B@rdia

We are entangled in a world of questions.We have to answer these questions,and this is the reason for the existence of human being.

Name:
Location: Canada

توانا بود هر كه دانا بود زدانش دل پير برنا بود

Winston Churchill: Personaly,I'm always ready to learn, although I do not always like being taught.-------- Thomas Edison: Nature is not merciful and loving, but wholly merciless, indifferent.--------Michael Jordan: I have failed many times, and that's why I am success.

Saturday, December 30, 2006

بت پرستی اسلامی

چند روزیست که تماشاگر رفتاری بت پرستانه آن هم در روزگارانی که انسانهایی پا بر جهانی دیگر می گذارند تا پاسخهای نیافته بر روی زمین را شاید، در آنجا بیابند. انسانهایی که تمام زندگی خویش را در راه آسایش و آرامش بشریت فدا میکنند و هیچ چشمداشتی از آنهمه درد و رنجهایی که در این راه میکشند، ندارند
در رویارویی با این انسانهای فرهیخته و دوست داشتنی، انسانهایی نیز بر این خاک زندگی میکنند که به کردار تن پروران، سر بر بالین خوش نهاده و از دست آوردهای دانشمندان غربی سود میجویند و در پاسخ به کرده های آنان با پوزخندی از سر نادانی، سرانجامشان را پوچ و دنیایی می پندارند
روزگاری بس دراز از شکسته شدن بتها به دست ابراهیم پیامبر میگذرد. او خواسته یا نخواسته بتهای سنگی و چوبین را شکست و بجای آنها بتی سراپا خیالی در سر مردمان نهاد. چه فرقی میکند، آنچه را که ما میپرستیم (بت) سنگ باشد، چوب یا هر دست ساخته ای که از ذهنیت انسان بر می آید. چه فرقیست بین دست ساخته و خیال پرورده در ذهن که هنوز پای بر میدان دید انسان نگذاشته است. آری سالها بعد از ابراهیم باز پیامبرانی بوده اند که بت را در هیکل هایی گوناگون به مردم ساده اندیش و تن پرور نمایانده اند. آخرین آنها (خوشبختانه) بتی ساخت از گونه ای بسیار بدیل که از خاک و خشت ساخته شد با یک در، که بعدها پارچه ای بزرگ و آجرنما آنرا پوشش داد و این دست ساخته کوچک را خانه خدا نامید و به مردم فرمان داد تا بدور آن بچرخند و از توشه آخرت بهره ای ببرند. از آن زمان هزار و چهارصد و بیست و هشت سال است که مسلمانان به گرد خانه خدایشان دور میزنند و توشه آخرت جمع میکنند. حج نامیست که بر این نوع عبادت نهاده اند، باری هر وقت که نامش را میشنوم بیاد ابراهیم بت شکن می افتم که اگر امروز زنده بود چگونه میتوانست از میان این مردمان چرخنده به دور خود عبور کند و این بت سراپا خشتی بلند را به تنهایی بشکند
از طرفی دیگر فردا روز عید قربان مسلمانان است. روزی که به اسماعیل پیامبر وحی شد که فرزند خویش را بر پای خدا سر ببرد، درست همانگونه که بت پرستان هدایایی را بر پای خدایان خود می نهادند. امروزه پس از پوست اندازیهای بسیار و بهره مندی از دست آوردهای دانشمندان غربی این مراسم با قربانی کردن گوسفند زبان بسته ای صورت میگیرد که باید جرعه ای آب بنوشد تا تشنه از این دنیا نرود و سپس رو به سوی همان خانه خدا کرده و سر از بدنش جدا میکنند تا هدیه ای باشد ناچیز، بر پای خدایی بزرگ

Happy new year for all christians

Saturday, December 23, 2006

جنبش دانشجویی در مسیر خروج از تاریکی

در دو سه هفتهء گذشته، در های و هوی انتخابات چند گانه ای که رسيدگی به مضامين مندرج در نتايج آنها فرصتی ويژهء خود را می طلبد، بنظر می رسد که، رفته رفته، آنچه در 16 آذر امسال در پلی تکنيک تهران (امير کبير فعلی) رخ داد، می رود تا به صورت خاطرهء آذرخشی توفنده اما ديرنپاينده در آيد، حال آنکه، اگر نگاهمان به آيندهء ايران باشد، آنچه اهميت دارد يکی همين جنبش پويندهء دانشجوئی است که دست آوردهای کنونی حکومت اسلامی در انواع انتخاباتش را ـ در بلند مدت ـ امری کم اهميت و ناپايدار خواهد ساخت
آنان که با مقولات مربوط به «فلسفهء تاريخ» سر و کار دارند می دانند که يکی از اهداف اين نوع انديشيدن فلسفی جستن مضامين معنی داری برای حرکات و تحولات بلند مدت جوامع و نهادهای درون آنهاست. بی آنکه حاصل اين نوع انديشيدن همواره اعتباری صد در صدی داشته باشد، پرداختن به آن اغلب به ما کمک می کند تا بتوانيم معنای کارکردی هر حرکتی را در محور خط ويژه ای که گذشته را به آينده متصل ساخته و، لاجرم، از اکنون می گذرد، بهتر درک کنيم. و يکی از مضامين مربوط به سير تحولات جوامع و نهادهای اجتماعی را می توان در آنچه که شايد بشود «فلسفهء خروج» خواند يافت. سپهر اجتماعی، در تمام جوامع و تمام نهادهای منتشر در آنها، همواره در حال «خروج» از يک وضعيت خاص و ورود به وضعيتی نوين است و در اين کار حرکتی رو به پيش دارد. بر اين«رو به پيش داشتن» تأکيد می کنم چرا که اگر تحولی منجر به تعميق وضعيت موجود شود و ما را در مسيری ارتجاعی (= بازگشت کننده) قرار دهد، در واقع بايد پذيرفت که اساساً خروجی انجام نيافته است که بتوان برای آن معنا و راستائی متصور بود
در عين حال، برای درک اين تمهيدات، بايد به اين نکته نيز توجه داشت که خروج هر عنصر از مجموعه ای که در آن نطفه بسته و شکل گرفته، نوعی حرکت استقلال جوينده است که همواره با درد و رنج و مقاومت و فشار روبروست
به همين اعتبار، وقايع 16 آذر امسال نشانهء خروج و جدائی مهمی است که ساير اعضاء يک کليت تاريخی شده را (با همهء تضادهائی که در خود و با خود دارند) به تلواسه و واکنش وا داشته است. يعنی، در پی سکوتی چندين ساله، 16 آذر امسال نشان داد که جنبش دانشجوئی ايران به مرحلهء بارزی از يک سير خروجی رسيده است و، به همين دليل، همهء نيروهای ترسيده از خروج يک عضو مهم از مجموعهء اعضاء «خودی» و «هم گوهر» می کوشند تا با وسائل گوناگون ـ از ترغيب آن به بازگشت گرفته تا سرکوب حرکت پيشرونده ـ اين خروج هيجان انگيز را ناممکن کنند

به سه واقعه نگاه کنيم
احمدی نژاد برای ايراد سخنرانی در روز سنتی دانشجو، همراه با نيروهائی سرکوب گرش به پلی تکنيک تهران می رود و، در مقابل اعتراض دانشجويان به اين حضور، از شعار «توپ، تانک، مسلسل / ديگر اثر ندارد» استفاده می کند و دانشجویان را «عامل استکبار، وابسته به آمریکا و عده ای دانشجونما» می خواند
دانشجويان هم با آتش زدن عکس های او خواستار خروج احمدی نژاد از دانشگاه می شوند و بسيجی های همراه «رئيس جمهور مهرورز» نيز به سرکوب آنها می پردازند
در اين ميان آقای محسن ميردامادی، دبيرکل جديد حزب مشارکت اسلامی، همراه با تقبیح حرکت دانشجویان، می گويد: حرمت رئیس جمهوری منتخب مردم باید حفظ شود و آنچه امروز رخ داده را محکوم می کنیم
اين سه واقعه يک منتجه جالب دارند: روز بعد، واکنش دانشجويان در جريان سخنرانی های انتخاباتی اعضاء و مؤتلفان حزب مشارکت اسلامی، بصورت چند پلاکارد خودنمائی می کند. بر اين پلاکاردها نوشته اند: «میردامادی، پیوند مشارکت و کیهان مبارک باد» يا «ميردامادی، دبیر کل امنیتی مشارکت
براستی معنای اين پلاکاردها چيست؟ مگر در يک منظرهء تاريخی و عمومی، آنجا که اسلاميت خاص رژيم ولايت فقيه مطرح باشد، هيچگاه تفاوت و تضادی بين کيهانی ها و مشارکتی ها و امنيتی های رژيم وجود داشته است؟ به گمان من نه. اما می بينيم که شعار دانشجويان حکايت از انکشاف نوين آنها از همين حقيقت کهنه دارد و دانشجويان، در مسير «خروج» از ظلمات سابقه دار انجمن های خود، دست به کاری زده اند که وحدت منافع پنهان شده در اختلافات بين کيهانی ها و امنيتی ها و مشارکتی ها را افشا می کند
براستی هم، جز وجود وحدت منافعی پنهان در بين جناح های متفاوت و ظاهراً متخاصم درون حکومت اسلامی چه چيز ديگری می تواند موجب آن شود که حزب مشارکت اسلامی، تا پيش از 16 آذر امسال، و در تمام نظرات رسمی خود، دولت احمدی نژاد را «دولت پادگانی» بخواند و انتخاب او را محصول وجود «دولت پنهان» و «تقلب در رأی گيری» بداند اما، در پی اعتراض دانشجويان به حضور همين دولت پادگانی و تقلب زده، يکباره اعلام کند که: حرمت رئیس جمهوری منتخب مردم باید حفظ شود و آنچه امروز رخ داده را محکوم می کنیم
بدينسان، جنبش دانشجوئی ايران، در مسير خروج از رحم ظلمت زده ای که بيست و چند سال او را پروريده، با هر قدم به پيش، بيشتر به ماهيت پيوند پنهان جناح های رژيم پی می برد، و در اين آشکار سازی، نقاب از چهرهء دايه های ظاهراً مهربان تر از مادر«مشارکتی» بر می دارد
می دانيم که جنبش راستين و تاريخدار دانشجوئی ايران در سرآغاز پيروزی اسلاميست ها بر انقلاب مردم ايران سقط جنين شد و بجای آن نطفهء چيزی را بستند که «انجمن اسلامی دانشجوئی» نام گرفت و بر سرش هم چتری بال گسترد که «دفتر تحکيم وحدت حوزه و دانشگاه» خوانده شد. اين اقدامات همه در راستای روند «اسلامی کردن» زمين و زمان در ايران بود. تنها نهادها و تشکل هائی مجاز و«مشروع» شناخته می شدند که ـ بر طبق تعريف حاکميت از اسلام ـ «اسلامی» بودند. هرآنچه که چنين نبود محکوم به محوشدن بود و اگر اين امحاء ممکن نمی شد بلافاصله در جوار آن نهادی مشابه اما با پسوند اسلامی بوجود می آمد. اين انجمن های اسلامی خلق الساعه فعال مايشاء دانشگاه ها و بازوی حاکميت در سرکوب داشجويان و استادان نامسلمان، غيرمسلمان و ضد مسلمان محسوب می شدند و الحق که، بخصوص در طول دوران جنگ هشت ساله، وظيفهء خود را بخوبی انجام دادند
اما آنچه قطار همين «انجمن های اسلامی» و «دفتر تحکيم وحدت دانشجو و حوزه» را بر روی ريل تحولی از نوع ديگر قرار داد، ذات نامنجمد و نو شوندهء جوانی از يکسو، و فقدان پيوندهای مستقيم اقتصادی و منزلتی دانشجويان در دوران تحصيل در دانشگاه، از سوی ديگر، بود. اغلب، هر جوان، به هر قشر اجتماعی که تعلق خانوادگی داشته باشد، در دوران دانشجوئی هنوز بصورتی فعال در مبارزه برای برقراری و محافظت از منزلت های اقتصادی و اجتماعی خانوادگی و طبقاتی خود در گير نشده و، در يک معنای عملی، جزئی از يک قشری بی طبقه محسوب می شود که زمانی نه چندان دورتر، هنگامی که نوبت فارغ التحصيلی و احراز مسئوليت های اقتصادی و اجتماعی اش فرا رسد، ناگزير صاحب تعلقات اقتصادی ـ و در پی آن اجتماعی و سياسی ـ می شود
يعنی، دوران دانشجوئی لمحهء فراری بيش نيست و تا فرد دانشجو صاحب منافع شود دوران دانشجوئيش به پايان رسيده و ناگزير است هرچه زودتر به زندگی واقعی و مادی اجتماعی خود بپيوندد و اين نام و لقب را به جوان ديگری که تازه از راه رسيده بسپارد
اين دو جنبه از زندگی جوانان، در سراسر دوران دانشجوئی شان، ويژگی ها و نقش های عمده ای را برای آنان تعيين می کنند که همواره گوهری سنت شکن و فردائی ـ و بنابراين، طبيعی ـ دارند. فرصت دانشجوئی، در سطح اکثريت دانشجويان، فرصت انديشيدن آزاد و اغلب بی پروا است؛ فرصت پی بردن به منطق طبيعت جهان، علم، و کل وجود؛ فرصت پی بردن به ارزش آزادی و عدالت اجتماعی در همهء ابعاد آن؛ فرصت در افتادن با سنت های دست و پا گير، خرافه های بر آمده از جهل و باورهای سخيف. و همين خصلت های عام (يونيورسال) است که از دانشجويان قشر خاصی را می سازد که قادر است هم مشخصات فردای جوامع را تعيين کند و هم موتور حرکت آنها به سوی آن فردا باشد
اسلاميست ها، با اشراف به اهميت جنبش های دانشجوئی در تعيين سرنوشت جوامع، هم از آغاز زمامداری خود، کوشيدند تا با کمک انجمن های اسلامی، و دفتر تحکيم وحدت حوزه و دانشجو، بر اين اسب سرکش دهنه زده و آن را رام و هموار کنند. اما اين رام سازی، در گوهر خود، با طبيعت جنبش دانشجوئی تضاد داشت و در بلند مدت موجب شد که اين اسب به ظاهر رام، يکباره سرکشی آغاز کند و بر عليه رام کننده ای که با شلاق و يونجه در برابر او ايستاده است قيام نمايد
آيا جالب نيست که می بينم بيش از يک دهه است که از نام «دفتر تحکيم وحدت حوزه و دانشجو» (که هدفش فرو کشاندن دانشجويان به سطح طلبه های خرافات زدهء حوزه های علميه بود) عبارت «حوزه و دانشجو» آنگونه حذف شده که شايد اغلب دانشجويان جوان تصور کنند وظيفهء اين دفتر از ابتدا «حفظ وحدت دانشجويان» بوده است؟ حذف عبارت«حوزه و دانشجو» خود مرحله ای هيجان انگيز از روند «خروج» جنبش دانشجوئی از تاريکی زهدان اسلاميت تحميلی حکومت ولايت فقيه محسوب می شود
اما حکومت هم با اشراف به توقف ناپذيری اين «خروج» بوده است که زمانی دورتر دل از انجمن های دانشجوئی برکنده و به ايجاد نهادی با نام «بسيج دانشجوئی» دست زده است. اعضاء اين نهاد بسياری از ويژگی های دانشجويان واقعی را ندارند؛ حقوق بگير دولتند و از راه کنکور به دانشگاه راه نمی يابند و بر اساس شايسته مداری نيز فارغ التحصيل نمی شوند. به يک معنا، آنها صرفاً نظاميان دانشجونمائی هستند که برای سرکوب دانشجويان واقعی به دانشگاه می آيند و در آن لانه می کنند
در سال های توهم دانشجويان نسبت به اصلاح طلبی خاتمی و مشارکتی ها، آنها ضرب شصت بسيجی ها را بسيار چشيدند اما مدت ها طول کشيد تا نسل تازه ای از آنها دريابد که بسيج دانشجوئی چيزی نيست جز بازوی مسلح و ضد دانشجوی ائتلاف «امنيتی ها و کيهانی ها و مشارکتی ها»، و آلت دستی برای ائتلاف پنهان نگاهداشتهء همهء جناح های داخل حکومت و حواشی آن عليه گوهر آزادی خواه و درستی انديش و فردائی دانشجوئی
جنبش دانشجوئی، در مسير اين «خروج»، تجربه های عميقی را از سر گذرانده است تا سادگی و خامی اوليه اش تبديل به دانشی شود که اکنون بايد به خدمت رهائی کل جامعه در آيد. مثلاً، دانشجويان در دوم خرداد 76 نقش اصلی را در به قدرت رساندن آنچه که تصور می رفت «جنبش اصلاحات» نام دارد و ايران را برای همه ايرانيان می خواهد و بر ايجاد نهادهای مدنی پای می فشارد و از آزادی های فردی سخن می گويد، بازی کردند. و اعوان و انصار حکومت هم بصورتی بی رحمانه کوشيدند از خامی و ساده دلی آنان استفاده کنند
آنگاه، بازی هميشگی ِ «خوب ها» و «بدها» برای مدت های دراز نه تنها دانشجويان که بخش عمده ای از مردم ايران را در توهمی رو به نوميدی نگاه داشت. رئيس جمهور خندانی که در همهء دنيا بعنوان مدافع حکومت ولايت فقيه سينه سپر کرده بود و از شکنجه تا بمب اتم را توجيه می کرد و نماد حکومت ايران شناخته می شد، وقايع 18 تير، سرکوب دانشجويان، قتل های زنجيره ای روشنفکران و هزاران جنايت ديگر رژيم را به حساب «بدها» ی رژيم گذاشت و از وجود «هر 9 روز يک بحران» ناله کرد. اما آنگاه که، در پايان دوران مأموريت خود، در جمع دانشجويان ظاهر شد، پرخاشگری پيشه نمود و دانشجويان معترض را به اخراج از جلسه به دست«برادران بسيجی» تهديد کرد. او، در همان جلسه، به آنها گفت که «من نيامده بودم تا نقش اپوزيسيون رژيم را بازی کنم،» اما نگفت که، پس، آمده بوده تا اجرای کدام نقش را بر عهده بگيرد
بنظر من، اکنون سير «خروج»، دانشجويان ايران را در مرحلهء جديدی از پوست انداختن قرار داده که چيزی نيست جز حذف اسلاميت از نام و ماهيت انجمن های اسلامی. اکنون مرحلهء پيدايش «انجمن های دانشجوئی مستقل» فرا رسيده است؛ انجمن هائی که ديگر با اسلاميت شان مشخص نمی شوند و وظائف عامی را در حوزه هائی مختلف، از امور صنفی و داخلی دانشجويان گرفته تا امور عمومی فرهنگی، اجتماعی و سياسی جامعه، بر عهده خواهند داشت
اين درست همان مرحلهء استقلال جوئی است که در پايان مسير «خروج» پيش می آيد. تشکل های دانشجوئی تنها زمانی می توانند از آلت دست بودن به در آمده و، بجای خدمتگذاری به ولايت فقيه و مشارکتی ها، به خدمتگذاری به فردای جامعهء خود بپردازند که، به قول حافظ، از هرچه «رنگ تعلق» پذيرفته باشد و بپذيرد آزاد باشند
رنگ تعلق، گفتم تا شمول اين استقلال خواهی را تا اميدواری به جدائی از همهء ايدئولوژی های ريز و درشت را نيز به نتايج اين خروج» اضافه کرده باشم. وگرنه حکايت راهپيمائی ما چيزی جز از چاله درآمدن و به چاه افتادن نخواهد بود
باری، حذف «اسلاميت» بر يک معنای مهم تر نيز ناظر است. جنبش دانشجوئی (که نوعی «جامعهء نمونه» و برآمده از همهء اقشار و اقوام و گرايش ها و ايدئولوژی هاست) تنها با امحاء اين اسلاميت است که می تواند ـ بدون شرط گذاری و کنکاش در دين و آئين و عقايد سياسی دانشجويان متقاضی عضويت خود ـ به حوزهء سکولاريسم پای بگذارد
و اميد آن است که جنبش دانشجوئی، با حضور در چنين حوزهء جديدی، و با وارسی روابط ديرينهء خود با اصلاح طلبان اسلاميست، به اين اشراف اساسی هم برسد که اساساً هيچ جنبش اصلاح طلبی راستينی در سراسر دنيا نمی تواند رسيدن به سکولاريسم را در سر لوحهء برنامه های خود قرار نداده باشد، چه رسد به آنکه يکی از اهداف اعلام شده اش مبارزه با آن باشد. در واقع، تنها با عنايت به معنا و کارکرد سکولاريسم است که پيوند حزب «مشارکت اسلامی» با «کيهان اسلامی» و «دولت مهرورز و سرکوب گر اسلامی» يکجا آشکار می شود و دانشجويان ما پی می برند که در ايران هر نهادی که ريشه در خاک اسلاميت داشته باشد نمی تواند پيدايش جنبش مستقل و سکولار دانشجوئی را تحمل کند و به صور مختلف به امحاء يا گمراه کردن آن خواهد پرداخت
اما، در ماجرای اين «خروج» درس اساسی تری هم نهفته است. هر حرکت سمت و سو و مقصدی دارد. اين «مقصد» همان ارزش و حقيقتی است که عنصر خروج کننده به سوی آن در حرکت است. حال اگر اين ارزش و حقيقت مندرج در مقصد و هدف روشن نباشد حرکت ـ خود بخود ـ بی معنا و پوچ خواهد بود و تنها به سرگردانی نسل ديگری از جوانان ايران خواهد انجاميد
از اين منظر که بنگريم می بينيم که هر «خروج» يک جنبهء نفی کننده و يک جنبهء پذيرنده دارد؛ آنچه هائی را که در گذشته ناکارا و مزاحم و نادرست می يابد به دور می افکند و رفع کمبود آنچه هائی را که کارآمد و موافق و درست می پندارد همچون هدفی روشن در پيش رو می نهد و به سوی آن حرکت می کند. و در سير «خروج» جنبش دانشجوئی ايران هم ما به چشم خود ديده ايم که اين جنبش روز به روز از جزميت و خرافه پرستی و اطاعت کورکورانه و خردگريزی و ضديت با آزادی و دموکراسی دست کشيده و چرک و خون اين بند ناف های تاريخی را با خود اين بندها به دور افکنده است
و همانگونه که گفتم، ارزش و حقيقتی که اين جنبش رهسپار آن است همانا به دور افکندن بند رقيت اسلاميت و ورود جنبش دانشجوئی به حوزهء سکولاريسم است؛ سکولاريسمی که همچون خورشيد از روزنه های بی شمار تساهل در عقايد، خرد پذيری در انديشه، آزادخواهی و عدالت طلبی در زندگی اجتماعی، و دموکراسی طلبی و انسان مداری منطقی، به درون روح افسردهء جوانان ما می تابد و به آنها يادآور می شود که فردا در دست ها و انديشه های آنان ساخته و پرداخته می شود ـ چه بخواهند و چه نه. يعنی، مسئوليت سلامت فردا تاريخاً به آنها محول شده است
همين واقعيت، وظيفه ای خطير را به همهء دست به قلمان و اهل انديشه و کلام، و دانش آموختگان و روشنفکران ما هم گوشزد می کند: شما در جايگاهی قرار داريد که می توانيد اين راهپيمائی شگرف، هيجان انگيز و در عين حال خطرناک را برای نسل جوان کشورتان هموار سازيد و، در کلامی ديگر، حق اين است که اگر قدرت راهنمائی درست آنها را نداريد لااقل مسير حرکتشان را تاريک نکنيد و در هر بزنگاهی آنها را به کجراهه های دلشکن نکشانيد. ما همه به جنبش دانشجوئی ايران، به همهء آن انديشه های جستجوگر و همهء آن جان های فردائی بدهکاريم. بيائيم و در اشراف تازه آنان بر اينکه «امنيتی ها و کيهانی ها و مشارکتی های رژيم همه سر در يک آخور دارند» شک و ترديد تزريق نکنيم و برايشان، به قول شاعر انديشمندمان، «طبيب آدمی کش» نباشيم

به قلم دکتر نوری علا



ادامه / بازگشت

Monday, December 11, 2006

جایگاه خرد در نو اندیشی دینی


اين روزها واژهء «خرد» خيلی طرفدار پيدا کرده است، بخصوص «نوانديشان دينی» خيلی دوست دارند آن را در شکل های مختلف«خرد پذيری» و «خردمداری» و «خردمندانگی» بصورتی مکرر به کار برند، آن هم در جامعه ای دين زده که حداقل هزار و چهار صد سال است می کوشد سينه به سينه به فرزندانش ياد دهد که «خرد» (يا همان «عقل» عربی) توهمی بيش نيست و با آن نمی توان به حقيقت وجود و اسرار کائنات راه يافت و، در اين بن بست، راه چاره آن است که عقل را زايل کرده و «دل» را ـ که سراپردهء عشق است ـ جايگزين آن نمود. اما اين روزها همه جا از مدافعان فکلی ِ مذهب می شنويم که اتفاقاً در «کلام خدا» هم سخن همه جا از صلابت و اهميت عقل است و تحقير و تخفيف کسانی که تعقل نمی کنند
بنظر من، در اين سخن سفسطه ای تاريخی نهفته است که به مدد آن «نوانديشان دينی» ما موفق شده اند همهء مفاهيم و واژگان ِ دوران سکولاريسم و خردگرائی را به نفع نظرات خود مصادره کنند و از طريق آن به خلق عبارت های بنياداً «در خود متضاد» ی همچون جمهوری اسلامی، دموکراسی اسلامی، حقوق بشر اسلامی، و روشنفکر دينی و نظاير آن برسند
اگر سری به حوزهء دين زده باشيد می دانيد که در «کلام خدا» وظيفهء عقل روشن است. اين قوه می تواند به انسان کمک کند تا به جهان و پديده های آن بنگرد و به وجود و قدرت لايزال خداوند (يا «الله») پی ببرد (مثلاً، در آيه 101 از سورهء «يونس»). قرآن، بر حسب نوع کارکرد اين قوه در نزد مردمان، آنان را به دو دسته تقسيم می کند: مردمی که عقل را بکار می برند (قوم یعقلون، مثلاً در آيهء 24 سورهء «روم») و مردمی که عقلشان کار نمی کند (قوم لايعقلون، مثلاً در آيهء 14 سوره «حشر»). آنها که عقلشان کار می کند، با ديدن پديده هائی همچون رعد و برق و گردش فصول و رفتن و باز آمدن گياهان، به وجود خدا پی می برند و به او ايمان می آورند، و در نتيجه در حلقهء «مؤمنون» در می آيند و در هر دو جهان رستگار می شوند و، در جانب ديگر هم آنهائی قرار دارند که عقلشان کار نمی کند و، اگرچه به همين پديده ها نگاه می کنند اما، از طريق آنها به وجود خدا پی نمی برند و در نتيجه جزو «کافرون» محسوب می شوند و شايستهء عذاب الهی بشمار می روند

قرآن، لا اقل در حدود بيست جا، از عقل سخن می گويد و در اغلب اوقات آن را همرديف حواسی چون بينائی و شنوائی می داند و کسانی را که از طريق بکار بردن عقل خود به وجود خدا پی نمی برند به «کوران» تشبيه می کند (مثلاً، در آيه 22 از سورهء «انفال»). عاقل در هر پديده ای معجزهء خداوند را می بيند و نادان به همان پديده ها نگاه می کند و خدا را در آنها نمی يابد. اين عصارهء معنا و کارکردی است که قرآن برای عقل قائل است. اگر عقلی در پديده ها نظر کرد و خدا را نديد، انسان صاحب آن حکم چارپايان را پيدا می کند: «کافران در بی عقلی مانند چهار پايان اند، بلکه نادان تر و گمراه تر» (سوره «فرقان»، آيهء 44
حافظ هم، که ديوانش را «قرآن فارسی» می خوانند، در واقع همين نظر را تکرار می کند وقتی می نويسد: «عاقلان نقطهء پرگار وجودند، ولی / عشق داند که در اين دايره سرگردانند». او، البته، يک پاگون بالاتر هم به عقل می دهد و آن را در مرتبهء «مشاور انسان» می نشاند اما با يک شرط اساسی و آن هم اينکه اين مشاور تنها وقتی به درد می خورد و قابل اعتماد (يا «مؤتمن») است که به آدمی بگويد که «تو به کمک من به هيچ جائی نمی رسی و چاره ات آن است که مرا زايل کنی»، همانگونه که میگساران هم با نوشيدن می عقل خود را زايل می سازند؛ پس می گويد: «مشورت با عقل کردم، گفت: حافظ! می بنوش! / ساقيا! می ده، به قول مستشار مؤتمن
پس، روشن است که وقتی کسی با آوردن آيات قرآن در مورد لزوم بکار بردن عقل می کوشد تا نشان دهد که بين مفهوم امروزين«خرد» و مفهوم قرآنی و عرفانی «عقل» تفاوتی وجود ندارد، يا آدم بی اطلاعی است و يا قصد فريب ما را دارد. چرا که علم امروز بر اين پايه استوار است که نمی توان از طريق مشاهده و بکار بردن عقل به اثبات علمی وجود خدا و عالم غيب رسيد و اين کار در حوزهء علم نگنجيده و به احوالات ايمانی اشخاص بر می گردد. در واقع، حد اکثر کاری که «عقل» می تواند برای آدم انجام دهد در همان فرمولی خلاصه می شود که در کودکی با کمک آن مفهوم خدا را در انديشهء ما وارد می کنند: «هر دری نجاری دارد و هيچ چيز به خودی خود به وجود نمی آيد؛ پس، دنيا و آنچه که در آن هست نيز بايد دارای خالقی باشد که ما آن را خدا می خوانيم». اينگونه «عقل» همان «مستشار مؤتمن ِ» حافظ است که بيشتر از اينجا با ما راه نمی آيد و بقيهء کار را به «گشادگی سينه» و «قلب آماده» و«سرنوشت از پيش تعيين شده» ی ما وا می گذارد؛ که اگر ما مجهز و آماده باشيم، و خدا هم خواسته باشد، آنگاه می توانيم در درک عالم غيب و راه پيمائی به سوی خدا از مراحل مختلف معرفت الله بگذريم و به حق واصل شويم
توجه کنيم که در همين واژهء «معرفت» (و همسايهء ديوار به ديوارش، «عرفان») نکته ای بس اساسی نهفته است. در مکاتب ايمانی و عرفانی و دينی، انسان دارای دو قوه است، يکی قوهء «ادراک» و يکی قوهء «معرفت»؛ ادراک به عقل تعلق دارد و معرفت به دل. و خدا را نمی توان با عقل ادراک کرد و انسان ناگزير است به وجود او از راه دل خويش «معرفت» يابد. سعدی، متفکر اسلامی ما نيز، در ديباچهء گلستان اش، به همين نکته اشاره می کند
واصفان حليهء جمالش به تحير منسوب که: ما عرفناک حق معرفتک
گر کسی وصف او ز من پرسد
بی دل از بی نشان چه گويد باز؟
عاشقان کشتگان معشوقند
بر نيايد ز کشتگان آواز
اينگونه است که از همان آغاز، «ادراک» در حوزهء «تعقل» جای داشته و «معرفت» در حوزهء «عرفان». و بالاترين خدمت ادراک هم آن بوده است که ما را به وادی عرفان برساند و از آن پس خود مرخص شود. در اينگونه نگرش، اگر اسرار وجود را «حقيقت» بدانيم و جستجو برای دريافت اين «حقيقت» را «تحقيق» بخوانيم، آنگاه «تحقيق» امری است که در حوزهء «دل و عرفان» ممکن می شود و نه در حوزهء «ادراک و عقل». حافظ به اين ناتوانی عقل در کار تحقيق چنين اشاره می کند
سحرگاهان که مخمور شبانه
گرفتم باده با چنگ و چغانه
نهادم عقل را رهتوشه از می
ز شهر هستی اش کردم روانه
...............
وجود ما معمائی ست، حافظ
که «تحقيق» اش فسون است و فسانه
بدينسان، هر کس که ادعا کند مفهوم «عقل» و «تعقل» در متون قرآنی و عرفانی و دينی معادل همان مفهومی است که ما، در عصر مدرن تمدن غربی، آن را بکار می بريم حتماً سراپا خطا، و يا دروغ، گفته است
علم مدرن، در آسمان و زمين و دريا و زير دريا، نه در جستجوی خدا است و نه حقيقت را در ورای آن چيزهائی می داند که می بيند. واژهء «تحقيق» هم که در مقابل واژه های فرنگی ِ research و investigation بکار می رود يک غلط فاحش است. علم در جستجوی «حق» نيست که «تحقيق» کند. علم در «واقعيات ملموس» می کاود و می کوشد تا روابط علی، ساختارهای مادی، و قوانين حاکم بر تغير و تبدل آنها را کشف کند. عالم نيز «محقق» نيست بلکه «کاوشگر» است و «جوينده» ای در حوزهء عقلی که کاری به کار عالم غيب و خدا و فرشتگانش ندارد
توجه کنيد که در اينجا صحبت از انکار خدا و عالم غيب و فرشتگان و بهشت و جهنمش نيست. صحبت از اين است که هم اهل علم و هم اهل معرفت قبول دارند که شما نمی توانيد با «عقل» و «خرد» خود اين عوالم را پيدا کنيد و بفهميد. اينها هيچکدام موضوع کاوش ها و بررسی های «خرد» نيستند و سخن گفتن از آنها نيز امری «خردپذير» نيست. هرچند يک عالم (scientist) می تواند بگويد که «من، از راه بکار بردن عقلم، به اين نتيجه رسيده ام که اين دنيا را خالقی است». اما هم او خوب می داند که اين خالق را نه می توان سنجيد، يا اندازه گرفت، يا چشيد، يا بوئيد، يا با جدول ها و فرمول ها ترسيمش کرد، و يا با بکار بردن منطق و قياس ـ و حتی خيال و گمان ـ به تعريفش رسيد. باز، بقول سعدی در همان ديباچه
ای برتر از خيال و قياس و گمان و وهم
وز هرچه گفته اند و شنيديم و خوانده ايم
مجلس تمام گشت و به آخر رسيد عمر
ما همچنان در اول وصف تو مانده ايم
می خواهم بگويم که يک چنين دانشمندی می تواند، پس از کار روزانه در لابراتوار و نگارش مقاله ای، مثلاً، در چند و چون پيدايش و گسترش بيماری «ايدز»، به خانه برود و با خدائی که فکر می کند خالق هستی است به راز و نياز بپردازد و او را نيايش کند. اما او نمی تواند در همان مقالهء علمی اين را هم بگويد که بيماری «ايدز» را خداوند برای تنبيه مردمان خطاکار آفريده است و هر که را هم که بخواهد بی هيچ وسيله ای شفا می دهد. يا نمی تواند مقاله ای «علمی» بنويسد در اين باره که چگونه می توان با بستن خود با زنجير به ضريح امام رضا و يا نوشتن سوره ياسين بر روی کاغذ و شستن آن در آب و نوشيدن آن آب شفا يافت. اين کار کار آيت الله دستغيب و آشيخ عباس قمی است که مرزهای عالم معرفت و علم را در هم می ريزند تا بين «اين دنيا» و «آن دنيا» رابطه ای علت و معلولی برقرار کنند
حال نوانديشان دينی از نوع «مهندس» بازرگان می خواهند به ما چه بگويند؟ که دستورات قرآنی همه بر فراز پايه های محکم علمی بنا شده اند؟ و اين «آشيخ عباس قمی» است که آن را نفهميده و، در نتيجه، گسترش دهندهء «خرافات» شده است؟ که «آب کـُر» بدان جهت پاک است که در فلان حجم از آب ميکروب رشد نمی کند و يا گوشت خوک از آن جهت حرام است (سوره «بقره»، آيهء 174) که در آن کرم های مضر لانه دارند؟ و خداوند اين نکات را از آن رو در قرآن شرح نداده است که عقل مردم ساکن «مدينه النبی» هنوز به ميکرب و کرم مضر نمی رسيده و بشريت بايد منتظر می شده تا مهندس بازرگانی از راه برسد و اين نکات را توضيح دهد؟ حال آنکه، مثلاً، خود قرآن صراحت دارد که بوزينه و خوک بعلت لعن و غضب الهی به اين صورت مسخ شده اند (نگاه کنيد به آيهء 60 از سورهء «مائده». (من در اينجا از تفسير شيعيان در مورد اينکه بوزينه ها يهوديان مسخ شده و خوک ها عيسويان تغيير شکل يافته اند در می گذرم
همهء اين نکات روشن می کند که، در حوزه های قرآنی و عرفانی و دينی، «خرد» تنها به درد آن می خورد که ما را به وجود خدا رهنمون شود و ـ از آن طريق ـ ما را به وادی ايمان برساند و چون پای بدين وادی نهاديم ديگر چون و چرا کردن با عالم غيب و خدا معنائی ندارد، آنجا حوزهء عوالم قدسی است و دلايل عقلی زمينی و استدلال های خردپذير منطقی بدان راه ندارد
انديشيدن نيز در ساحت علم و ساحت معرفت به دو معنا است و نمی توان آنها را با هم يکی گرفت و، از اين طريق، سر مردم کلاه گذاشت. اگر قرآن می گويد بيانديش، منظورش آن است که بفهم خداوند کيست، چه قدرتی دارد و از تو چه می خواهد. اين ربطی به انديشهء علمی ندارد که بر اساس چند و چون و چرا و منطق و استدلال کار می کند و بار می دهد. در ساحت عرفان، به قول مولانا،«پای استدلاليون چوبين بود». انديشهء استدلالی در حوزهء «معرفت الله» راهی ندارد. به همين دليل هم هست که نمی توان انديشه های«متافيزيکی» را ـ از افلاطون گرفته تا ملا صدرا ـ در حوزه انديشهء علمی قرار داد. يعنی، نمی توان از آنها به سود علم و گسترش تکنولوژی و راحت اين دنيائی ِ انسان ها و جوامع سود جست. چرا که هدف و غايت انديشهء دينی، عرفانی و متافيزيکی اصلاً رسيدگی به کار اين دنيا و بهبود آن نيست. در نزد اين نوع انديشه دنيا چيزی نیست جز «دار فانی و گذرا و بی وفا و قابل چشم پوشی» و انسان بايد به آن «دار باقی» بيانديشد که با تولد از آن جدا شده و با پايان زندگی موقتی اش بدان بر می گردد و در آن برای هميشه سکنی می گزيند (انا لله و انا اليه راجعون
اگر در اين نوع انديشه دستوراتی هم برای گذران زندگی اين دنيا وجود دارند همه از آن جهت صادر گشته و نزول يافته اند که انسان بتواند، با بکار بردن آنها در اين دنيا، در دنيای پس از مرگ از مزايا و آسايش هائی برخوردار شود. قرآن و عرفان به ما نمی گويند که، مثلاً، رباخواری از «لحاظ اقتصادی» پديدهء نابهنجار و مضری است. اتفاقاً در اين بينش «ربا» همان پديده ای است که دنياپرستان برای آسايش اين دنيای خود به آن توجه می کنند و، در نتيجه، آتش جهنم آن دنيا را برای خود می خرند. پيامبر اسلام به ما نمی گويد که عقل خود را بکار اندازيد تا بتوانيد آسايش اين دنيا را برای خود فراهم آوريد؛ بلکه می گويد در برابر مسائلی که پيش می آيد عقل خود را بکار اندازيد (تفقه!) تا دريابيد که خدا از شما توقع دارد که در آن شرايط معين چه کنيد
يعنی، در سراسر قرآن و متون عرفانی و دينی ما که بگرديد خبری از روش راه بردن عقل برای تمشيت امور اين عالم نيست، برای حرام و حلال ها استدلالی وجود ندارد، و هم خداوند و هم شارع دينش با کسی چون و چرا ندارند و وقت خود را صرف قانع کردن اشخاص به اينکه احکام آنها با «عقل» می خواند و، در نتيجه، «خردپذير» است نمی کنند. در آن ساحت پرسش که سهل است، صدای خود را بلند کردن هم جايز نيست. در آغاز سورهء «حجرات» می خوانيم که خداوند اسلام به «مؤمنان» می گويد: «ای کسانی که ايمان آورده ايد، بر خدا و رسول خدا تفوق مجوئيد و از خدا بترسيد... ای اهل ايمان، فوق صوت پيغمبر صدا بلند مکنيد که اعمال نيکوتان محو و باطل می شود...» خدا می گويد «بشود!» آنگاه يا «می شود» و يا شما بايد بی چون و چرا کاری کنيد که «بشود». همين
اما می بينيم که خانم ها و آقايان نوانديش دينی می خواهند از طريق استدلال و بکار بردن عقل، برای ما قرآن و گفتار پيغمبر اسلام را با«قرائتی ديگر» بخوانند تا ثابت شود که هر پديدهء بشری را هم می توان با دستورات قرآنی آشتی داد يا به آن آب و رنگ اسلامی زد
توجه کنيد که من در اينجا نمی گويم که اين کار شدنی نيست. من، خود، لااقل چهل سال است که از هر انديشهء «ذات مدار» گریزان بوده ام. اينکه بگوئيم اسلام در ذات خود عيبی ندارد و يا اسلام ذاتاً خشونت طلب است سخنی علمی نيست. هيچ پديدهء اجتماعی در ساحت علم دارای ذات تغييرناپذير نيست. تجربهء تاريخی به ما نشان داده است که از اسلام می توان هم صلح را بيرون کشيد و هم جنگ را، هم رحم را و هم بی رحمی را. و در سراسر تاريخ، اين شرايط اجتماعی بوده اند که انديشمندان مذهبی و عرفانی را واداشته اند که هر بار «قرائت» جديدی از احکام قدسی الهی را عرضه بدارند که پاسخگوی نيازهای اجتماعی آن روز باشند. اما، مهم آن است که کوشش اين انديشمندان را نبايد با انديشيدن منطقی و علمی و ادراکی يکی بگيريم. آنها همچنان در حوزهء بدور از تعقل و پيوسته با معرفت الله عمل می کنند و کارشان ربطی به کوشش های انديشمندان علمی، بخصوص در ساحت علوم اجتماعی، ندارد
انديشهء «اين دنيائی» نمی تواند بپذيرد که زندگی اجتماعی مردمان بايد بر حسب احکام الهی شکل بگيرد و چون نيازی به «نو انديشی دينی» پيش آمد اين کار با هزار زد و خورد و خونريزی و در مدتی طولانی انجام گيرد. انديشهء «اين دنيائی» منکر مفيديت ـ و حتی اجتناب ناپذير بودن ِ ـ نوانديشی دينی نيست، اما خود را معطل و ملتزم به آن نمی داند و، بی اعتناء به آنچه در آن حوزه می گذرد، می خواهد تا برای تمشيت زندگی مردمان راه های کارآمدتر و بهتر و آسان تری را در پيش گيرد؛ به مردمان می فهماند که برای ادارهء امور خود نبايد منتظر قرائتی نو از احکام نازلهء قدسی به کمک نوانديشان مذهبی بود، بلکه می توان عقل ها را روی هم ريخت و برای مسئلهء امروز راه حلی امروزين يافت
و اين کار ممکن نيست جز اينکه دست اهل دين (چه بنياد گرا و چه نوانديش) از قدرت حاکمه ای که می تواند ارادهء آنها را بر مردم تحميل کند کوتاه باشد. آنها کار خود را بکنند اما نتوانند بکار کسی که به سخن آنان عمل نمی کند کار داشته باشند. اين معنای اصلی سکولاريسم است که از بستر خردمداری بر می خيزد. در اين معنا، سکولاريسم با تعطيل شدن «امر به معروف و نهی از منکر دينی» همسايه است. اهل دين، چه بنياد گرا و چه نوانديش، نبايد بتوانند به زور آدمی را که نمی خواهد به بهشت برود وارد آن جايگاه قدسی کنند؛ نبايد بتوانند به زنان جامعه بگويند که چه بپوشند و چه نپوشند؛ نبايد به آنها مربوط باشد که من بخواهم سر باده زده ام را بر بالش بگذارم يا سر شسته در آب تربتم را
اين شيوهء نگرش اخير را می توان شيوه ای «خرد پايه» دانست، چرا که از هر قيد و بند قداست و الوهيت و اينکه «من گفته ام و تو بايد بپذيری» خلاص است و می کوشد ما را، از راه های خردمندانه، به وضع قوانين و احکام خردپذيری برساند که در طول زمان و به دست خود ما يا نمايندگان ما قابل اصلاح، تغيير، تعطيل و طرد باشند
اين نکته را هم بگويم و تمام کنم: نوانديشی دينی در بخش های دينی جامعه پديده ای اجتناب ناپذير، لازم و مفيد است. اما اگر کل جامعه ای منتسب به يک دين نباشد و دينی محسوب نشود، آنگاه نه تنها زندگی مردمان بطور کلی با آسايش و آزادی بيشتری همراه خواهد بود بلکه نوانديشان دينی هم می توانند ـ در داخل آن بخش از جامعه که دين را سرمشق زندگی روزمره خود می داند ـ به کار خويش بپردازند و، در مجادلهء آزادانه و بدور از تهديدات بنيادگرايان متعصب، وظيفهء تاريخی خود را به انجام رسانند. در جامعهء خردمدار، انديشه های گريزان از خرد نيز برای پرورش .و تبليغ خود از آزادی و حتی محافظت قضائی برخوردارند. و، در واقع، پذيرش سکولاريسم و طرد حکومت مذهبی شرط لازم برای تحقق نوانديشی دينی هم هست
به قلم دکتر نوری علا


ادامه / بازگشت

Friday, December 08, 2006

جمالزاده و آن جوان غضبناک


این عنوان مطلبی ست به قلم خسرو ناقد که به زیبایی، تصویر محمد علی جمالزاده، نویسنده و متفکر سرزمینمان را در ذهن پرسشگر جوان امروزی نقاشی میکند. جوانی که در جامعه پر از اختناق و دشمنی، به سوسوی دلی مهربان و پرامید، لحظه ای آرام می گیرد. آیین بزرگان ادب و هنر سرزمینش را به تماشا می نشیند و دمی بر خود و راه درازی که در پیش دارد می نگرد. در این مقاله به عادت پسندیده جمالزاده که گشاده رویی ، انتقادپذیری و توان پاسخگویی اوست اشاره شده است. صفتی که خسرو ناقد نیز وارث آنست و این گرانبها را در توشه خویش برای فرزندان این خاک پرگهر به امانت دارد. آنچه در ادامه می خوانید اشاره ای کوتاه است از پاسخ جمالزاده به انتقادات جوانی غضبناک. ادامه

Wednesday, December 06, 2006

ایالات متحده ایران، پادزهر تجزیه و استبداد

شايد هيچگاه فرصتی مناسب تر از انقلاب مشروطه برای تجزيهء سرزمينی که امروزه با نام ايران دارای مرز و وحدتی سياسی است وجود نداشته است. صد سال پيش، «دولت مرکزی» فرسوده، نخ نما و در هم ريخته بود، در عصر فقدان شاهراه های آسفالته و خط آهن و تلفن و به دور از «عصر ارتباطات»، اقوام گوناگون ايرانی (و حتی غير ايرانی)، با سنن و تاريخ و فرهنگ های گوناگون خويش، هر يک در گوشه ای بکار خود مشغول بودند، جمعيت های محلی آشنا با مقتضيات حکومت مدرن در بسياری از شهرهای بزرگ ايران شکل گرفته بودند، احزاب کمونيست و سوسيال دموکرات و دموکرات در حال سامان يافتن بودند، رزمندگان محلی، ناراضی از دولتی مفت خور و بی عرضه، در همه جا سر بشورش برداشته بودند و هرکس می توانست هرکجای ايران را که بخواهد برای خود بردارد؛ همانگونه که ـ مثلاً ـ شيخ خزعل خوزستانی، به راهنمائی انگليس ها، خواست تا چنين کند. عاقبت هم برخی از همين شورشيان ولايات راهی تهران شدند تا ماشين دولتی را در هم بشکنند که مال و جان مردمان را به بيگانه فروخته بود
بدينسان، آيا عجيب نيست که ايران در جريان انقلاب مشروطه تجزيه نشد؟ ستارخان و باقرخان آذربايجان را برای خود بر نداشتند و سردار اسعد جنوب ايران را جدا نکرد؟ آيا عجيب نيست که همهء رزمندگان مشروطه طلب، چه آذری و چه بختياری و چه خراسانی، نه برای تجزيه و جدا کردن سرزمين هائی که در آن می زيستند، که برای ايجاد کشوری نوين، در لوای يک «ملت واحد»، به سوی تهران تاخته و حکومت استبدای را برانداختند؟
برای درک مطلب لازم نيست به صد سال پيش حتی برگرديم؛ امروز هم هرکس که پای سخن دوستان آذری و کرد و لر و بلوچ و خوزستانی خود نشسته باشد، نمی تواند از اين همه وفادری که آنان به ايران دارند شگفت زده نشود. وقتی پای در مدرسه بگذاری و با تو به زبانی سخن بگويند که با آن آشنا نيستی، وقتی که بعلت نفهميدن اين زبان ترا تنبيه کنند، کتک بزنند، و روح کودک ات را بيازارند، تو بايد دارای ريشه های فرهنگی بسيار کهن بيخی باشی تا بتوانی اين همه را تحمل کنی و نخواهی که از ميهن/مادر خود جدا شوی. آن هم وقتی که بزرگان فرهنگ ات به تو آموخته اند که «وطن آنجاست کآزاری نباشد / کسی را با کسی کاری نباشد» و «نتوان ماند به سختی، که من اينجا زادم!» پس، طبيعی آن است که گوش جان تو مستعد شنيدن سخنانی باشد که خبر از امکان جدائی از حکومتی متمرکز و تحميل گر و خودکامه و تبعيض گذار، و رسيدن به استقلالی آزادانه و شيرين می دهند. می توانی روزگاری را مجسم کنی که زندگی ات در کشوری می گذرد که از آن توست، چيزی را بر تو تحميل نمی کند، نيازهايت را برآورده می سازد، منابع طبيعی تو را به باد نمی دهد، اجازه می دهد تا به زبانی که در کودکی آموخته ای تکلم کنی و بنويسی و زبان های ديگر را بعنوان زبان دوم ياد بگيری و با مردم همسايه ات به گفتگو بنشينی

برای درک اين وضعيت روانی پيشنهاد می کنم خانواده ای را مجسم کنيد که در آن همهء تصميم گيری ها با پدر خانواده است و همهء درآمدهای اعضاء خانواده هم در اختيار او قرار می گيرد و تنها به ارادهء او خرج می شود. به هرکس هرچه دلش خواست می دهد، بدون موافقت او هيچ يک از اعضاء خانواده حق انجام کاری را ندارد و در انتخاب نوع زندگی خود آزاد نيست. در اين «پدر» عدالتی هم وجود ندارد. برخی از اعضاء خانواده از برخی ديگر در نزد او عزيزترند، از هر که بخواهد می گيرد و به هر که بخواهد می دهد. بنياد قدرتش هم هر دو جنبهء مادی و معنوی را در خود دارد. يعنی او هم می تواند بی هيچ ملاحظه ای کتک بزند و هرکس را که خواست در اطاقی و پستوئی حبس کند، و هم اعضاء خانواده اش با چنان ترسی از او بار آمده اند که از انديشيدن به مقاومت در برابر او نيز بخود می لرزند
براستی ماهيت و عاقبت اين خانواده چه می تواند باشد؟ محرز است که ساختار آن بر پايهء «استبداد» نهاده شده است و در همهء تحولات خود به بازسازی همين ماهيت مشغول است. اما عاقبت ِ آن به سوی امکانات گوناگونی گشوده است که يا به باقی ماندن اعضائی ترس خورده و سرکوب شده و از لحاظ روحی فلج و تسليم «سرنوشت» در اين دايرهء ترس و استبداد می انجامد و يا نيروی سراسر پرورده شده در نفرت و خشمی را می زايد که ميل به گريز و جدائی از واحد خانواده را در آدمی کارا می کند. فردی که تسليم اين نيروی طردکننده می شود، اغلب، به شورشی کور عليه پدر مستبد و جبار بر می خيزد و پيوندهای خويش را با او ـ و به ناچار با خانواده ـ می گسلد و راه خويش را در پيش می گيرد و می رود، راهی که لزوماً و همواره به وضعيتی مطلوب نمی انجامد
پس شگفتی آور است که تجربهء تاريخ معاصر، از مشروطيت گرفته تا داستان حکومت خودمختار آذربايجان در پی جنگ دوم جهانی، به ما نشان داده است که، در کنار آن همه تلخی ناشی از زندگی در خانواده ای پدرسالار و مستبد، هنوز تمايل به جدائی در ميان اقوام مختلف ساکن در درون مرزهای سياسی کنونی ايران چندان قوی نبوده است که کار به گسست کامل بيانجامد، هرچند که حکومت خيره سر مرکزی هيچگاه اين وفاداری و پيوند را قدر ندانسته و همواره پنداشته است که می تواند تنها با گلوله و شتم با مردم متوقع سخن گويد و بر نيروهای هردم افزايندهء گريز از مرکز فائق آيد
باری، اينگونه بوده است که انقلاب مشروطه برای بيماری مزمن استبداد و ستم و تبعيض ـ که چون خوره پايه های يگانگی کشور را فرو خورده بود ـ نسخهء تجزيه را نپيچيد و کوشيد تا اين امراض مهلک را با داروئی ديگر مداوا کند. من تنها وقتی در آستانهء 50 سالگی به آمريکا مهاجرت کرده و در ايالت «کلرادو» (به معنی «سرخ رنگ») ساکن شدم ارزش معجزهء آن نسخهء صد سال پيش مؤسسان حکومت مشروطه را به تجربه دريافتم. به همين دليل شايد گفتن از تجربهء ساده و شخصی خودم برای بسياری از ما ايرانی ها بی فايده نباشد
من، در ابتدای اين مهاجرت ناگزير، چيزی در مورد سرزمين تازه ای که موطن من شده بود (و احتمالاً در همانجا هم به خاک سپرده خواهم شد) نمی دانستم؛ پس کوشيدم با تاريخ آن آشنا شوم. چند کتابی خواندم و هر کتاب مرا به منبعی ديگر و موضوعی تازه تر رهنمون شد. دانستم «کلرادو» ـ که بر اثر مهاجرت جويندگان طلا و نقرهء مدفون در معادن کوه های «راکيز» غرب سرزمين آمريکا بوجود آمده بود ـ تنها در 1858 از وضعيت «سرزمين اشغالی» درآمده و به اتحاديه ای پيوسته بود که هر يک از اعضائش «ايالت» خوانده می شدند و جمعشان را «ايالات متحده آمريکا» می ناميدند
دانستم که نوع ادارهء اين «ايالات متحده» ـ که می دانستم «حکومت فدرال» نام دارد ـ بصورتی بسيار هوشمندانه در قانون اساسی اين«اتحاديه» تعيين شده است. هر ايالت برای خود دارای استقلالی وسيع است اما ـ در عين حال ـ تابع برخی مقتضيات عمومی«اتحاديه» هم هست. در اعياد و سالگردها می ديدم که بر سر خيابان ها دو پرچم در اهتزار است، يکی از آن ايالت و يکی از آن اتحاديه. زمان انتخابات ايالتی که رسيد ديدم همگان به انتخاب فرماندار و نمايندگان مجالس کنگره و سنای کلرادو اقدام کرده اند. ديدم که کلرادو کاملاً به صورت يک کشور مدرن، با تفکيک قوای سه گانه، اداره می شود. و آنگاه نوبت به انتخابات «اتحاديه» رسيد و مردمان به انتخاب رئيس جمهور و نمايندگان مجالس کنگره و سنای فدرال ـ که مجموعاً دستگاه حکومت فدرال را بوجود می آوردند و محل تشکلشان در شهر «واشنگتن دی.سی» است که پايتخت اتحاديه محسوب می شود اما جزو هيچ يک از ايالات پنجاه گانه نيست ـ پرداختند
کارکرد اين «حکومت فدرال» يا «دولت مرکزی» (در برابر «دولت محلی») چه بود؟ ادارهء سياست خارجی اتحاديه، ادارهء نيروهای سه گانهء ارتش اتحاديه، و برقرار کردن قوانينی که، بنا به تصويب نمايندگان ايالات در پايتخت، جنبهء محلی نداشته و عموم مردم ساکن در اتحاديه را شامل می شوند
ديدم که مردم ساکن در «کلرادو» دو نوع ماليات می پردازند؛ يکی برای دولت ايالتی خودشان و يکی هم برای دولت فدرال. ماليات اول در سطح محلی گردآوری و زير نظارت مجالس دوگانهء نمايندگی هزينه می شود و ماليات دوم به خزانهء مرکزی ريخته شده و بوسيلهء دولت مرکزی اتحاديه به مصرف می رسد
ديدم که، مثلاً، ساخت و نگهداشت شبکهء جاده هائی که چهار گوشهء ايالت کلرادو را بهم وصل می کنند با دولت ايالتی است اما از ميان همين ايالت دو شاهراه شمال/جنوبی و شرقی/غربی هم می گذرند که کلرادو را به چهار همسايهء اطرافش و ديگر ايالت های اتحاديه وصل می کنند و هزينهء ساخت و نگهداشت آنها را دولت مرکزی تأمين می کند
ديدم که دولت مرکزی حق ندارد از منابع طبيعی کلرادو به نفع خود استفاده کند و يا آن را در انحصار خويش بگيرد. ديدم دولت مرکزی حتی حق ندارد که به ايالت ها بگويد در سرآغاز بهار و خزان ساعت های خود را به عقب يا به جلو بکشند و مردم هر ايالت مختارند که در اين باره خود تصميم بگيرند. و وقتی بر جاده های فدرال (که «جاده های بين ايالتی» خوانده می شوند) اتومبيل می راندم و از ايالت های مختلف می گذشتم ديدم که هر ايالت حق داشته است حداکثر سرعت اتومبيل ها بر جاده های خود را، خود تعيين کند
نيز ديدم که هر ايالت دارای مرزهای کاملاً تعيين شده ای است و قوانين ايالتی اش تنها در محدودهء همين مرزها اعتبار و نفاذ دارند
ديدم که «اتحاديه» واقعاً به خانواده ای شبيه است که اعضايش در صلح و صفا و همکاری با هم ـ اما مستقل از هم ـ بسر می برند. حکومت مرکزی هم حکم «پدر خانواده» را دارد؛ اما پدری است که قدرت و اختيارش حد و مرزی دارد، و اگرچه در داخل محدودهء اين اختيارات می تواند قدرت بخرج دهد و مردمان را به اجرای قوانين عمومی فدرال وادارد، اما پيش بينی های ساختاری اين نظام آنگونه بوده اند که همين «پدر» نمی تواند ذره ای پای خويش را از گليم خود بيرون نهاده و در امور «اعضاء خانواده» دخالت بيجا کند
و آنگاه اين پرسش برايم پيش آمد که چرا آنگونه پدری که وصفش را در بالا آوردم در اين خانواده پيدا نمی شود ـ آن هم خانواده ای در آن پدر خانواده بزرگترين بودجهء جهان و عظيم ترين و قوی ترين ارتش دنيا را در اختيار دارد؟
در يک دهه و نيم اخير من پاسخم را در اين واقعيت ها يافته ام: آمريکا کشوری تازه تأسيس است، دويست سالی تاريخ استعماری انگليسی و فرانسوی و اسپانيائی دارد و دويست سالی هم هست که توانسته است نخست از راه «جنگ های ضد استعمار» و سپس با گذر از جنگ داخلی بلندی که بين «اتحاديه خواهان» و «جدائی طلبان» صورت گرفت، از شر استعمار اروپائی خلاص شود و، با تبديل شکل «مستعمره» ها به «ايالت» ها، در هيئت يک کشور «فدرال» در ميان ملل دنيا قد راست کند. هنوز از ايالات شمالی به سوی ايالات جنوبی که می روی سليقه ها و نمودگارهای فرهنگی ِ انگليسی، آنگاه فرانسوی، و سپس اسپانيائی از برابر چشمت رژه می روند، بی آنکه عضويت در اتحاديه مانعی برای ادامهء فرهنگ ها و سنت ها و نوع زندگی های مردمان محلی شده باشد. دقت که می کنم می بينم که رمز اصلی کار اينها در همان «تازه تأسيس» بودن اتحاديه شان نهفته است که موجب شده امکان نوعی از «داوطلبی» در عضو شدن ايالات وجود داشته باشد؛ هرچند که قانون اساسی ِ برآمده از «انقلاب آمريکا» برای «جدائی گزينی داوطلبانهء ايالات» هنوز پيش بينی ِ خاصی نکرده باشد .«تازه تأسيس بودن» به معنای داشتن امکان نوشتن قانون اساسی جديدی است که بايد مورد توافق و رضايت داوطلبان درگير در روند تشکيل يک اتحاديه قرار گيرد. به عبارت ديگر، دولت مرکزی بصورت يک وجود «ماقبل اتحاديه» هستی نداشته است تا بتواند ميراث اختيارات نامحدود و اقتدار يکه تازانهء خود را با خود به داخل اتحاديه بياورد. دولت مرکزی فرزند روند اتحاديه سازی است و همچون لباسی خوش دوخت به قامت نيازهای اعضاء اتحاديه بريده شده است
نکتهء دوم به فقدان منابع درآمدی ويژه ای مربوط می شود که دولت مرکزی آنها را در اختيار خود گرفته و، به مدد آنها، از يکسو از نياز به ماليات مردمان آسوده شود و، از سوی ديگر، بتواند مردمان را محتاج کمک های خود سازد؛ و از اين راه ازموضع«پاسخگوئی» به در آيد
سومين نکته به برتری «شهروندی نامشروط» اهالی يک ايالت بر هر وجه تفکيک ديگری بر می گردد. معنای اين سخن آن است که ايالت ها را نه زبانی خاص، نه مذهبی يگانه، و نه قوميتی ويژه از هم جدا می سازند. هرکس بيش از شش ماه در «کلرادو» ساکن باشد و پروانهء رانندگی اين ايالت را بگيرد شهروند اين ايالت محسوب می شود و در تعيين حيات و ممات آن سهم دارد. يعنی، ايالت ها دارای مرزهای گشوده اند و همين گشودگی کمک می کند تا جريان تنوع فرهنگی و اشتراک تجربه های تاريخی در بين کل افراد اتحاديه با سهولت بيشری صورت پذيرد
در فرهنگ واژگان سياسی و اجتماعی، اينگونه از حکومت های «فدرال» را نمودی از اصل «عدم تمرکز» می دانند؛ در اين نظام هم حاکميت و قدرت تصميم گيری و هم شهروندی مردمان شکلی نامتمرکز و گشوده دارند و در برابر قانون هيچ ويژگی نژادی و زبانی و مذهبی و فرهنگی نمی تواند حقوق برابر شهروندی افراد را محدود سازد
اينها مختصری از فهرست بالا بلند دلايلی است که به «حکومت مرکزی» يا فدرال يک اتحاديه اجازه نمی دهد تا نقش آن پدر مستبد را بازی کند. حتی، از پس ماجرای يازدهم سپتامبر که دولت مرکزی جمهوری خواه کوشيده است تا، به نام تأمين امنيت عمومی، بر اختيارات خود بيافزايد، اين امر با مقاومت گستردهء مردمان معتقد به ساختار برآمده از قانون اساسی آمريکا مواجهه شده است؛ تا آن حد که يک جنبش رو به گسترش «تجزيه طلبی» را می توان در برخی از ايالت ها در حال شکل گرفتن يافت
حال برگرديم به کشور مصيبت زدهء خودمان. بايد قبول کنيم که ما، بصورتی تاريخی، مردمانی هستيم اغلب خوگرفته به ساختار«خانوادهء پدر مرکز» و استبداد بی چون و چرایش و، در عين حال، همگی در جامعه ای زيسته ايم که دارای تاريخ مدون بلندی است، و در اغلب ادوار اين تاريخ «دولت مرکزی» پديده ای تحميل شده بر جمعيت های گوناگون بوده است. ما، تا پيش فرا رسيدن عصر جديد، چاره ای نداشته ايم جز اينکه همين وضعيت «خانوادگی» مألوف را در نظام حاکم بر کشور خود بازسازی کنيم. بدينسان، با همهء پست و بلندهای مکرر تاريخی، همواره همان شکل سنتی از حکومت بازسازی شده است
انقلاب مشروطه اما، که بر سکوی جهش تجدد خواهی ايستاده بود، بخاطر حضور و شراکت مبارزانی از چهار گوشهء کشور، فرصت بزرگی را فراهم آورد تا مردمی که در گوشه و کنار سرزمينی بنام ايران می زيستند ـ جدا از تاريخ بلند اين سرزمين و مقتضيات ساختاری آن ـ در ميثاقی نو بهم بپيوندند. از اين منظر که بنگريم، «ايران نوين» کنونی از کشوری به نام «ايالات متحدهء آمريکا» نيز جوان تر است، صد سالی بيش از عمرش نمی گذرد، و در پيدايش و شکل گيری آن مردم همهء نقاط کشور حضور و دخالت داشته اند
نويسندگان و مؤلفان قانون اساسی مشروطه هم به نقش مؤسس خود در شکل گيری ايران نو واقف بودند و از اين فرصت برای برقرار ساختن حکومتی «فدرال»، شبيه آنچه در «ايالات متحده آمريکا» شکل گرفته بود، استفاده کردند. تصويب قانون «انجمن های ايالتی و ولايتی» گام بلندی بود برای ايجاد يک حکومت غير متمرکز که با نوعی از فدراليسم ايرانی نيز پيوند داشت و گام بر جای پای مؤسسين اوليهء «ايران بزرگ» می نهاد که، هزاره هائی پيشتر، به اين نوع حکومت غيرمتمرکز انديشيده و بنيان «اتحاديه» ی خود را بر نظام «ساتراپی» گذارده بودند؛ نظامی که (تا حملهء اعراب و تجزيهء ناگزير ايران به يک «ملوک الطوايفی» پر هرج و مرج و خونزده و دائماً دستخوش تغيير) به اشکال مختلف برقرار و کارا بود
می خواهم بگويم که صد سال پيش از زمان ما، انقلاب مشروطه، در کنار همهء امکاناتی که برای کشورمان فراهم ساخت، موقعيتی يگانه را هم برای تشکيل «ايالات متحده ايران» فراهم ساخت که واجد اغلب ويژگی های فدراليسم نوع آمريکائی بود و ـ با همهء دست و پا شکستگی که برايش پيش آمد ـ توانست استمرار ادغام بخش های گوناگون کشور و درهمآميزی اقوام مختلف آن را تضمين کند
هدف مؤسسان رژيم مشروطه برداشتن قيد هر نوع تحميل از گردن مردم اين سرزمين رنگارنگ بود. در واقع، تنها تحميل عمده بر قانون اساسی مشروطه، اعلام مذهب رسمی و اعطای حقوق ويژه به آخوندهای بزرگ شيعه امامی بود؛ تحميلی که همواره عليه منافع ملی ما عمل کرده، به «تقسيم مذهبی» ايرانيان و امتيازگيری شيعيان و تزريق حس بيگانگی در وجود صاحبان ديگر مذاهب انجاميده است
نيروهای سياسی هم مسئولانه و عاقلانه از طرح مسائل نفاق افکن در برابر پيدايش تشکلی فدرال خودداری کردند. براستی اعجاب آور است که مشروطه خواهان آذربايجان، در هنگام نوشتن نخستين قانون اساسی ايران، و به هنگام تعين زبان رسمی اداری کشور، در مورد «زبان ترکی» حساسيتی به خرج ندادند. اينها همه بر توفق حس تاريخی و فرهنگی ِ ايرانی بودن بر ويژگی های ديگری که تنوع نژادی و فرهنگی ايرانی را ـ همچون يک فرش دستباف رنگين ـ فراهم می سازند گواهی می داد
اما انقلاب مشروطه، با همهء شگفتی های خود، تنها جرقه ای بود که در سياهی تاريخ ما خوش درخشيد و دولت مستأجل شد. حکومت مرکزی، در قامت شاهی پدر سالار، همهء آن ظرايف شگفت قانون اساسی در امر تفکيک قوا و ايجاد حکومت غيرمتمرکز را به کناری گذاشت تا به بازسازی خانوادهء پدرسالار سنتی در نظام سياسی کشور بازگشت کند. من در اينجا از خدمت و خيانت سخن نمی گويم، از گزير ها و ناگزيری ها هم حرفی به ميان نمی آورم؛ سخنم تنها در اين محدوده است که حکومت پدرسالار بازسازی شده در پی پيروزی انقلاب مشروطه، در تناقض آشکار با روحيهء مندرج در قانون اساسی آن انقلاب بود و به همين دليل نيز ناگزير شد از آن چيزی جز پوستی زينتی باقی نگذارد
اگر، فعلاً، از دورهء 12 ساله 1320 تا 1332 بگذريم، می توانيم به يک علت ديگر و جديد در راستای قوام گرفتن حکومت پدرسالار مستبد در ايران نيز اشاره کنيم و، سپس، به مسير اصلی بحث برگرديم. کشف نفت در ايران و قرار گرفتن کل در آمد آن در اختيار دولت، گلوله مهلکی بود که به شقيقهء همهء پيش بينی های قانون اساسی مشروطه شليک شد و دولت مرکزی را در موقعيتی بي نياز از مردم و روزی رسان به آنها قرار داد و، بدين سان، کل شرايط پيدايش ساختار فدرالی در ايران را به بوتهء محاق برد
بدينسان، پيدايش و قوام حکومت متمرکز در ايران دارای ابعادی دوگانه بود. از يکسو حکومت مرکزی هر روز بيشتر از اختيارات محلی کاست و ارادهء خود را بر مردم نقاط مختلف ايران تحميل کرد و، از سوئی ديگر، همين امر موجب شد که حس بيگانگی و تمايل به گريز در مردمی که اين تمرکز بر آنان تحميل می شد بيشر تقويت شود
اينگونه است که می انديشم «استبداد» و «تجزيه طلبی» (يکی از آن ِ حکومت متمرکز، و يکی هم از آن مردمی که از اين استبداد ستم می بينند و ميل جدا شدن و استقلال در دلشان جان می گيرد) دو نمودگار يک بيماری واحدند که داروئی جز «عدم تمرکز فدرالی» ندارد؛ عدم تمرکزی که از يکسو قدرت را از مرکز می ستاند و در بين ايالات پخش می کند و، از سوی ديگر، در راستای تقويت حس يگانگی و تسهيل درهمآميزی اجتماعی، ايالات را بر اساس زبان و مذهب و قوميت، از هم مستقل نمی سازد و مفهوم شهروندی ايالتی را بر اساس اين نهادهای تفرقه افکن تعريف نمی کند و، برعکس، در راستای همدلی های فرهنگی و درهمآميزی های قومی قدم بر می دارد
و در اين راستا شايد هيچ نيروئی نتواند مثل انقلاب و جنگ اينگونه درهم آميزی ها را بوجود آورده و سرعت بخشد، امری که در سه دههء اخير کارکرد آن را در سرزمين خود شاهد بوده و نظايرش را در نقاط گوناگون دنيا هم تجربه کرده ايم. در سه دههء اخير ايرانيان چنان در معرض روند وسيعی از جابجائی قرار گرفته اند که اکنون در هر نقطه از ايران چيزی جز امتزاج قوم ها و فرهنگ ها به چشم نمی خورد. و، در اين صورت، چگونه می توان ـ مثلاً ـ به ميليون ها آذری ساکن در سراسر ايران گفت که آذربايجان اکنون کشوری مستقل است و تو بايد برای ديدار اقوام ساکن در اين کشورت پاسپورت و ويزا بگيری؟ و چرا؟
پرسشی که جان مرا می آزارد آن است که چرا بايد ما نيروی فکری و آفرينندگی خود را، بجای تبليغ نظام فدرالی، در راستای تشويق گرايشات تجزيه طلبانه بکار گيريم؟ البته محرکات برخی از سردمداران تجزيه طلبی را می شود حدس زد: اگر آذربايجان کشوری مستقل شود من هم نخست وزير آن خواهم شد؛ اگر کردستان مستقل شود نام من در تاريخ آن کشور بعنوان «نيمايوشيج کردستان» خواهد آمد؛ اگر بلوچستان کشوری مستقل شود من رئيس جمهور آن خواهم بود. يعنی، حساب آنها که اين روزها برای تجزيه طلبی خود دلايل تاريخی، فرهنگی و جغرافيائی می آورند روشن است؛ اما آيا اين هم باور کردنی است که آنان از جانب «خلق ها» و «اقوام» منتشر در ايران سخن می گويند؟ بدين پرسش چگونه می توان پاسخ داد؟ به گمان من پاسخ اين پرسش تنها با تبليغ فدراليسم و مشاهدهء واکنش مردمان بخش های مختلف ايران نسبت به آن دست يافتنی است
اينجاست که من فکر می کنم، فراتر از سکولاريسم، دموکراسی و حقوق بشر، که، بعنوان آرمان های اپوزيسيون، از جانب همهء احزاب و تشکل های سياسی ايرانی مطرح می شوند، اين تشکلات عاقبت ناگزير خواهند بود که به مفهوم فدراليسم و راه های تحقق آن در ايران بيانديشند
به کلام ديگر، پادزهر استبداد و تجزيه طلبی در ايران، که راه رشد و پرورش سکولاريسم و دموکراسی را نيز هموار می کند، چيزی جز توجه به سياست های عدم تمرکز و ايجاد «ايالات متحده ايران» نيست. البته تعريف نوع اتحاد، شکل عدم تمرکز، چگونگی تقسيمات کشوری، و حدود اختيارات و توانائی های دولت فدرال فقط در بحث های گسترده ای می تواند تعيين شود که نيروهای سياسی ما آنها را، بعنوان اولويت برتر، در برنامهء کار خود قرار دهند
و بر همين مبنا، می توانم بگويم که تجربهء عملی وجود يک حزب سياسی، که بدون کوشش برای تحميل نوع خاصی از حاکميت، مستقيماً با شعار ايجاد «ايالات متحده ايران» عمل کند، و نيز روند عضوگيری آن از مردم سراسر کشور، می تواند ـ به صورت يک«رفراندم نمونه ای» ـ نشان دهد که اين آرمان، نسبت به ديگر آرمان های سياسی، از چه ميزان محبوبيت و اولويتی برخوردار است
به قلم دکتر اسماعیل نوری علا


ادامه / بازگشت

Tuesday, December 05, 2006

بازهم فتوای قتل


آيت الله محمد فاضل لنکرانی، يکی از مراجع تقليد شيعه در قم، برای دو روزنامه نگار در جمهوری آذربايجان فتوای قتل صادر کرده است
آن گونه که دفتر آيت الله فاضل لنکرانی اعلام کرده، جمعی از مقلدان وی در جمهوری آذربايجان نامه ای خطاب به وی نوشته و پرسيده اند که وظيفه مسلمانان در قبال نويسنده ای که به گفته آنان، اروپا را برتر از خاورميانه دانسته، دين اسلام را در برابر مسيحيت پست و بی ارزش نشان داده، با کلمات "ناپسند و نالايق" به پيامبر اسلام توهين کرده، تمامی مقدسات اسلام را به تمسخر گرفته و در پايان مقاله اش هم اعلام کرده که همه اين مطالب را آگاهانه و از روی عمد نوشته است و باز هم خواهد نوشت چيست
آيت الله فاضل لنکرانی در پاسخ نوشته که فردی که چنين مقاله ای نوشته، اگر مسلمانزاده باشد، به دليل ارتداد (برگشتن از دين اسلام) و اگر کافر باشد به دليل توهين به پيامبر اسلام بايد به قتل برسد و قتل او بر هر کسی که به وی دسترسی داشته باشد لازم است.نويسنده ای که آيت الله فاضل لنکرانی خواستار قتل او شده، رافق تقی نام دارد که در جمهوری آذربايجان به دليل انتشار مطلبی که دادگاه آن را موجب تفرقه مذهبی تشخيص داده، به دو ماه زندان محکوم شده است .سمير صداقت اوغلو، سردبير نشريه صنعت که مقاله جنجال برانگيز رافق تقی تحت عنوان "ما و اروپا" را منتشر کرده است نيز هم در جمهوری آذربايجان مجازاتی مشابه رافق تقی محکوم کرده و هم مشمول حکم قتلی شده که آيت الله فاضل لنکرانی صادر کرده است
در تظاهراتی که اخيراً در مقابل ساختمان کنسولگری جمهوی آذربايجان در تبريز برگزار شد، تظاهرکنندگان شعار می دادند: "دولت آذربايجان با اسرائيل هم کلام" و "دولت آذربايجان، مايه ننگ اسلام.اين در حالی است که نشريه آذربايجانی صنعت که اين مقاله را چاپ کرده، نشريه ای مستقل و غيردولتی است و سخنگوی وزارت امورخارجه جمهوری آذربايجان گفته که سببی برای عذرخواهی دولت جمهوری آذربايجان به دليل انتشار مقاله ای در نشريه ای غيردولتی نمی بيند
اگر بخواهیم به ریشه این نوع رفتار از دو طرف بنگریم، نمای عکس العمل را زیر نظر بگیریم آسان تر به حقیقت نزدیک میشویم. از سویی نیز چرا این سرزنش وتوهین ها فقط متوجه اسلام است نه هر دینی؟ دین اسلام را، دین برابری و برادری(نه خواهر و برادری) عنوان میکنند این در حالیست که عملا انسان را به مسلمانزاده و کافر تفکیک کرده اند ولی مجازات هر دو را، برابر خوانده اند. لازم الاجرا بودن حکم قتل نیز بر هر رهگذر مسلمانی واجب است. این همان احساس وحشتی است که جوامع (کافر) را وادار به ادای لفظ تروریسم اسلامی میکند. حال هر گونه اختلاف و توهین از هر کسی را به اسراییل نسبت دادن، سوی دیگر این ریشه یابی است. آیا این پرسش به ذهن خطور نمیکند که دست خودی در کار است تا دید آگاه جهانی را مسموم سازند تا به اهداف سیاسی پلید خویش برسند؟ انکار و توهین به «هالوکاست» که برای اسراییل و یهودیان داغ دیده مقدس است چه حکمی دارد، قتل از نوع بدون محکمه؟ این تفاوتها و شواهد است که درک این نوع رفتار را آسان میسازد. اگر مسلمانان بجای مقابله از نوع ترور، به مباحثه و گفتگو( که در لفظ و لفافه از آن زیاد سخن میرانند ولی در عمل نه) بپردازند هیچ مسلمان وغیر مسلمانی،مجبور به انجام این نوع عکس العملها نمیشود. به نظر حاکمان جمهوری اسلامی، برای تداوم خویش از هیچ رفتاری واهمه ندارند و اگر لازم باشد خودی را هم، فدای اهداف سیاسی خود میکنند. با گذشت هزاران سال از پیدایش تمدنهای بشری، به نظر میرسد که هنوز انسانهایی هستند که در غارها زندگی میکنند