بزرگداشتِ کورش بزرگ
Labels: Cyrus
We are entangled in a world of questions.We have to answer these questions,and this is the reason for the existence of human being.
Labels: Cyrus
نقل از پویشگران، به قلم دکتر نوری علا
نوانديشان دينی در جامعهء شيعهء دوازده امامی ِ ايران (ماهی ِ کوچکی در اوقيانوس وسيع اسلام) همواره اعلام داشته اند که می خواهند، با حفظ مذهب خود، جامعهء ايران را «به دموکراسی، آزادی و حقوق بشر و دهها مورد ديگر» رهنمون شوند (خواهم گفت که اين گفتآورد را از چه کس نقل می کنم). چه عيبی دارد؟ اگر می توانند «رهنمون شوند» بگذار بشوند. خدايشان پدرشان را هم بيامرزد. اما من در اين ادعا نکاتی را می بينم که مشکل ساز کار خود اين خانم ها و آقايان هم هست
اساساً مگر کسی گفته است که رسيدن «به دموکراسی، آزادی و حقوق بشر و دهها مورد ديگر» لزوماً امری ايمان بر باد ده است که اين «نوانديشان»، در هر گفتگوئی، همواره مذهب خود را به داخل بحث وارد می کنند و توضيح می دهند که می خواهند که هم ما را به آن سر منزل مقصود برسانند و هم مذهب خود را حفظ کنند؟
چرا يک مذهبی نمی تواند وارد بحثی سياسی / اجتماعی شود و دربارهء «دموکراسی، آزادی و حقوق بشر و دهها مورد ديگر» حرف بزند، بی آنکه به مذهب خود اشاره کند و توضيح دهد که می خواهد در داخل مذهب، و با حفظ آن، به نفع «دموکراسی، آزادی و حقوق بشر و دهها مورد ديگر» دست به نوانديشی بزند؟
اگر فکر کنيم که يکی از آن «ده ها مورد ديگر» مسئلهء جدائی مذهب از مديريت اجتماعی باشد (که، در واقع، از ديد يک سکولاريست، ملحوظ داشتن آن تنها تضمين رسيدن به آن «موارد ديگر» محسوب می شود)، نبايد بپرسيم که اگر نوانديشان مذهبی هم با «جدائی مذهب از مديريت سياسی و قضائی و فرهنگی جامعه» موافقند چرا هيچگاه نمی توانند جدا و فارغ از مذهب خود دربارهء اين مسئله بحث کنند؟
و اين ناتوانی آيا از آنجا ناشی نمی شود که آنها هيچگاه نتوانسته اند امر جدائی مذهب از حکومت را به درستی هضم کنند و همچنان، از يکسو، آن را جزو «ده ها مورد ديگر» می دانند و، از سوی ديگر، پرداختن به آن را با پرداختن به مذهب متضاد نمی يابند؟
و آيا هرگز به اين پرسش پاسخ گفته اند که وقتی برای ورود به مباحث «دموکراسی، آزادی و حقوق بشر و دهها مورد ديگر» کسی از آنان دربارهء مذهبشان بازخواست نمی کند و مسلمان و يهودی و مسيحی و زرتشتی و بهائی، همه به يکسان، در برساختن و جا انداختن اينگونه نهاد ها می توانند و بايد مداحله داشته باشند، آنها چرا همچنان مسئلهء مذهب و لزوم نوانديشی در آن را ـ بر اين متن جدا از مسائل مذهبی ـ پيش می کشند؟
به عبارت ديگر، ما يا جدائی مذهب از حکومت را قبول داريم و يا نداريم. اگر نداريم که جامعه شناسی سياسی و تجربهء تاريخی روشن کرده اند که بيهوده در پی ِ رسيدن به «دموکراسی، آزادی و حقوق بشر و دهها مورد ديگر» هستيم؛ چرا که بی آن جدائی اين وصول ميسر نيست. و اما اگر قبولش داريم که ديگر بحث در مشکلات دينی و نوانديشی برای رفع آنها، به کسانی که مذهب ما را ندارند و يا اصلاً مذهب ندارند مربوط نمی شود و ما بايد اينگونه بحث ها را در داخل حلقه های ياران و معاندان فکری خود ادامه دهيم، نه با ديگرانی که «يا مذهب ما را ندارند و يا اصلاً مذهب ندارند
می گويند مذهب ما مشکل دارد و جامد شده است و با مقتضيات امروز پرسش و پاسخ و همخوانی ندارد؟ و ـ پس ـ بايد برای رفع مشکل اش دست به «نوانديشی اصلاح گرانه» زده و قرائت های امروزی تری را از دل احکام لايزال مذهب بيرون کشيد؟ چه عيبی دارد؟ بسيار خوب هم هست که اين کار را بکنند اما چرا بايد اين کار را زير سقف « بحث سياسی» انجام داد؟
درسی که من از اين نکات می گيرم آن است که هرگاه کسی، به هنگام بحث سياسی دربارهء آيندهء دموکراسی و حقوق بشر در ايران، وارد بحث مذهبی (چه بنيادگرايانه و چه نوانديشانه اش) بشود، در واقع و آشکارا، اعلام کرده است که به جدائی مذهب از حکومت معتقد نيست و نمی تواند بحث اصلاحات مذهبی را از اصلاحات سياسی و ساختاری حکومت جدا کند
به همين دليل هم هست که امروزه می بينيم که ـ مثلاً ـ سکولارترين چهرهء نوانديش و مسلمان کشورمان، يعنی آقای اکبر گنجی، نمی تواند نيمساعت سخن سياسی بگويد بدون آنکه گريزی به دفاع از مسلمانان خشونت ناطلب و اسلام مهرآميز نزند. در اينجا مشکل را بايد در طرز تلقی ايشان از تفکيک مذهب و حکومت جستجو کرد. فکر می کنم می توان دغدغهء خاطر آقای گنجی را در پرسشی که اخيراً از خانم نيکی کدی کرده است بهتر دريافت: «دين تا چه حد مي تواند در عرصهء عمومي حضور داشته باشد، به گونه اي که نافي دموکراسي نباشد؟» نيکی کدی البته در جايگاه و موقعيتی نيست که بتواند مشکل آقای گنجی را حل کند و، در نتيجه، بايد به پاسخ خود پرسشگر توجه داشت و انديشيد. باری، می خواهم بگويم که ايشان و ديگرانی که همفکر اويند، به عنوان متفکران و فعالان سياسی می توانند در مورد ليبراليسم، دموکراسی و حقوق بشر و هر امر ديگری سخن بگويند و جمعيت مشتاقی را هم پای صحبت خود جمع کنند. اما آيا اين سوء استفاده از موقعيت نيست که، يکباره، در وسط سخن، ياد آن نيمهء مسلمان وجود خويش هم بيافتند و، از همان تريبون و برای همان جمعيت مشتاق، دربارهء اسلام صلحجو و قابل تطبيق با جهان مدرن هم سخن بگويند؟ ممکن است گفته شود که وقتی مشکل مبتلابه ما وجود و حضور مذهب در حکومت است، لاجرم، نمی توان از اوضاع سياسی ايران سخن گفت و به مسئلهء مذهب اشاره نکرد. اين سخن درست می بود اگر يک مدعی سکولاريسم ـ در داخل بحثی سياسی دربارهء اوضاع ايران ـ تنها وقتی به مذهب می پرداخت که می خواست نشان دهد مضرات حضور مذهب در حکومت چيست. اما، به محض اينکه او پايش را از اين محدوده بيرون نهاد و به توضيح انواع «بهتر» ی از مذهب پرداخت، در واقع، از قلمرو سکولاريسم به گسترهء حکومت مذهبی بازگشته است؛ آنچنانکه گوئی می گويد: «من با حکومت مذهبی مشکلی ندارم؛ مشکل من همه با اين مذهب (يا اين روايت از مذهب) است که در ايران حکومت می کند.» از نظر من، آن آدم مذهبی ِ سکولاريستی که همزمان با بحث سياسی بحث مذهبی هم می کند، در عمق ذهن خود، دچار سرگشتگی و تشتت است. تشتتی که گاه در ناخودآگاه ترين قسمت مغز ما اتفاق می افتد. چرا که همين آدم ممکن است به فيلم های آلفرد هيچکاک هم علاقمند باشد اما آيا او، در وسط بحث سياسی، به بحث دربارهء برداشت هنری خود از آن فيلم ها هم می پردازد؟ و اگر پرداخت، آيا مخاطبان او اين عملش را به سرکشتگی و تشتت ِ ذهنی او نسبت نخواهند داد؟ به گمان من، مشکل نوانديشان مذهبی ِ ما درست از همين تشتت ِ ذهنی آغاز می شود. آنها از يکسو می خواهند دو پارهء وجود خويش را (که تمايلات سياسی و تمايلات مذهبی باشند) از هم جدا کنند و، از سوی ديگر، هر لحظه اين امکان وجود دارد که ديگرباره آن دو پاره يکی شوند و همزمان از يک گلو سخن بگويند. اينجاست که فکر می کنم در روياروئی ِ اردوگاه بنيادگرايان مذهبی (که صريحاً اعلام می کنند که جمهوريت و دموکراسی و حقوق بشر ِ «غربی!» را قبول ندارند) و اردوگاه سکولاريست ها، نقش اينگونه «مذهبيون نوانديش سکولار» تنها ايجاد نوعی «ناحيهء خاکستری» و «ضربه گير اجتماعی» است که مآلاً نه به سود سکولارها، که برای پاسداشت منافع بنيادگرايان عمل می کند. و خطر اين نوانديشان ِ مذهبی ِ سياست زده نيز از همينجا ناشی می شود
به کلام ديگر، و از نظر من، سکولارها، در روياروئی با بنيادگرايان مذهبی (که حکومت را بدون آلودگی به مذهب نمی پذيرند) چاره ای ندارند جز اينکه نخست تکليف خود را با اين موجودات ذوحياتين روشن کرده و از آنان بخواهند که دو بحث نوانديشی مذهبی و اصلاح سياسی را از هم منفک سازند و از هر کدام در جايگاه مربوط به خودش استفاده نمايند؛ چرا که يک سکولاريست مذهبی واقعی کسی است که در عمق جان پذيرفته باشد که نوانديشی دينی در سايهء حکومت دينی ممکن نيست ـ حتی اگر حکومت از آن خود نوانديشان ِ دينی باشد
متأسفانه، من تاکنون، اگر نگويم هرگز می توانم ادعا کنم که کمتر، به مسلمانی مدعی ِ هواخواهی ِ سکولاريسم برخورده ام که حساب دينش را از حساب عقيدهء سياسی اش جدا کند، در محفل و حلقهء همفکران خود بحث های نوانديشی ِ دينی را دنبال نمايد، اما چون به بحث سياست وارد شد از بحث مذهبی خودداری ورزد
همچنين فکر می کنم که اين مشکل مسلمانان هواخواه «دموکراسی، آزادی و حقوق بشر و دهها مورد ديگر» از آنجا ناشی می شود که اساساً نوانديشی مذهبی در جهان اسلام همواره همچون يک تفکر سياسی مطرح شده و «ارادهء معطوف به قدرت» در ذات آن مخمر بوده و آن را، من حيث ذات، با سکولاريسم در تضاد قرار داده است. يعنی، از همان آغازگاهان کار، نوانديشان مذهبی تصور کرده اند که تنها با به دست گرفتن قدرت سياسی می توانند نظرات نوانديشانهء خود را عملی سازند؛ چرا که قدرت حاکم بر جامعهء خود را از يکسو نامسلمان و از سوئی بيگانه مدار ديده اند و، در نتيجه، در همان نخستين اقدامات به سرگردانی بين مذهب و حکومت دچار گشته اند؛ تا آنجا که امروزه مسلمانان معتقد به اصلاحات در جامعهء ما ـ مثلاً مشارکتی ها ـ حتی وقتی «جبههء دموکراسی و حقوق بشر» هم تشکيل می دهند شرط عضويت را «مسلمان بودن و اعتقاد به مبانی انقلاب اسلامی داشتن» اعلام می کنند
از سيد جمال الدين اسدآبادی تا دکتر عبدالکريم سروش، از اقبال تا کديور، از دکتر شريعتی تا دکتر آغاجری، هيچکس را در ميان اين نوانديشان پيدا نمی کنيد که خواسته يا توانسته باشد بحث در نوآوری مذهبی را از بحث دربارهء حکومت جدا کند. اساساً آيا اين عجيب نيست که مسلمانان «نو انديش» ِ ايران می توانند برای خود حزب سياسی تشکيل دهند و غيرمسلمان و نامسلمان را در صفوف حزب سياسی راه ندهند؟ آيا مفهوم «حزب سياسی مسلمانان» خود نشانهء وجود تمايل به استقرار يک حکومت اسلامی «خوب و منزه» در بين آنها نيست؟
باری، جمله ای که در سرآغاز اين مطلب آوردم از آن حجت الاسلام يوسفی اشکوری است، متفکر معممی که به خاطر تفکر نوانديشانهء خود، و بيان و تبليغ آن، رنج زندان و مرارت های ناشی از آن را به جان خريده است و هنوز هم شجاعانه سينه سپر می کند و می کوشد تا راه رسيدن به «دموکراسی، آزادی و حقوق بشر و دهها مورد ديگر» را به ما نشان دهد. او، دو هفته پيش، در گردهمايی ِ «روشنفکران، دانشگاهيان، اصلاحطلبان و فعالان سياسی»، که در منزل حجتالاسلام و المسلمين عبدالله نوری برگزار شد، يکی از سخنرانان بود. صرفنظر از اينکه خود عنوان اين «گردهمآئی ِ خانگی» (با درآميختن دوغ و دوشاب) خبر از همان اغتشاشی می دهد که می گويم، سخنان آقای اشکوری نيز اغتشاش مزبور را به صورتی روشن و عبرت انگيز نمايان می سازند. ايشان در واقع کوشيده اند به حاضران در آن گردهمآئی راه «رسيدن به دموکراسی، آزادی و حقوق بشر و دهها مورد ديگر» را توضيح دهد، اما اين مطلب را در ظل بحث در مورد علل «انحطاط مسلمين» و راه های برطرف کردن انحطاط مزبور مطرح می کند و می گويد: «زمانی که اسلام کمرنگ شده بود غربیها با سرعت راه خود را طی کردند تا اينکه در قرن نوزده به عنوان يک رقيب ديرين (؟!) با مسلمانان مواجه شدند و اين مواجهه در حالی بود که غربیها در همهء موارد از جمله علم، نظامی و سلطهگری جلو افتاده بودند
معنای اين سخن از يکسو آن است که «اسلام»، نه در برابر مسيحيت يا يهوديت، که در برابر خود غرب قرار دارد و، از سوی ديگر، اگر اسلام «کم رنگ» نشده بود حتماً چيزی در مقابل اين رقيب غربی کم نمی آورد و از آن عقب نمی ماند؛ چرا که «اسلام در آغاز عامل جنبش و پيشرفت مسلمانان در مسائل اجتماعی، نظامی و سياسی بود». باز معنای اين سخن آن است که عقب افتادگی جوامع مسلمان (انحطاط آنها) ربطی به آن ندارد که غرب سکولاريسم را کشف کرد و کوشيد تا مذهب را به داخل حوزه های شخصی براند اما مسلمانان همچنان مذهب را در سياست و قضاوت و حکومت خود حفظ کردند و به اين روز سياه افتادند. از نظر ايشان مشکل مسلمانان آن است که اسلام در جوامع آنان «کم رنگ» شده است
و طبيعی است که بپرسيم چرا اسلام ـ اينگونه که ايشان می گويند ـ «کم رنگ» شده است؟ پاسخ جامع ايشان را می توان در اين جملهء خلاصه يافت که: «دور شدن از قرآن و پيامبر و امامان علت کم رنگ شدن اسلام است». ايشان معتقد است که: «اگر به همان اسلامی که پيامبر و امامان آن را مطرح کردند برگرديم مجدداً به موفقيت دست خواهيم يافت». بدينسان، ايشان راه حل را در «بازگشت به قرآن» دانسته و اين نکات را بر می شمارند
نخستين کسی که به صورت مشخص شعار بازگشت به قرآن را مطرح کرد سيد جمالالدين اسدآبادی بود
پس از سيدجمالالدين اسدآبادی افراد ديگری همچون شيخ بهايی (؟!)، بازرگان و شريعتی نيز کتاب ها و مقالاتی دربارهء بازگشت به قرآن نوشته اند
انگيزه و جهتگيری اين بازگشت، پرداختن متفکران مسلمان به يافتن علل انحطاط مسلمانان بوده است
آنها دانستند که وقتی از آن (قرآن) دور شده اند، به همان نسبت، به انحطاط نزديک شده اند
آنها دانستند که بايد به قرآن به مثابه بنياد اصلی معارف دينی توجه شود
ديگران هم می خواستند به قرآن تکيه کنند اما تکيهء آن ها بيشتر استفادهء نقلی از آن بود و "انديشه و عقل" جديد را در آن دخيل نمیدانستند. اما افرادی مثل بازرگان و شريعتی به قرآن تکيه و آن را به عنوان يک کتاب انديشه مطرح کردند
اقبال لاهوری نيز در شعار "بازگشت به قرآن" میخواهد قرآن را وارد زندگی مردم کند تا عامل آزادی و رهايی آنها در همهء موارد شود
نوانديشان دينی نيز خواستند قرآن را به عنوان يک بنياد مستقل و مدرن اسلامی تاسيس کنند که از يکسو با سنت گرايان همراه باشد و از سوی ديگر با انديشه های جديد مرزبندی مشخصی داشته باشد
شعار بازگشت به قرآن همچنان معتبر است. ما نياز داريم که به اسلام و به قرآن بازگشت داشته باشيم. شريعتی، شيخ بهايی (؟!) و سيد جمال الدين اسدآبادی در زمان های خودشان به اين شعار پاسخ هايی دادهاند. ما نيز بايد در زمان خودمان به اين شعار پاسخ بدهيم
و بالاخره اينکه اگر بخواهيم جهان را دينی و جامعه را اسلامی کنيم بايد اسلام و قرآن را اصيل بفهميم؛ اما اگر آنها را به خوبی متوجه نشويم، جامعهی ما هيچ تغييری نمیکند
من دوست دارم که بر اين جملهء آخر آقای اشکوری بيشتر تأمل کنيم. اگرچه ايشان می گويد که هدف از نوانديشی دينی رسيدن به «دموکراسی، آزادی و حقوق بشر و دهها مورد ديگر» ـ البته با حفظ مذهب ـ است، در واقع، و در همان لحظه که اين سخن را می گويد، هدف بزرگتری را در پساپشت اين هدف پنهان می کند و آنگاه آن هدف اصلی را با يک «اگر ِ» گذرا مطرح ساخته و از آن بر می گذرد. اما مطلب روشن است: هدف اصلی ِ يک نوانديش مذهبی همچون آقای اشکوری آن است که «جهان را دينی و جامعه را اسلامی» کند و به همين دليل می خواهد با حفظ مذهب خود به «دموکراسی، آزادی و حقوق بشر و دهها مورد ديگر» برسد
اينجاست که می بينيم اين انديشه همچنان همان انديشه ای است که از حلقوم هائی ديگر به صورت های گوناگون تکرار می شود ـ هم آنجا که خانم شيرين عبادی توضيح می دهد که «اسلام راستين» با «حقوق بشر» تضادی ندارد و هم آنجا که آقای اکبر گنجی بين ليبرالسم ناب و «اسلام راستين» تنافری نمی يابد
به اين نکته بيانديشيد: به راستی اگر هدف اين نوانديشان «جهان را دينی و جامعه را اسلامی کردن» نبود چه لزومی داشت که خانم شيرين عبادی در راستای برقراری و نگاهداری از حقوق بشر به بحث درباره عدم تضاد بين اسلام راستين و حقوق بشر بپردازد و آقای اکبر گنجی عدم تنافر اسلام راستين با آزادی را توضيح بدهد؟ برای يک آدم سکولار مطرح کردن اين بحث ها در تريبون هائی که نگران آيندهء سياسی ِ ايران هستند دارای چه معنائی است جز همان گرايش به «جهان را دينی و جامعه را اسلامی کردن؟ و چون چنين شد آنگاه چگونه می توان، در مبانی کار، بين بنيادگرايان و نوانديشان اسلامی تضادی ماهوی را جستجو کرد و يافت؟ آن هم در دوره ای که بنيادگرايان ايرانی ـ از مصباح يزدی و شيخ جنتی گرفته تا احمدی نژاد ـ شجاعانه تر و بی باکانه تر، در پی ِ «جهان را دينی و جامعه را اسلامی کردن» هستند. و با وجود آنها چه نيازی است به نوانديشان و اصلاح گرانی همچون آقای اشکوری که عمر خود را، بيهوده و در زندان و زير فشار، صرف همانی می کنند که بنيادگرايان می خواهند؟ آخر چگونه می شود،هم به قرآن و پيامبر و امامان برگشت،هم حکومت را، و جامعه را، و بالاخره جهان را، اسلامی کرد و هم به دموکراسی و حقوق بشر و ده ها مورد ديگر رسيد؟
اين دوستان، در واقع، هنوز نتوانسته اند بين گاندی و اسامه بن لادن يکی را انتخاب کنند
هر ساله، با فرارسيدن «ماه مهر» و «جشن مهرگان»، که اين يکی در نيمه راه آن يکی فرا می رسد، مقالات متعددی دربارهء مهر، مهرگان، ميترا، ميترائيسم و... نوشته شده و آئين های مربوط به هريک از اين مفاهيم شرح داده می شوند. اما، به راستی، اگر آن مفاهيم و آئين ها ربطی به زندگی ِ امروز ما نداشته باشند، فايده شان چيست و چرا بايد ـ با سعی بسيار ـ به بازسازی چيزهائی پرداخت که در حيات ِ انديشگی و معنوی ِ ما مرده اند و ديگر نقشی بازی نمی کنند؟
می دانم که در اوضاع سياسی ِ امروز، در وضعيتی که ما اکنون در آن به سر می بريم، و با مخدوش شدن هويتی که خيال می کرديم داريم و به آن دلخوش بوديم، بسيارانی (و از جمله خود من) در اين انديشه سر می کنند که با اين مشکل «فرهنگی ـ هويتی» چه بايد کرد و چگونه می توان به بازتعريف ِ «هويت ايرانی»، آنگونه که موجب اعادهء حيثيت و کسب آبرو برای ملتی کهنسال شود، پرداخت؟ نيز، از آنجا که منشاء مشکلات امروز ما ساختاری ضد انسانی است که به نام اسلام عمل می کند، طبيعی است اگر ما به پساپشت ِ اسلام در ايران بنگريم و بخش هائی از هويت خود را ـ که باز ماندهء از آن دوران می پنداريم ـ به جلوی صحنه آورده و بر آنها تأکيد و تکيه کنيم
اما آيا تکرار اينکه ايرانيان پيش از اسلام چگونه می انديشيدند و عمل می کردند، و کوشش در راستای باز آفرينی ِ آئين های متروک آنان، می تواند ما را در رسيدن به هدفی که داريم ياری کند؟ آيا می توانيم چيزهائی را که در متن گستردهء جامعهء ما يا بيگانه تلقی گشته و يا به دست فراموشی سپرده شده اند ديگرباره به صورت اموری پويا، خودی و يگانه در آوريم؟ در غير اين صورت، آيا چه فرقی خواهد بود بين اينکه بخواهيم ـ مثلاً ـ جهان بينی ِ يونانی را به جای جهان بينی اسلامی بنشانيم و آرزو کنيم که مردم ايران آن نگاه بيگانه را با آنچه که امروز دارند معاوضه کنند؟
بازسازی هويت ملی ما، به مدد جهان بينی و گيتی شناخت ِ کهن ِ مردمی که در سرزمين ِ ايران می زيستند، و احتمالاً چند «ژن» آنها هنوز هم در پيکر ما وجود دارد، تنها در صورتی ممکن خواهد بود که بتوانيم نشان دهيم بخش هائی از آن جهان بينی هنوز در ما زنده اند اما، بخاطر عوض کردن صورت خود و بخود گرفتن نام و نشان هائی متفاوت، کمتر می توانيم آنها را بازشناسی کنيم. اگر چنين استمراری وجود داشته باشد، اگر چيزی از آن هويت ِ باستانی هنوز در ما زنده و پويا باشد، آنگاه می توان اميد داشت که ما به کار بيهودهء «احياء موات» و بازگرداندن مردگان به جهان زندگان مشغول نيستيم؛ بلکه بدان همت گماشته ايم که از آنچه داريم رفع شبهه کنيم، گرد و خاکشان را بزدائيم، ديگرباره معناهای اصلی شان را روشن سازيم، و نشان دهيم چگونه می شود، با توسل به اين اقدامات، به هويت و معنويتی نوين برسيم که ـ بی هيچ احساس از خود بيگانگی ـ هم ما را در عالم يگانه کند، هم برايمان آبرو و سرافرازی آورد، و هم ما را به خانوادهء ملل متمدن بر گرداند
1">
در اين راستا است که، از نظر من، مفهوم «مهر»، در جهان بينی ِ ايرانی، مفهومی بنيادين و آغازگر است؛ مفهومی است که در درون جوامع ماقبل پيدايش فرگشت ِ «تمرکز سياسی» پرورده شده و به صورت بنياد يک جهان بينی پر شاخ و برگ در آمده، و سپس، در روياروئی با مفهوم «خدای يگانه» ـ که نشان از تمرکز و تک گفتاری و زدايش گوناگونی دارد ـ مقاومت کرده و از ده هزار سال پيش تا همين امروز همچنان در حيات معنوی ايرانيان حضور داشته و دارد. و من، در اين مقاله، می خواهم به اين مفهوم زنده و در کار ـ اما صورت عوض کرده و اغلب بيمار ـ بپردازم
***
در اينکه اقوام آريائی (که اکنون «هند ـ و ـ اروپائی» خوانده می شوند تا وسعت پراکندگی شان مشخص گردد)، قبل از شروع مهاجرت بزرگشان به جهات شش گانهء عالم در هزاران سال پيش، دارای جهان بينی و گيتی شناخت منسجمی بوده اند، شکی وجود ندارد. تعدد منابع اصيل از يکسو، و شباهت های انکار ناپذير عناصر فرهنگی و زبانی ـ و اکنون کشفيات نوپای «ژنتيک» ـ در منطقهء گسترده ای از گيتی، از سوی ديگر، همگی ما را به وجود قطعی ِ يک تمدن و فرهنگ يگانه که در دور دست تاريخ در آسيای مرکزی پديد آمد و در اقصای عالم پراکنده شد رهنمون می شوند
بديهی است که در آغازگاهان هر تمدنی، عناصر پديد آورندهء جهان بينی و گيتی شناخت ِ مسلط بر آن، از دو منبع «محيط زيست» و «ساختار جامعه» الهام گرفته و، در عين حال، در تقابل دائم با آنها متحول می شوند. در نتيجه، هر اطلاعی دربارهء هر کدام از دو سوی اين رابطه می تواند ما را به مجموعهء فرهنگی و تمدنی ِ آن جامعه رهنمون شود. در اين مورد اطلاعات هر دم افزايندهء ما از گذشته همچون نشانه هائی هستند که يک کارآگاه را به کشف اسرار يک معما راهنمائی می کنند
امروزه اين يقين حاصل شده است که در جهان بينی و گيتی شناخت باستانی مردمان «هند ـ و ـ اروپائی»، دو مفهوم ـ يکی «مادی» و ديگری «معنوی» ـ مرکزيت داشته اند
در عالم «مادی»، مرکزيت از آن خورشيد بوده است که ـ به لحاظ وضع آن زمان ِ محيط زيست ـ سر منشاء همهء زندگی ها و نعمت ها و نيکی ها محسوب می شده است؛ سرچشمهء زندگی، فصول، روز و شب، گرما، و روشنائی؛ عنصری که پهنای آسمان را به روشنی ِ خود می گشايد، در آن می خرامد، در حضورش ماه و ستارگان ناپديد می شوند؛ و چون از چشم ها پنهان می گردد، زمان چيرگی ِ تاريکی، سردی، پژمردگی و مرگ فرا می رسد و ستارگان ِ سوسو زن جرأت ظهور و خودنمائی پيدا می کنند
اما مفهوم «معنوی» ِ مرکزی در جهان بينی و گيتی شناخت اين مردمان چه بوده است؟ به نظر می رسد که اکنون می توان، به دلايل متعدد، يقين داشت که آنان عامل پيوستگی و استمرار و شادزيستی ِ خانواده و دوستی و جامعهء خويش را در عنصر «عشق» (يا «مهر») يافته بوده اند. از نظر صائب آنان، «عشق» آدميان را به هم می پيوندد، صلح و دوستی می آفريند، آفرينندگی و زايش را موجب می شود، شراکت و فداکاری و آبادانی را در پی می آورد؛ و چون از ميان برخيزد زمانهء چيرگی نفرت، جنگ، ويرانی، و مرگ فرا می رسد
و در اين ميان، چه شباهت عميقی بين عنصر مادی خورشيد و عنصر معنوی مهر وجود دارد، آنسان که هر يک می تواند جلوه گاه ديگری باشد. در واقع، تاريخ فرهنگ ها نشان می دهد که، در زندگی هر اجتماعی، چون زمان منظم کردن و منسجم شدن جهان بينی ها و گيتی شناخت ها فرا رسد، نخست عناصر مادی و معنوی مرکزی آنها با هم يکی انگاشته می شوند و، سپس، همهء دست آوردهای مربوط به آنها و پيوندشان، در درون مجموعه ای سر ريز می کند که به زبان ايران باستان «اهورا شناسی» نام می گيرد. و اين همان مفهومی است که ما، در سخن روزمرهء امروز خود، از آن به عنوان «دين» نام می بريم. در هر مجموعهء دينی کهن، از پيوند هر عنصر طبيعی ـ به فراخور قدرت و تأثير «محيط زيستی» اش ـ با هر عنصر معنوی ِ مورد احترام آن جامعه، پديده های «نيمه آشکار و نيمه پنهانی» ساخته می شوند که «خدايان» (و به تعبير آريائی ها، «اهورا» ها) نام دارند
«خدا / اهورا» ی بزرگ و اصلی ِ اقوام آريائی آميزهء «خورشيد» و «مهر» بوده است که با نام «ميترا» شناخته می شده است. در «دين ميترائی»، خورشيد و آتش نمودگاران ِ مادی ِ اين اهورا بشمار می رفته اند؛ و تجلیگاه معنوی اين اهورا نيز در درون سينهء انسان، در جايگاهی به نام «دل» (که خانهء عشق و مهر محسوب می شده و با مفهوم پزشکی ِ «قلب» فرق دارد) قرار داشته است. آريائيان «اهورا ميترا» را گرامی می داشتند چرا که او نگاهبان زندگی و آفرينندهء مهر و دوستی و پاسبان پيوندها و قرارها بوده است. او هم بر آسمان و هم در دل آدمی حضور داشته و استمرار زندگی و خوشبختی او را ممکن می ساخته است
مهر، ماه او و مهرگان جشن سپاس از اوست که تابستانی ديگر را در باوری و همدلی به پايان رسانده و می رود تا به خواب زمستانه اش فرو رود تا در بلندترين شب سال، که «يلدا» (مشتق از واژه «ميلاد») نام دارد، ديگرباره زاده شود، زمستان را بشکند، بهار را بياورد و تابستان را بر تارک فلک بنشاند
در اين «اهوراشناسی» يا دين ِ باستانی، همه چيز در ارتباط با «ميترا» قرار داشته است، بخصوص دو «اهورا» ی ديگر ـ اهورا «مزدا» (خداوند خرد) و اهورا «وارونا» (خداوند قانون) ـ که يکی شان با اقوام مهاجر به ايران آمده و ديگری به هند رفته است. بدينسان، در «دين ميترائی»، هم «خرد» و هم «قانون» تابع و فرمانبردار «مهر» اند و، بدون اين ارتباط، هر دو به عناصری اهريمنی مبدل می شوند. خرد ِ بی مهر به خودپسندی و تخريب جهان می انجامد و قانون بی مهر به سلطه و خودکامگی مجريان قانون می انجامد
اما اين پايان ماجرا نيست. اقتضای مهرورزيدن پذيرش انسان های مستقل و آزاد هم هست، اجتناب از خشونت و زورگوئی هم؛ و اجتناب از اين دو، به احترام گذاشتن به عقايد و آزادی ديگران، پذيرش چند گفتاری و اهميت يافتن خرد جمعی و مشارکت همگانی و خودمختاری واحدهای خانوادگی و قومی می انجامد. هيچکدام اين ها بدون حضور عنصر «مهر» ممکن نيست. در غياب مهر، خرد و قانون دست به دست هم می دهند و جهنم را بر زمين می آفرينند
اينگونه است که من در آغازگاهان تاريخ سرزمينمان به جهان بينی شگرفی بر می خورم که می توان مفاهيم زير را به صورتی منطقی از دل آن بيرون کشيد
اصالت دادن به «مهر»، که گرما بخش و آفرينندهء «زندگی اجتماعی» است، و بکارگيری خرد در سايه آن،
پی بردن به اينکه لازمهء تحقق «مهر» پذيرش وجود مستقل «ديگری» است
(پذيرش حقوق ديگران بر اساس قانونی برآمده بر بنيان مهر (همانکه «اشا» نام داشت
پذيرش ضرورت کثرت گرائی و چند صدائی،
پذيرش آزادی و انتخاب همگان به عنوان شرط تحقق مهر،
همپيوند دانستن خود با جهانيان و با محيط زيست که معنای مادی وحدت وجود است،
اجتناب از خشونت و کشتار و انهدام، حتی به هنگام دفاع از خويش،
راه ندادن به برتری صورت ها بر معانی، پوست بر مغز، ظاهر بر باطن، ريا بر رفتار،
نپذيرفتن مهری که خردمندانه و خردپذير نيست،
تحقير خردی که از مهر بر نمی آيد و آن را مزاحم کار خويش می بيند،
خار شمردن قوانينی که بر بنياد مهر و شناخت حقوق همگان ساخته نشده باشند،
و...
اما در عين حال گفتم که، از نظر من، مفهوم «مهر»، که در جهان بينی ِ ايرانی مفهومی بنيادين و آغازگر است، هيچگاه از حافظهء تاريخی و جان پايدار ايرانی ما پاک نشده و تا به امروز راه آمده است. پس، بگذاريد به لحظات عمده ای از اين راهپيمائی بلند هم اشاره کنم
اگرچه در پی ِ مهاجرت بخشی از اقوام آريائی به سوی فلات ايران، زرتشت، نخستين حکيم (و نه پيامبر) جهان، تحولی در جهان بينی قوم خود ايجاد کرد و در آموزه های خويش به اهورا مزدا، خداوند خرد، برتری داد و او را بيش از اهورا ميترا ستود اما در هيچ کجای سخنانش نشانه ای از انکار اهميت اين دومی وجود ندارد. بايد مشکل زرتشت را درک کرد تا راه حلی را که ارائه داده است بخوبی دريافت
بنظر من، زرتشت، همچون يک آسيب شناس اجتماعی، متوجه آن شده بود که در طی قرون، و در پی پيدايش آخوندهای ميترائی (با نام «کرپَـن ها») که توانسته بودند از دين ميترائی تشکيلات مذهب ميترائی را با آئين ها و قربانی های پيچيده اش بوجود آورند و بر گردهء مردم سوار شوند، جامعه به سوی انحطاط و دور شدن از زيبائی های دين کهن خود حرکت کرده بود. زرتشت ديده بود که، به دليل تبليغات آخوندی، مردم معناهای دلکش دين کهن خود را فراموش کرده و به آداب و ترتيب ها و قربانی کردن های مخرب و بی معنا و خرافی ِ مذهبی پرداخته اند. او می ديد که برای نجات دين ميترائی بايد با مذهب و آخوند ميترائی بجنگد؛ و چنين کرد
او، برای جنگيدن با خرافات مذهب ميترائی، اهورا مزدا را بر کشيد و در مرکز جهان بينی خود قرار داد؛ چرا که، به گمان او، ديگر زمان تبليغ در مورد اهميت «خرد»، خردمندی و خردپذيری فرا رسيده بود. تنها به مدد خرد است که می توان به جنگ خرافه رفت. اما او هرگز نه رابطهء خرد با مهر را گسست و نه ميترا را بی مقدار ساخت
زمان گذشت و همانگونه که قانون ازلی ِ پيدايش ِ ساختارهای اجتماعی حکم می کند، دو قرنی پس از او، از دل آموزه های او نيز مذهبی جديد (که می توان آن را «زرتشتيگری» خواند) بوجود آمد و آخوندهای آن نيز بر زمين جولان دادند. بدينسان، در سرزمين ايران و از دل دين ميترائی، دو مذهب «ميترا گری» (که آخوند هايش نام جديد «مغ» را يافتند) و مذهب «زرتشتی گری» (که آخوندهايش «موبد» نام گرفتند) در کنار هم حضور يافتند؛ قلمروی مغان بيشتر نيمهء شمالی ايران بود (از خراسان تا کردستان) و قلمروی موبدان در نيمهء جنوبی ايران گسترده بود (از سيستان تا خوزستان)
اگرچه از پيدايش مذاهب و سازمان های مذهبی گريزی نيست اما اهميت تاريخ باستانی ايران در آن است که رهبران سياسی جامعه توانستند با برقراری آزادی های مذهبی، اجازه دادن به در کنار هم زيستن معتقدان به مذاهب گوناگون، و شريک نکردن هيچ کدامشان در قدرت و حکومت (که اغلب از از طريق رسمی شناختن تنها يک مذهب صورت می گيرد)، از تمرکز قدرت و زدايش چند صدائی و اجبار در عقيده جلوگيری کنند. و اوج اين همزيستی را می توان در دو واقعه ديد؛ يکی صدور اعلاميه حقوق بشر از جانب کورش هخامنشی به هنگام فتح بابل، و ديگری مراسم خاکسپاری او که مغان و موبدان ـ و همچنين دينکاران يهودی ـ همگی در آن شرکت کرده و هريک مطابق آئين خود سوگواری کردند
سپس، اگرچه داريوش هخامنشی بيشتر به اهورامزدا پرداخت و از اهورا ميترا دور شد اما، بلافاصله پس از مرگ او، هخامنشيان به تعادل بين اين دو اهورا و تساهل مذهبی و عقيدتی عهد کورش برگشتند و ايران، در سايهء پيوند مهر و خرد، دو قرنی را به آسودگی و آبادانی زيست
از نگاه تاريخی که بنگريم، آمد و شد اسکندر مقدونی بيش از توقفی کوتاه در چرحهء تاريخ جاری يک فرهنگ نيست. به زودی اشکانيان ِ خراسان نشين ِ مهرآئين بر ايران مسلط می شوند و برای مدت های مديد آسايش به ايران بر می گردد. شواهدی که از نوع حکومت اشکانيان در دست است، همچون انتخابی بودن پادشاه و وجود مجلس «مهان» که می توانست شاه را خلع و نصب کند، و نيز ايجاد حکومت منطقه ای (فدراليسم) و نظاير آن، همه نشانهء کارکردهای اجتماعی آئين ميترائی (يا «مهری») بوده است. نيز وجود واژهء «مهر» در نام شاهان اين سلسله گرايش آشکارشان را به آئين ميترائی نشان می دهد
ساسانيان اما يکسره از آئين مهر بريدند و راه «زرتشتي گری»، و نه زرتشت، را برگزيدند. تفاوت اين دو در آن است که آئين زرتشتی نه يک مذهب که يک جهان بينی است و در آن امور مذاهب و حکومت از هم جدايند، اما «زرتشتيگری» يک مذهب است و يکی شدن آن با حاکميت در تضاد با اصول بنيادين جهان بينی ايرانی قرار می گيرد. همانگونه که شد و وجود ارادهء معطوف به قدرت در سازمان مذهبی زرتشتی گری موجب آن گرديد که آخوند و شاه يکی شوند. ساسان، جد بزرگ ساسانيان، يک آخوند زرتشتی گر و رئيس آتشکدهء فارس بود. و با افول رابطهء مهر و خرد در عصر ساسانی، کار آن همه تمدن سازی و کشورداریِ شگرف رفته رفته به انحطاط کشيد، آنسان که ايران کهن در پای اعراب گرسنه قربانی شد
اما فتح ايران با مرگ آئين مهر همراه نشد. در ايران پس از اسلام، اگرچه آخوندهای مذهب زرتشتيگری گروه گروه به اسلام پيوستند و مذهب خود را به مذهب تسنن ترجمه کردند، اما آئين مهر همچنان زنده و پويا باقی ماند و پيروانش، در سلک مبارزان ايرانی، با اعراب جنگيدند و آئين کهن خود را تسليم مسلمانان نکردند. اگر در تاريخ مبارزات چهارصد سالهء ايرانيان با اعراب خيره شويم در می يابيم که اغلب اين مبارزات دفاعی بر پايهء آئين مهر، اما با نام هائی همچون «پاکدينی» و «خرمدينی» و غيره، سامان داده شده اند. و شايد مهمترين نمود اين امر در قيام بابک خرمدين يافت شود که در سراسر داستان زندگی اش می توان الگوهای مهر آئينی را به وفور و آشکارا ديد
اما قلمروی مهمی که آئين مهر توانست در آن به حيات معنوی خود ادامه دهد همانی است که با نام «عرفان ايرانی» از آن ياد می کنيم. اين آئين نيز البته و در طول زمان، همچون خود آئين کهن ميترائی، صورت های منحرف متعددی پيدا کرد که در آنها نيز رابطهء مهر و خرد از هم گسيخته شد؛ گاه «مهر» به تحقير «خرد» پرداخت و گاه «خرد» ضرورت وجود «مهر» را منکر شد و، بدينسان، راه درويشی گری و خرابات نشينی و خرافه پرستی و شطح و طامات از يکسو، و سلطه و ظلم و جور حکام، از سوی ديگر، هموار شد و جامعه به همان انحطاطی رسيد که، روزگاری بس دور، زرتشت حکيم شاهد آن شده و عليه آن قيام کرده بود
عرفان مهرآئين اصيل ايرانی اما همچنان در گوهر ادبيات شگرف ما زنده ماند و دستمايه ای شد که تا همين امروز راه آمده و ما را به امکان داشتن زندگی خوشبخت و سرفرازی در آينده نويد می دهد. مگر از حافظ تا سپهری، از مولانا تا شاملو، و از سهروردی تا ميرزا آقاخان، بزرگی را در تاريخ ادب و انديشه مان سراغ داريم که به انکار ارزش های کهن ميترائی برخاسته و يا از تبليغ صريح آنها خودداری ورزيده باشد؟
و اينگونه است که من می پندارم اگر معنای «مهر» و «مهرگان» را بفهميم و تخم بارور آن را در جان انسان امروز بنشانيم، ديگرباره شاهد زايش و رويش درختی خواهيم شد که در اعماق جان فرهنگی ما ريشه دارد و می تواند ما را برای رسيدن به مردم جهان متمدن امروز ـ که تازه دو قرنی است منادی ِ همان ارزش های کهن بومی ما شده اند ـ ياری کند
به قول حافظ، که «دل» خود را «آئينهء مهرآئين» می خواند
دامن دوست به دست آر و ز دشمن بگسل
مرد يزدان شو و ايمن گذر از اهرمنان
کمتر از ذره نئی، پست مشو، مهر بورز
تا به خلوتگه خورشيد رسی، رقص کنان
پير پيمانه کش ما، که روانش خوش باد،
گفت: پرهيز کن از صحبت پيمان شکنان!
باری، در آستانهء مهرگان ـ اين جشن بزرگ رستاخيز و نوزائی آئين راستين مهر ـ طلوع خورشيد فرهنگ انسان مدار و آزادی خواه کهن ايران را در دل همهء شما آرزو می کنم. مهرگان تان شادمانه باد
به قلم دکتر اسماییل نوری علا و به نقل از پیوندگاه پویشگران