستن ديوارهای مدائن
براستی که فقط دو سه قرنی است که انسان ياد گرفته چگونه می توان فلک ديکتاتوری را شکافت و «طرحی نو» در انداخت؛ و اين امر ميسر نشده است جز به مدد برقراری مردم سالاری، مدت دار کردن دوران حکومت اشخاص، ايجاد روابط مراقبت کننده و متعادل ساز در ماشين حکومت، و نپذيرفتن «مطلقه» بودن قدرت شخص يا دستگاهی که قدرت آمره را در دست دارد. از اين منظر که بنگريم می بينيم که مثلاً، صدام و خامنه ای (به عنوان دو ديکتاتور معاصر) هر دو محصول براندازی سيستماتيک همين مفروضات ساده اند: هر دو قدرت مطلقه دارند، هر دو مادام العمر سوارند، هيچ دستگاهی حق تفحص در کارشان را ندارد و حضور مردم در صحنه و انتخابات آنها مضحکه هائی رقت انگيزند که برای مسخره کردن جهان متمدن بر صحنهء سياست اينگونه جوامع به نمايش در می آيند
اما کافی است که در سيستمی که جايگزين نظم قبلی می شود کسی نتواند بصورت نامحدود و مطلقه مهار قدرت را در دست گيرد (حتی اگر با کودتای نظامی بر سر کار آمده باشد)، کافی است که هيچ دستگاه و شخصی نتواند از تفحص و مراقبت ديگران مصون باشد، کافی است جز نمايندگان ملت (حتی قلابی ترينشان) کسی حق قانونگزاری، دخالت در آن، و نيز تفتيش و مراقبت در امور را نداشته باشد. کافی است که هيچ مقام سياسی و فرمانگزاری بالای سر سه قوای کشوری نايستد و حکمرانی نکند
اما آيا براستی همين ها کافی اند؟ نه! واقعيت آن است که يک شرط ديگر هم برای تحقق رؤيای رسيدن به جامعهء آزاد و بی ديکتاتور وجود دارد و آن وجود و حضور مردمی است که «حقوق مسلم» خود را بشناسند و بر نگاهداشت آنها پافشاری کنند. بی مردمی صاحبکار و طلبکار و ارباب صفت، که به مستخدمينشان حقوق می پردازند و در کار آنها مو را از ماست می کشند، نه سيستم پايدار می ماند و نه راه های ايجاد اختلال در سيستم بسته می شود
و اين مردم از کجا می آيند و چگونه خلق می شوند؟ پاسخ روشن است: چنين مردمی خود محصول دستگاه بزرگ آموزش و پرورشی نامتمرکز و بسيار گسترده و منتشرند که با سوخت سنت و مذهب و فرهنگ کار می کند. اينها اجزاء دستگاهی هستند که هم می آموزد، هم تربيت می کند و هم مغزشوئی از کارهای اوست. و در غياب فرهنگی که در خود اصول مدرن جامعه گردانی را نگواريده و خودی نساخته باشد کاری از دست سيستم سازان مدرن ساخته نيست؛ انقلاب پشت انقلاب رخ می دهد، شاهان در پی شاهان سرنگون می شوند، جمهوری ها يکی پس از ديگری بر پا می شوند؛ قوانين اساسی تازه ای جای قوانين قبلی را می گيرند اما تنها نظام ديکتاتور پرور است که بر جای می ماند، در مسير باد و توفان خم و راست می شود اما، چون ريشه در خاک های فرهنگ ديکتاتور پروری و ديکتاتورپذيری دارد، توفان که گذشت قد راست می کند تا بر برهوت تسليم و خفت و رهبر پرستی حکومت از سر گيرد
بگذاريد سخنم را با حکايتی از سعدی، اين معلم کهنه کار فرهنگ ايران، تمام کنم که سخنش را در دوران دبيرستان صد بار به ما ديکته کرده اند؛ باشد تا ما نيز بتوانيم چهرهء خويش را در آينهء گفتار او ببينيم و از اينکه خودمان هم شباهت هائی با صدام حسين و خمينی داريم شگفت زده شويم
وزرای انوشيروان در فهمی از مصالح مملکت انديشه همی کردند و هر يکی از ايشان دگرگونه رأی همی زدند. ملک هم تدبيری انديشه کرد. بوذرجمهر را رأی ملک اختيار آمد. وزيران، در نهان، گفتندش: "رأی ملک را چه مزيت ديدی بر فکر چندين حکيم؟" گفت: "به موجب آنکه انجام کارها معلوم نيست، و رأی همگان در مشيت است که صواب آيد يا خطا، رأی ملک اولی تر است؛ تا اگر خلاف ِ صواب آيد بعلت متابعت از معاتبت (سرزنش) ايمن باشم
خلاف رأی سلطان، رأی جستن
بخون خويش باشد دست شستن،
اگر خود روز را گويد شب است اين
ببايد گفت: اينک، ماه و پروين
به قلم دکتر نوری علا
بنظرم عجيب آمد که بچه يتيمی از کوچه های خاکی تکريت چنان تصور ما از ديکتاتور را با خاطرهء خود پر کرده باشد که در سياهی غليظ اش نام و خاطرهء ديکتاتورهائی ديگر، در همان در و همسايگی کشور او، از يادها رفته باشد. و صبح که شد سيل مقاله ها و عبرت نامه ها هم از راه رسيد. آنگاه ديدم که نويسنده ای مشهور او را «آخرين بازماندهء رام نشدنی عصر ديکتاتوری خاورميانه» نام داده است. دلم به درد آمد. حس کردم دارند به صدام جفا می کنند ـ بخصوص آنان که از يکسو صدام را در ابعاد هراس انگيز ديکتاتوری اش مجسم می کنند اما، از سوی ديگر، پای علم اصلاحات حکومتی در ايران «اسلام زده» سينه می زنند و مردم را به شرکت در«انتخاباتی» تشويق می کنند که، به قول رهبر رژيمش، تنها به معنای «مشروعيت يافتن ديگربارهء حکومت اسلامی در ايران است» و بس؛ که يعنی شما با شرکت در اين انتخابات فرمايشی پای مشروعيت رژيمی صحه گذاشته ايد که هزار صدام بايد در مکتبش درس ديکتاتوری بياموزند. حس کردم خيلی ها در ذهنشان در «يک بام و دو هوای» دائم بسر می برند و بيشتر تفاوت های ظاهراً بارز را می بينند اما عامدانه از شباهت ها چشم می پوشند. پس، فکر کردم اين هفته چند کلمه ای از آنچه، به قول اسلاميست ها، در اين مورد«مغفول» مانده است بنويسم
راستی تفاوت صدام با آنان که در اوين نشستند و فرمان مرگ هزاران جوان را يکجا صادر کردند کدام است؟ همان ها که اکنون يا وزير کشور و وزير اطلاعات حکومت اسلامی اند و يا، لباس اصلاح طلبی بر تن، در قامت اپوزيسيون «خودی» قد راست کرده اند. مگر گورستان خاوران چه کم از حلبچه دارد که به خاطر اين يکی صدام را به دار می کشيم و پای جنازه اش به شادی می پردازيم و، در غفلت از آن يکی لحظه ای در دعوت مردم به شرکت در گزينش های نمايشی رژيم ترديد نمی کنيم؟ چگونه است که حکومت اسلامی مملو از صدام حسين های سابقه دار است و ما، در پی پشتيبانی از شرکت مردم در «انتخابات ظفرنمون اخير»، صدام را «آخرين بازماندهء رام نشدنی عصر ديکتاتوری خاورميانه» می دانيم؟ چگونه است که اين همه صدام حسين رنگ و وارنگ را نمی بينيم که صف کشيده اند تا سنت مبارکهء ارهاب و ارعاب و سيف الهيت فراموش کسی نشود؟
تفاوت صدام با خامنه ای ها و رفسنجانی ها و خاتمی ها چيست؟ مگر نه اينکه اينان 28 سال است در بر پا نگاهداشتن دستگاه های کشتار و شکنجه و اعدام و سنگسار شريک هم بوده اند؟ مگر در اين زمينه ها در دوران رياست جمهوری رفسنجانی و خاتمی کاری کمتر از دوران رياست جمهوری صدام حسين صورت گرفته است؟ مگر صدام حسين مسئوول قتل های زنجيره ای بود يا به فرمان او داريوش فروهر را سر کندند و پروانهء فروهر را پستان بريدند؟ مگر صدام بود که زهرا کاظمی را در زندان و زير شکنجه به تجاوز کشت؟ مگر در زندان های اين آقايان روش هائی انسانی تر از روش های زندان های صدام بکار رفته است؟ آقايان! کمی خاطرات زندانيان رژيم اسلامی را ورق بزنيد و به من بگوئيد که روش های صدام ابتکاری تر بود يا روش های حاج آقاهائی که زندان های ايران را سرپرستی می کنند و به تواب سازی مشغولند
براستی تفاوت صدام حسين با همين تازه از راه رسيده ای که نيامده به کشف «حق مسلم» ما نايل آمده است در چيست؟ صدام را به جرم واهی داشتن سلاح های کشتار جمعی به زير کشيدند و اين آقا خود اعلام می کند که ما بی اعتناء به همهء دنيا و برای «مقاصد صلح آميز!» مشغول غنی سازی اورانيوم، آن هم در حدهائی بالاتر از حد لزوم «مقاصد صلح آميز!» هستيم. مگر نه اينکه اين آقا خواستار محو يک ملت از روی صفحهء زمين شده است و کشتارهای همپالگی های تاريخی اش را انکار می کند؟ آيا صدام حرفی زده است که روی دست اين آقا بلند شده باشد؟ و مگر نه اينکه اين آقا، از راه نرسيده، می خواهد عقربهء تاريخ را به عقب برگرداند و سنت های الهی سنگسار و شکنجه و سانسور و خفقان را حياتی نو ببخشد و لابد با عنوان «مجددالاسلام» به تاريخ غوطه ور در خون جمهوری اسلامی بپيوندد؟
يا تفاوت صدام تکريتی با آن بچه يتيم کوچه های خاک گرفتهء خمين چيست که هنوز با نام بی شوکت «حضرت امام» بر سر زبان های هزاران صدام حسين بالقوه می گردد و کسی به اين فکر نمی کند که اگر صدام به ايران و کويت حمله کرد و از «بيگانه» کشته و پشته ساخت، اين امام مجعول با ملتی که او را بر شانه های خود نشانده بودند چنان کرد. آيا کسی احکام خمينی را با احکام صدام حسين مقايسه کرده است، يا به لحن سخن اين دو گوش فرا داده و ارادهء بی ترديد کشتارشان را در برابر هم نهاده است؟ صدام به جرم کشتار شيعه به دار آويخته شد و فرصت پيدا نکرد تا پاسخگوی جنايات ديگر خود باشد، اما امام خمينی، تنها با صدور فرمان «هر که بر سر موضع خود ايستاده کشتنی است» پای کشتار چندين هزار شيعهء مؤمنی را صادر کرد که موضعشان فقط نپذيرفتن حکومت او بود، آن هم زمانی که خود حضرت امام راحل رئيس آنها را از رسيدن به کرسی رياست جمهوری محروم کرده و اختلاف را به راه انداخته بود؟
يا اصلاً تفاوت صدام با فرماندهان لشگر اسلامی که به ايران تاختند و فرمان قتل عام مقاومت کنندگان، برده ساختن مردان تسليم شده، و به کنيزی گرفتن و همخوابگی به عنف با زنان و دختران ايرانی را صادر کردند در چيست؟ چرا آنها که اکنون کشورمان را «ايران اسلامی» می نامند فراموش می کنند که اين اسلام (به خوب و بدش کاری ندارم) با آفرينش هزاران حلبچه در سراسر ايران بر کشورمان تحميل شد و ما، تا اين روايت تاريخی را پنهان می کنيم، همگی مان، در صادقانه ترين دعاها و نيايش هامان به درگاه قاصم الجبارين، به ستايش صدام و صداميت نشسته ايم؟ مگر قتل عام چهل هزار از مردم فارس که در پی مرگ عثمان و به خلافت رسيدن علی بن ابيطالب سر به نافرمانی برداشته بودند خيلی از جنايات صدام کمتر است؟ صدام سنتی را ادامه داد که از عهد آشور بانيپال بر خاک موطن او شکل گرفته بود و عاقبت در خلافت اسلامی رسميتی الهی يافت؟ آيا براستی بايد قبول کرد که با مرگ صدام اين سنت بهشتی هم به پايان خود رسيده است؟
صدام سودای باز سازی خلافت اسلامی و احياء عظمت کلده و بابل و آشور را در سر داشت؛ می خواست کشورش را به اعصار آميخته با استوره ای برگرداند که در آن گيلگمش و بخت النصر و آشور بانيپال بر جهان حکومت می کردند. او، در اين سودا، به باز سازی زيگورات بابل و غنی ساختن موزه های کشورش از آثار بازمانده از اعصار قدرتمندی حکومت های بين النهرين پرداخت. در عين حال، او حتی ايوان مدائن را که بازمانده ايرانيانی بود که تا دم مرگ از دشنام دادن به آنان خودداری نکرد ويران نساخت، تاريخ کشورش را منکر نشد، گذشته را به نادرستی و دروغزنی بازنويسی نکرد، زنان را به چادر نکشيد و در خانه محبوس نساخت، دانشگاه ها را «بی دانش» نکرد و در تبديل آنها به «حوزهء علميه» نکوشيد. اما ديکتاتورهای کشور ما، از خمينی گرفته تا احمدی نژاد، سودائی جز انکار تاريخ ايران ندارند، آثار تاريخ ماقبل اسلام را با بولدوزر و سد و جاده و قطار ويران می کنند، ايرانی پيش از اسلام را وحشی و راهزن و آدم نشده می خوانند که سپاهيان مهرورز عرب نومسلمان به تربيت و آدم کردنشان همت گماشتند. صدام از حاکمان سفاک تاريخ خود را به نيکی ياد کرد و اينها مفاخری همچون کورش بزرگ را به قوادی و راهزنی متهم ساخته اند
باری، می توان اين مقايسه ها را همچنان ادامه داد. اما فکر می کنم همين مقدار کافی باشد تا از خود بپرسيم که آيا صدام براستی«آخرين بازماندهء رام نشدنی عصر ديکتاتوری خاورميانه» بوده است؟ و آيا اکنون که از شر او راحت شده ايم ديگر می توان به «پروسهء رفرماسيون» در ايران اميدوار بود و منتظر شد تا مردم، با شرکت هرچه وسيع تر خود در «انتخاب آنها که از فيلتر حکومت گذشته اند»، به تعمير و اصلاح رژيم اسلامی مشغول شوند؟ براستی چگونه است که ديکتاتور خانهء همسايه را می بينيم اما از درک ابعاد هولناک ديکتاتوری حاکم بر کشورمان چنان غافل می شويم که شرکت در انتخابات ابقا کنندهء آنها را بهترين داروی شفابخش اين هيکل شکنجه ديده می دانيم؟
بنظرم می آيد که صدام حکم همان زن زناکار محکوم به سنگسار عهد عيسای مسيح را يافته است و بايد سخن همان ناصری را تکرار کرد که «هرکس گناه نکرده است سنگ بياندازد.» به ياد داشته باشيم که صدام موجودی خود آفريده نبود و بسيارانی در رساندن او به جايگاهی که ساليانی دراز در آن قرار گرفت سهيم بودند. او رانندهء ماشينی بود که تمام پيچ و مهره هايش را با انديشهء آفرينش و ادامه و ابقاء خودکامگی و ديکتاتوری بسته بودند. در پيدايش او همهء طراحان و مهندسين و ريخته گران و سيمکشان، از يکسو، و همهء روغن کاران و مراقبان و تعميرکاران و اصلاح گران، از سوی ديگر، دست داشتند. آنها همه ماشينی را آفريدند و کارا نگاه داشتند که صدام تنها رانندهء نگون بخت آن بود؛ يتيمی از کوچه های تکريت که از پستان مادر جز نفرت ننوشيده بود و جز خشم در دل خويش سرمايه ای نداشت. و تا آن طراحان و مهندسان و تعميرکاران هستند و دست اندر کارند هميشه ماشين ديکتاتوری برای رانندهء بعدی، زين و يراق شده، آماده است و بچه يتيم های نفرت زاد کوچه های تکريت و خمين در همه جای دنيا پراکنده اند
می خواهم بگويم که آنچه برای جوامع اهميت دارد اشخاص نيستند؛ اين جايگاه آنهاست که اشخاص را چنان توانا می کند که بتوانند به اشارهء سری مردم حلبچه را يکسره با بمب شيميائی قتل عام کنند، شيعيان جنوب عراق را به گلوله ببندند و شهرهای ايران را با بمباران های مدام تکه تکه و ميليون ها آدم را، در جبهه های بی حماسهء جنگ و تجاوز، با مرگ های جوانسال ِ اميد های ناشکفته، رهسپار وادی عدم سازند. تفاوت صدام با آن مردک ته ريش داری که در زيرزمين های اوين شلاق می زند و آدميان را از سقف آويزان می کند چيست؟ اگر او توانسته بود در بازی قدرت روی صندلی صدام بنشيند آيا کمتر از او خون می ريخت و مرگ می آفريد؟ تفاوت آنکه کلوخ بر می دارد و پيشانی زن جوانی را می شکافد که گوش به خواهش دل کرده و در آغوش مردی که دوست می داشته خفته است با صدام حسين چيست؟ مرگ آفرينی بازار بی انتهائی است که تاجرانش کلوخ اندازان و شکنجه گران و قتل عام کنندگانند. در اين راسته هرکس به قدر وسع و استعدادش گام می زند و تجارت می کند. من بين آنکس که الله اکبر گويان و «عجل فرجه الشريف» گويان طناب اعدام را به دور گردن صدام سفت می کرد و خود صدام تفاوت چندانی نمی بينم. اينها دو هنرپيشه اند ـ اغلب با استعدادی مساوی ـ که دو نقش مختلف را به فرمان شرايط بازی می کنند. يکی به نام ارادهء خويش می کشد و ديگر به نام مجری قانون داس مرگ را در دست دارد
و تا زمانی که روشنفکر و نويسنده و رزمندهء سياسی ما به اين نيانديشد که چگونه می توان گندابی را خشکاند که در آن پشه مالاريا رشد می کند و تکثير می شود، تا زمانی که به حوزه ها و مدرسه و حجره هائی نيانديشد که در آن به شستشوی مغز جوانانی مشغولند که قرار است با نام پر افتخار ِ (به قول آقای عطاء الله مهاجرانی) «استشهادی» آمادهء کشتار ديگران و منفجر کردن خود شوند تا لحظه ای ديگر به «لقا الله» پيوسته و با 72 حوری (لابد به شمارهء شهدای کربلا) محشور گردند، تا زمانی که نبيند چرا و چگونه خمينی ها و خاتمی ها و احمدی نژادها می توانند صحنه گردان گنداب ولايت باشند، هيچگاه کسی شاهد مرگ «آخرين بازماندهء رام نشدنی عصر ديکتاتوری خاورميانه» نخواهد بود
کافی است تا سری از پنجرهء خوش خيالی های خويش بيرون کنيم تا اين همه صدام حسين وطنی را که آماده و کمر بسته در مجلس شورای اسلامی، مجلس خبرگان رهبری، شورای نگهبان قانون اساسی، مجمع تشخيص مصلحت نظام، هيئت دولت اسلامی، مراکز تواب سازی اسلامی، ندامتگاه ها و تربيتخانه های اسلامی و فرماندهی سپاه های چپ اندر قيچی اش نشسته اند ببينيم و دريابيم که، تا در بر اين پاشنه می چرخد، خاورميانه از توليد «ديکتاتورهای رام نشدنی» کم نخواهد آورد و به پايان عصر حکومت آنان نخواهد رسيد
اما، و همهء نکته در اين است، که اگر حکم «آنچه برای جوامع اهميت دارد اشخاص نيستند» بخواهد درست باشد، لازم است که به اشاره کردن به حضور وافر اين همه صدام حسين و صدام حسين پرور در کشور خودمان کفايت نکنيم و در جستجوی آن باشيم که چه«نظام» يا سيستم يکپارچه ای می تواند صدام حسين ها را بيافريند، آنها را به قدرت رساند و، در پی برافتادن هر يک از آنها، با گزينش «نفر بعدی»، استمرار کار خود را تضمين کند. آنگاه، نيک اگر بنگريم، می بينيم که اين نظام شايد قديمی ترين سيستمی باشد که انسان آفريده و چرخ و دنده هايش را همواره روغنکاری کرده است. تاريخ را بگشائيد: تا جائی که حافظه سنگ و چوب و خاک و پوست و کاغذ اجازه می دهد صدام حسين ها بر تاريخ حکومت کرده اند. اليگارشی يونانی (که نام دموکراسی بخود گرفته بود) و جمهوری رومی، هر دو لمحه های کوتاهی از تاريخ بوده اند. جوليوس قيصر تبديل به خود «روم» شد و لوئی چهاردهم اعلام داشت که«دولت منم». باور کنيد که صدام حسين انگشت کوچک شاه اسماعيل صفوی و آغا محمد خان قاجار خودمان هم نبود، چه رسد به خون آشامان تاريخ دور و نزديکی همچون چنگيز و هيتلر و فرماندهان سپاه اسلام به هنگام شکستن ديوارهای مدائن
براستی که فقط دو سه قرنی است که انسان ياد گرفته چگونه می توان فلک ديکتاتوری را شکافت و «طرحی نو» در انداخت؛ و اين امر ميسر نشده است جز به مدد برقراری مردم سالاری، مدت دار کردن دوران حکومت اشخاص، ايجاد روابط مراقبت کننده و متعادل ساز در ماشين حکومت، و نپذيرفتن «مطلقه» بودن قدرت شخص يا دستگاهی که قدرت آمره را در دست دارد. از اين منظر که بنگريم می بينيم که مثلاً، صدام و خامنه ای (به عنوان دو ديکتاتور معاصر) هر دو محصول براندازی سيستماتيک همين مفروضات ساده اند: هر دو قدرت مطلقه دارند، هر دو مادام العمر سوارند، هيچ دستگاهی حق تفحص در کارشان را ندارد و حضور مردم در صحنه و انتخابات آنها مضحکه هائی رقت انگيزند که برای مسخره کردن جهان متمدن بر صحنهء سياست اينگونه جوامع به نمايش در می آيند
اما کافی است که در سيستمی که جايگزين نظم قبلی می شود کسی نتواند بصورت نامحدود و مطلقه مهار قدرت را در دست گيرد (حتی اگر با کودتای نظامی بر سر کار آمده باشد)، کافی است که هيچ دستگاه و شخصی نتواند از تفحص و مراقبت ديگران مصون باشد، کافی است جز نمايندگان ملت (حتی قلابی ترينشان) کسی حق قانونگزاری، دخالت در آن، و نيز تفتيش و مراقبت در امور را نداشته باشد. کافی است که هيچ مقام سياسی و فرمانگزاری بالای سر سه قوای کشوری نايستد و حکمرانی نکند
اما آيا براستی همين ها کافی اند؟ نه! واقعيت آن است که يک شرط ديگر هم برای تحقق رؤيای رسيدن به جامعهء آزاد و بی ديکتاتور وجود دارد و آن وجود و حضور مردمی است که «حقوق مسلم» خود را بشناسند و بر نگاهداشت آنها پافشاری کنند. بی مردمی صاحبکار و طلبکار و ارباب صفت، که به مستخدمينشان حقوق می پردازند و در کار آنها مو را از ماست می کشند، نه سيستم پايدار می ماند و نه راه های ايجاد اختلال در سيستم بسته می شود
و اين مردم از کجا می آيند و چگونه خلق می شوند؟ پاسخ روشن است: چنين مردمی خود محصول دستگاه بزرگ آموزش و پرورشی نامتمرکز و بسيار گسترده و منتشرند که با سوخت سنت و مذهب و فرهنگ کار می کند. اينها اجزاء دستگاهی هستند که هم می آموزد، هم تربيت می کند و هم مغزشوئی از کارهای اوست. و در غياب فرهنگی که در خود اصول مدرن جامعه گردانی را نگواريده و خودی نساخته باشد کاری از دست سيستم سازان مدرن ساخته نيست؛ انقلاب پشت انقلاب رخ می دهد، شاهان در پی شاهان سرنگون می شوند، جمهوری ها يکی پس از ديگری بر پا می شوند؛ قوانين اساسی تازه ای جای قوانين قبلی را می گيرند اما تنها نظام ديکتاتور پرور است که بر جای می ماند، در مسير باد و توفان خم و راست می شود اما، چون ريشه در خاک های فرهنگ ديکتاتور پروری و ديکتاتورپذيری دارد، توفان که گذشت قد راست می کند تا بر برهوت تسليم و خفت و رهبر پرستی حکومت از سر گيرد
بگذاريد سخنم را با حکايتی از سعدی، اين معلم کهنه کار فرهنگ ايران، تمام کنم که سخنش را در دوران دبيرستان صد بار به ما ديکته کرده اند؛ باشد تا ما نيز بتوانيم چهرهء خويش را در آينهء گفتار او ببينيم و از اينکه خودمان هم شباهت هائی با صدام حسين و خمينی داريم شگفت زده شويم
وزرای انوشيروان در فهمی از مصالح مملکت انديشه همی کردند و هر يکی از ايشان دگرگونه رأی همی زدند. ملک هم تدبيری انديشه کرد. بوذرجمهر را رأی ملک اختيار آمد. وزيران، در نهان، گفتندش: "رأی ملک را چه مزيت ديدی بر فکر چندين حکيم؟" گفت: "به موجب آنکه انجام کارها معلوم نيست، و رأی همگان در مشيت است که صواب آيد يا خطا، رأی ملک اولی تر است؛ تا اگر خلاف ِ صواب آيد بعلت متابعت از معاتبت (سرزنش) ايمن باشم
خلاف رأی سلطان، رأی جستن
بخون خويش باشد دست شستن،
اگر خود روز را گويد شب است اين
ببايد گفت: اينک، ماه و پروين
به قلم دکتر نوری علا
ادامه / بازگشت
5 Comments:
به این میگن دورویی و حماقت روشنفکر نمایان ایرانی
براستی که دیکتاتورخواهی در خاورمیانه بیداد میکند. مردم در این منطقه بیشتر از هر چیزی به فکر جایگزینی افراد هستند تا به جایگزینی افکار
دیکتاتور در اذهان مردم عقب مانده حکم پدر خانواده ای را دارد که اعضای آن توانایی و حتی حق زیست ندارند. پس به ناچار تا زمانیکه خانواده از این بن بست بیرون نیاید نیازمند دیکتاتور خواهد بود
دیکتاتوری مذهبی یا آنگونه که شادروان دکتر بختیار آنرا دیکتاتوری نعلین نامید بدترین شکل دیکتاتوری است که باعث عقب ماندگی و بدبختی ملت اسیر شده میگردد.
Thanks for all visitors.
Post a Comment
<< Home